ویرگول
ورودثبت نام
محمدمهدی
محمدمهدی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

نقاب

امروز وارد ده سالگی شدم، تنهایی بیرون رفتم تا تو آسمون نارنجی و صورتی که حسابی بهم حال می داد بازی کنم. اما خوشحالیه من زیاد دووم نیوردش. کمی بعدش دیدم مردم نقاب هایی رو صورتشون دارن. نقاب هایی با صورتک های عجیب! مثلا خنده، غم، و بعضی هاشونم بدون هیچ حسی بودن. تازه هیچکسم با کس دیگه ای صحبت نمی کرد! چقدر عجیب!

دیگه کس دیگه ای رو ندیدم که نقابی روی صورتش نباشه، هیچ صورتی معلوم نبود. فقط پلاستیک های نقره ای رنگ که هر لحظه بنظرم ترسناک تر می شدن!

یهویی دنیا شروع به لرزیدن کرد، من ترسیده بودم اما بقیه عین خیاشونم نبود. همه چیز داشت تیره و تار می شد...


درحالی که سر تا پا خیس عرق شده بودم از خواب پریدم، برای هوا تقلا می کردم.

گکی طول کشید تا متوجه شدم تمام اینها فقط یک کابوس بوده. خدایا شکرت! چقدر خوشحال شدم که فقط خواب بوده.

رفتم به دستشویی تا آبی به صورتم بزنم. یک لحظه چشمام به صورتم افتاد...

یک نقاب روی صورتم بود... درست مثل بقیه...

تمام این مدت...

داستانکجامعه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید