اشکان محمدی
خواندن ۸ دقیقه·۷ روز پیش

ناگفته ها دارد دلم، بشنو یکی چند

هم اکنون: وضعیت اتاق ذهن من
هم اکنون: وضعیت اتاق ذهن من

بالاخره نوروز هم فرارسید و بهانه ای شد برای نوشتن یه پست جدید. کلید پست‌بانک داییمو ازش گرفتمو الان هم به بهانه تحقیق درسی دارم با اینترنت وای فای پست‌بانک براتون این پست رو می نویسم. راستش رو هم بخواهید برای پرسیدن یه چند تا سوال درسی از chat gpt اومدم اینجا ولی دیدم از یه طرف تعطیلات عیده و از یه طرف ماه رمضون، منم که حال درس ندارم فعلا. پس چه بهتر که تا در پناه سایهء تعطیلاتیم، خلاصه ای از سالی که گذشت به یادگار بنویسم چون بعدا که سرم شلوغ بشه دیگه زیاد وقت نمی کنم.

ولی الحق که اینجا فضای خوب و دنجی داره، غیر از صدای ماشین های مزاحمی که هر از گاهی از جاده اصلی روستا رد میشن دیگه اینجا هیچ سر و صدایی نیست. البته هوای مرند این چندوقت خیلی سرد شده و به عنوان کسی که از یه شهر نسبتا گرمی مثل تهران اومده اینور، هنوز چندان به آب و هوای این منطقه عادت ندارم. بخاری پست‌بانک رو هم که جمع کردن و همین الان نوک انگشتام داره یخ میزنه ولی خُب پوئن مثبتش اینه که دیگه خواب‌آلودگی سراغت نمياد.

از مزایای ماه رمضون اینه که دیگه کسی از صبح تا افطار کاریت نداره که کجایی و چیکار می کنی و چرا برای ناهار نمیای و ... موقع ظهر هم که اکثر روستا خوابن و مجبور نیستی حین رد شدن از یه کوچه به یه کوچه دیگه با هزار نفر سلام علیک کنی (که خیلی هاشون رو هم نمیشناسی چون فامیل دورن). در کل این آرامش نسبی رو دوست دارم. شاید علتش این باشه که آدم جمع گریزی هستم. این هم از اون صفت هاییه که آرزو می کنم ای کاش نداشتم.

البته اینم بگم که از اون دست آدما نیستم که با هیچ کس ارتباطی نداشته باشم اما صحبت کردن تو یه جمع ده دوازده نفری برام خیلی سخته. بیشتر مکالمات یک به یک یا نهایتا جمع های 3 نفره رو ترجیح میدم. مشکل دیگه ای هم که دارم اینه که علایقم با آدمای دور و برم متفاوته. مثلا فامیلامون که دور هم جمع میشن معمولا بحث محافلشون از فوتبال و قیمت دلار و سیاست و ... است. منم که نه فوتبال نگاه می کنم نه از بازار های مالی سر در میارم (البته به نظرم اونا هم چیزی بارشون نیست ولی خوب). در باب سیاست هم چون به این نتیجه رسیده ام که نهایتا هیج نتیجه ای جز تفرقه و دلخوری نداره، خودم شمشیر غلاف کرده ام. بیشتر دوست دارم راجع به ریاضیات، برنامه نویسی، و هوش مصنوعی و ... صحبت کنم ولی خوب آدمی که پایه باشه خیلی کم گیر میاد.

تو خاندان ما، علی الخصوص فامیل های مادری کسی اعتقادی به درس و دانشگاه نداره. معیار زورِ بازوئه. مثلا من حتی اگه بیام حدس گلدباخ رو که یه مسئله حل نشده در نظریه اعداد هست (با قدمتی نزدیک به 300 سال) اثبات کنم هیچ کس به یه ورشم نیست ولی اگه بتونم دیوار های یه خونه 100 متری رو یه روزه گچ کاری کنم همه قربون صدقه ام هم میرن و ایولا و ماشاالله از دهنشون نمی افته.

مدام هم به من تیکه میندازن که برای چی دنبال درس و دانشگاهی، عاقبتت اینه که نهایتا میری تو اسنپ کار می کنی. یا میگن فلانی رو نمی بینی لیسانسه ولی الان داره پیش مش غلام چشم‌دکمه ای تو مکانیکی شاگردی می کنه؟

شاید هم دارن راست میگن، اللهُ اعلم. بعضی چیزا رو فقط گذر زمان مشخص می کنه؛ مثل رشتهء دانشگاهی ما. دوران کنکور دلمون خوش بود به رشته های مهندسی ولی خوب وقتی نتایج و رتبه ها اومد دستگیرم شد که «در کوی نیک‌نامان، ما را گذر ندادند». رشته قبولیم اولویت بیست و یکمم تو دفترچه انتخاب رشته سراسری بود، «آمار». این رشته رو که اصلا نمی دونستم چی هست، به پیشنهاد مشاور تحصیلی مدرسه مون زده بودم ته دفترچم. از قضای روزگار هم همین دراومد...

منم که دیگه حال پشت کنکور موندن و دنگ و فنگ های امتحان نهایی و ... رو نداشتم سرنوشتم رو قبول کردم و به امید اینکه شاید بعدا بشه یه جوری تغییر رشته داد یا ... رفتم ثبت‌نام کردم. البته حالا که اطلاعاتم از این رشته بیشتر شده، به این نتیجه رسیده ام که ارزش خوندن رو داره پس تغییر رشته هم کنسله. فعلا به خواست روزگار میریم جلو ببینیم «که داستان فردا چه آرد به پیش»

روز های اول ورود به محیط دانشگاه برای من مثل بیرون اومدن از سونای بخار و شیرجه تو استخر آب یخ بود.

نه می دونستم کلاس هام کجان، نه استاد هامو میشناختم و نه هم کلاسی هامو. بقیه رو میدیدم که با تسلط هر چه تمام راهشون رو از بین کریدور ها و راه پله ها پیدا می کنن و میرن پی کارشون ولی من قدم به قدم از هرکی که جلوم سبز میشد سوال می پرسیدم.

بالاخره دست و پا شکسته، اولین کلاس اون روزم «ریاضی عمومی 1» رو پیدا کردم و با تاخیر نیم ساعته سر کلاس حاضر شدم. بحث اون روز در مورد تعریف اپسیلون-دلتایی حد بود و منم چون از ابتدا سر کلاس نبودم هیچی نفهمیدم.

راجع به غذای سلف هم که باید بگم اوایل فکر می کردم قیمتایی که تو سایت دانشگاه زده به تومنه، سر همین دو هفته اول دانشگاه تقریبا بدون غذا سپری شد :/ از خونه میاوردم...

خلاصه؛ کم کم به مرور زمان به فضای دانشگاه عادت کردم و با بخش های مختلف و روال کار هاش آشنا شدم. هم کلاسی هامو هم کم کم شناختم و چند نفری هم با هم رفیق شدیم. میشه گفت حالا شرایط کمی پایدار و آروم شده. ولی هنوز هم یه مشکل بزرگ دارم.

بچه های رشته آمار تقریبا از لحاظ طرز تفکر و اعتقادات همگن هستن ولی من یکی از همون اول باهاشون متفاوت بوده ام. همین باعث می شد با یکسری عرف هایی که تو دانشگاه رایجه (که خودتونم خبر دارید) سازگار نباشم. سعی می کردم چراغ خاموش بیام و برم و اعتقاداتم رو برای خودم نگه دارم چون حقیقتش حوصله و کشش بحث در این مورد رو ندارم ولی خوب گاها تو موقعیت هایی قرار می گرفتم که رفتارم باعث میشد دستم رو بشه و بعضی وقت ها هم منجر به سوء تفاهم می شد.

البته حالا که یه ترم گذشته، بقیه یه چیزایی از اخلاق من دست‌گیرشون شده اما هنوزم دلم نمیخواد صریحا راجع به این مسائل صحبت کنم. کلا از نظر من تو محیط دانشگاه به عنوان بچه مذهبی و ... شناخته نشی بهتره چون از لحظه ای که این القاب بهت نسبت داده بشن باید شروع کنی به ظاهرسازی و ریا.

نمی دونم تا کی میتونم به این مخفی‌کاری ادامه بدم. راستش خودمم زیاد حس خوبی ندارم. یه جورایی انگار دارم مسیری رو میرم که تهش بن‌بسته. شاید هم دارم زیادی سخت میگیرم‌. شاید واکنش بقیه اونقدر ها هم بد نباشه ولی خوب وقتی در اقلیت محض هستی باید احتیاط کنی.

بگذریم، بازم خدا رو شکر با یکی دو نفر مچ هستیم وگرنه دغ می کردم. البته اینم بگم که به خاطر همین مخفی‌کاری هام بعضی از دوستام معتقدن که من در ارتباط با بقیه سیاست به خرج میدم. راجع به خودم دروغ نمیگم ولی کل واقعیت رو هم نمیگم. درواقع همیشه سعی میکنم روی نقاط مشترک تمرکز کنم که بحث اصلا سمت موارد اختلاف نره اگر هم رفت، حتی الامکان کوتاه میام تا بحث کش نیاد. آدمی هم نیستم که از کسی کینه به دل بگیرم. معتقدم که بعضی وقتا فقط باید گذشت و فراموش کرد

اگه بشه اسم اینو سیاست گذاشت، تا الان که سیاست کارآمدی بوده. مثلا تو دوران دبیرستان بدون این که مشکلی پیش بیاد، با همین روش با آدم هایی از تفکر های مختلف در ارتباط بوده ام. با اینکه ممکنه این حرفم به عنوان توجیهی برای دو رو بودنم به نظر برسه ولی به نظرم در ارتباط با بقیه پل های پشت سرت رو خراب نکنی بهتره چون ممکنه یه روز کارت پیش اونا گیر کنه اون وقت همین ارتباطات به کارت میاد.

یه چیز دیگه ای که این روزا خیلی ذهنم رو مشغول خودش کرده اینه که بتونم تو دوران دانشجویی کار هم بکنم و تا یه حدی دستم تو جیب خودم باشه. تا اینجای کار که درس های دانشگاه زیاد بهم اجازه نداده حرکت خاصی بزنم. فقط هر از گاهی پروژه های خرد و کوچیک با پایتون انجام میدم که باهاش پول خرید کتابای دانشگاه در میاد. ولی امسال واقعا باید جدی تر کار رو دنبال کنم.

و اینکه نهایتا یکی از اهدافم برای امسال، ورزش منظمه. قبل عید با دو روز در هفته شروع کردم یکم بدنم عادت کنه. ایشالا بعد تعطیلات عید بریم برای سه روز در هفته.

با اینکه دلم خیلی می خواد بتونم بیام اینجا و بنویسم ولی نمی تونم قول بدم. واقعیتش اینه که الان که این پست رو منتشر کنم معلوم نیست پست بعدیم رو کی بنویسم.

البته که فکر کنم بیشتر از همه خودم پست های خودمو می خونم. مخصوصا پست های قدیمی ام رو. این که هر از گاهی پست های چند سال پیشت رو دوباره بخونی حس ورق زدن آلبوم های عکس قدیمی رو میده.



پست های پارسال


این پستم بر خلاف پست های دیگه ام زیاد منسجم نبود و معذرت می خوام اگه یکم بیش از حد پراکنده نوشتم.

سال نو رو هم تبریک می گم و امیدوارم نوک مداد همتتون رو حسابی تیز کرده باشید تا طرح اهدافتون رو تو فصل جدید دفتر زندگی تون نقاشی کنید.




یه برنامه نویس ساده که از تجربیات و آموخته هاش می نویسه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید
نظرات