خودم را زیر ذره بین حقیقت میبرم.
روزها و ثانیه هایم زیر این عدسی نورانی میسوزد و پشت آن اوقاتِ سوراخ شده،خواهرم نمایان میشود...
چشمان بندِ تصویر شده ام،میپرسند :
چرا در بطن اوقات و اوصاف منی که دو دهه بیشتر از او،نفس کشیده ام،دویده ام،فکر کرده ام،زندگی کرده ام-به زعم خودم!-
خواهرم نمایان شده؟
اینهمه رنجِ تغییر های این انسان دائما متغیر را تحمل کرده ام که مساوی بشوم با خواهرم؟!
اصلا بگذار نسبت ها و جنسیت هارا نادیده بگیرم.
من مساوی شده ام با :
«موجودی به نام انسان،صاحب مغز و فرایندهای تفکر،در حال یادگیری دائمی،یک ساله،دوستدار و مشغول بازی کردن!»
بهتر شد!شاید واضح تر...دقیق تر...دردناک تر!..
بزرگ شده ام؟من یا تنم؟
عاقل شده ام؟در انتخاب بازیها یا در زندگی کردن؟
کودک است،با تمام ویژگی هایی که میشود برایش متصور شد،یاد میگیرد، بازی میکند با اسبابِ هم ظرفِ خودش.
بیست ساله ام،با تمام ویژگی هایی که میتوان برایم متصور شد،یادگرفته ام و یاد میگیرم،بازی میکنم،با اسباب هم ظرفِ خودم.
حق دارد!
درد دارد!
ان چیزی که بین بیست و پنجاه و نود ساله و یک ساله ها ثابت مانده،بازی کردن است.
ظرفی که مارا به دوش میکشد،بزرگتر شده و اسباب بازیهاش هم جدی تر و بزرگ تر..
اگر آن موقع خودش را برای رنگ ها و طرح های پلاستیکی به زمین کوبانده
حالا برای کاغذ و آهن و آجر، زمین و زمان را به هم میدوزد..
در خلال این جدیت بازی، ممکن است
سنگِ حقیقت سازهای واژگون،هم به سینه بکوباند!
اما آیا در حقیقت متفاوتند؟
کاش بودند و مارا راحت میکردند..
*ذره بین حقیقت
فقط نور توحید میگیرد
با آن
پرده ی واقعیت های سیاه را میسوزاند
و
معصومیت از دست رفته را نمایان میکند.