از یه جایی به بعد اوضاع اقتصادی برای خانواده ما سخت شد. هممون مشکلات روزمره رو بیشتر و بیشر حس میکردیم. ولی انتهای مسیر نجات از این وضعیت اونقدر دور به نظر میاومد که ناامیدی زیر پوست تکتکمون لونه کرده بود.
من یه بچه شهرستانی بودم که تو یه خانواده متوسط دنیا رو لمس کرده بودم. و حالا که در آستانه رفتن به یه شهر جدید برای دانشگاه بودم، مشکلات اقتصادی برام قابل لمستر شده بودند. نیاز به خونه جدید برای دانشگاهی که خوابگاه برای دانشجوهاش اختصاص نداده، نیاز به یک ماشین برای رفت و آمد و یک سرمایه کوچیک برای کار کنار درس خوندن، چیزی بود که خیلی بیشتر از قبل احساس میشد. از قضا پدر من زمینی داشت که برای این روزها نگه داشته بود تا بتونه تو چنین شرایطی تبدیلش کنه تا کمک من باشه واسه ادامه مسیر زندگیم... اما انگار این زمین طلسم شده بود. انگار گرد بیرونقی سالها روش تلمبار شده بود. و هیچ مشتری از بنگاههای ملکی نداشت. تو این نقطه از ناامیدی بود که من یاد دیوار افتادم. بستری که میشد از مشتریان زیادش برای دیده شدن زمین کوچیک ما استفاده کرد.
این شد که زمینمون رو آگهی کردیم و بعد از چند روز با یکی از مشتریا به توافق رسیدیم. زمین ما فروخته شد و با پولش تونستیم از همین دیوار یک خونه دیگه تو شهری که من قبول شده بودم بگیریم. با کمک دیوار اسباباش رو با قیمت مناسب خریدیم و به در و دیوارش رنگ دادیم. یه ماشین هم با قیمت مناسب پیدا شد و، وسیله رفت و آمد من شد. من از ناامیدی تمام با دیوار به آرامش و آسایش خرید و فروش مطمئن رسیدم. و الان با سرمایهای که پدرم به من داد یه کار آزاد شروع کردم و از دیوار چند نفر رو استخدام کردم تا با کمک هم مسیر شغلیمونو پیش ببریم.
دیوار عزیز ازت ممنونم که نه ساله زندگی رو برای ما راحتتر کردی و برای امثال من باعث امید بیشتر به زندگی شدی.