
تابستان 1402 بود که داستان غم انگیز و باورنکردنی ایرندیرای ساده دل و مادربزرگ سنگدلش از مارکز را خواندم. یک داستان خوب و آندرریتد از یک نویسنده ی خوب و اوورریتد (فرهنگسرا برای این دو واژه ی بیگانه پیشنهادی دارد؟). حال و هوای این داستان پنجاه صفحه ای در نهایت باعث شد به نوشتن زنِ در ریگ دوان روی بیاورم، اگرچه نه به مارکِز دخلی دارد و نه به آبه، حتی کوچکترین اشاره ای هم به آنها نمیکند. در ابتدا ماجرای همان زنه را نوشتم که در ریگ دوان بود، یک شتردزد مال قرون پنج هشت هجری (شاید قمری شاید شمسی)، و بعد احساس کردم چون این داستان حس و حال هزار و یکشبی، اقلا به خود نویسنده ام میدهد، باید برایش یک داستان قاب هم بنویسم. شهرزادی که ماجرای این دختر را بازگو میکند، ولی خب چرا بازگو کند؟ شهرزاد من (که در این داستان صوتی، همسر ایرانی یک نویسنده ی شورویایی است) داستان این دختره را روایت میکند، نه برای گفتاردرمانی شوهری سنگدل و خونخوار، بلکه برای التیام زخمی شخصی. زنی که در روایت قاب قصه میگوید هم سوگوار شوهر جوانش است و هم مجبور به ویراستاری نوشته های مرحوم، آنطور که خاصه ی بیوه های نویسندگان باشد، ولی او از این کار سر باز میزند چون معتقد است دوست داشتن یک نویسنده، توفیر دارد با دوست داشتن نوشته هایش. بیشتر از این چیزی نمیگویم که تجربه ی شنیدن داستان برای شما لوس نشود، پس بشنوید حکایت زنِ در ریگ دوان را به روایت جسور و شنیدنی مهسا ابراهیمی، دوست خوب و خوش صدایم:
این هم لینک نوشتاری برای وقتی که شرایط شنیدن ندارید: