صبح شده. فضای روشن اتاق، و ترس، پلک منو بالا می کشه. لحاف رو از روی خودم سریع کنار میزنم. سرمای اتاق، خواب رو از سرم میپرونه، سریع از اتاق خواب میام بیرون، با قدم های بلند و چشمای نیمه باز میرم توی آشپزخونه. فکر اینکه امروز چطور اون بحران رو حل کنم داره منو تندتند جابجا می کنه.
کتری رو پر آب می کنم. زیرشو روشن می کنم، خودمو میرسونم به دستشویی. خدا خدا میکنم معدم زیاد لفتش نده. حسابی زور میزنم. باید خودمو به کتری برسونم و چای رو دم کنم. تا چای دم بکشه سر و وضعم رو چک میکنم. لباسای کاریم رو میپوشم. تا همین الانم کلی زمان از دست دادم، چای رو میریزم و میرم پشت کامپیوترم. تا سرد شه و ویندوز بالا بیاد یه سر کوچیک به گوشی بزنم. اینستاگرام رو باز میکنم. به خودم قول میدم زیاد نچرخم. حداکثر پنج دقیقه. آخه امروز باید سه تا پروژه تحویل بدم. از یکی دو ساعت دیگه شروع میکنن زنگ زدن. بیچارم می کنن اگه امروزم انجام نشه.
نیم ساعت از نشستنم پشت میز گذشته. چای سرد شده و من فقط چند قطرشو داغ داغ سرکشیدم. نرم افزار کارم رو هنوز باز هم نکردم. استوری های بچه ها، امروز خیلی باحال بود. مثل هر روز. هر روز فضای مجازی هینجوری اسیرم می کنه.
اولین مشتری زنگ میزنه. اینستا کنار میره و دکمهی سبز و قرمز میاد جلو چشمم. قلبم میاد تو دهنم. مجبورم جواب بدم. با ترس و لرز دستم رو میکشم سمت سبز صفحه. تون صدام روخسته و داغون و شرمنده میکنم. بهانهها رو شروع میکنم. بعدش بهش میگم به خدا سرم خیلی شلوغه. راست میگم خب. سرم از پست و استوری ملت حسابی شلوغه. چی می شه که اینجوری می شه؟