خانمها لب مرز ایستاده بودند. آنجا که آب به ساحل میرسید. دیگر نمیتوانستند به پسرانشان بپیوندند. و لبخند آزادی را از پسرها تحویل بگیرند.
آنها شبها میزبان کسی بودند که از شهر آمده بود. او میگفت آمده تا راه سعادت را نشانشان دهد. آنها سواد نداشتند ولی میزبانان مهربانی بودند.
مهمان لباس بلندی پوشیده بود و مانند پیشگوها با اطمینان سخن میگفت؛
“پسرها میتوانند داخل آب بروند، لخت بودن پسرها اشکالی ندارد. اما برای زنها اینکار حرام است. مگر به اذن خدا که آن هم دست من است. پس هر زنی پاهایش را درون آب بگذارد، خداوند نکبت و بدبختی به زندگیش میبارد.”
دیشب، میزبان اولین شباش را با مهمان سپری کرده بود. صبح روز بعد زنها لب دریا با سلاحی در دست ایستاده بودند. آنها سلاح را از دست میهمان تحویل گرفته و روی مغز خود نگه داشته بودند. و زمین زیبا را با یک خط زشت جدا کرده بودند.
پسرها از اینکه دریا شلوغ نمیشد خوشحال بودند. اما به این فکر نمیکردند که دیگر معشوقههایشان را هم نمیتوانستند با خوشی ببینند. و مادرهایشان که دیگر از آن خنده های طولانی و بلند تحویلشان نمی دادند. آنها به زودی نکبت و بدبختی را با چشمان خود میدیدند. این همان سعادتی بود که میهمان شهری حرفش را می زد.