و بر میگردی فکر میکنی که چرا اون تصمیم رو گرفتی و خودت رو انقدر سرزنش میکنی که از خودت شروع میکنی به متنفر شدن. از همه چیز سرد میشی یهو و گذشته ی لعنتیت تو رو توی گوشه رینگ میبره. به آینده هم که فکر میکنی چیزی جز ابهام و پوچی نمیبینی. ساده ترین و کمترین نیازمندی هات میشه آرزو. نسبت به خودت بی اعتماد تر میشی...نه میتونی برگردی عقب. نه راهی گذاشتن برای آینده. و عذاب وجدان این که نکنه همه ی راه رو اشتباه اومدی، بیشتر از قبل اذیتت میکنه
و زمان......زمان ...... زمان ....... شاید بی رحمانه به کار خودش ادامه میده و اصن اهمیتی قائل نمیشه به شرایطتت... و فکرایی که به سمتت هجوم میبرن و رحم نمیکنن بهت... و فکر میکنی که همه کارات بی ارزش بودن و اشتباه بودن...