ایستاده بودم،
نشاندند.
انسان بودم،
ذره کردند.
کوتاه بودم،
تا بی انتها کشیدند.
دیدم در کاغذ نمیگنجم.
کور شدم.
فقر محضی شدم نشسته در انتهای همه ی حیاط ها...
همه ی؟!
آری همه شان..
برخاستم.
شش جهت چشم شدم؛
گم گشته در زمین و خیره بر آسمان..
در پی خط آغاز بودم و داوری که سوت بزند.فرمان بدهد.بدوم.
این بار از مسیر.
به سمت آسمان.
نه داور بود و نه خط..
دیدم که مسیر نیست
محلِ سیر است..
دیدم منم.