در مقاله امروز تصمیم دارم برترین کتاب های ادبیات داستانی ایران و جهان را به شما معرفی کنم. با من همراه باشید.
بخشی از متن کتاب : بی حرکت دراز می کشد. صدایی از دور مثل اینکه از آسمان ها شنیده می شود. صدای سیم تاری است که پاره شده. صدا خاموش می شود. ناله ای است. سکوتی همه جا را می گیرد و فقط از دور، از باغ آلبالو، صدای گنگ تبری که درخت ها را می اندازد، شنیده می شود.
بخشی از متن کتاب : پترزبورگ ما کیفیت عجیب و وصفناپذیر و بسیار دلانگیزی دارد که با رسیدن بهار ناگهان تمامی توان خود و نیروهای شکوهمند خدادادش را نمایان میکند، خود را میپیراید و میآراید و رنگین میکند و تمام شکوه آسمان دادش را به نمایش میگذارد. این حال مرا به یاد دختر نحیف مسئولی میاندازد که گاهی با ترحم نگاهش میکنی و گاهی با عشقی دلسوزانه و گاهی اصلا متوجهش نمیشوی و نگاهش نمیکنی، اما ناگهان، گویی به چشم برهمزدنی، خود به خود، چنان که به وصف نمیآید، انگاری معجزهای زیبا میشود و به وجد میآیی و مبهوت میمانی که این برق در این چشمهای غمزده و اندیشناک از کجاست؟
برای خرید هر یک از کتاب ها با ارسال رایگان و پراخت درب منزل با شماره تلفن 02154063 تماس بگیرید.
بخشی از متن کتاب : موقع جمع کردن وسایل یه چیزی حالمو گرفت. باید این یه جفت کفشِ پاتیناژِ خیلی نو رو که مادرم دو سه روز پیش واسهم فرستاده بود میذاشتم تو چمدون. این خیلی افسردهم کرد. میتونستم مجسم کنم مادرم رفته فروشگاهِ اسپالدینگ و از فروشنده یه میلیون سوال احمقانه پرسیده و اون وقت من اینجا اخراج شدهم. این باعث شد دلم بگیره.
بخشی از متن کتاب : زن پرسید: «خرگوشا مگه چی دارن که تو اینجور دیوونهشونی!»
لنی مدتی فکر کرد تا ببیند چه جواب بدهد. با احتیاط به زن نزدیک شد و گفت: «من چیزای قشنگو دوس دارم ناز کنم. یه روز تو یه بازار مکاره از اون خرگوشای موبلند دیدم. انقد قشنگ بود که خدا میدونه! بعضیوقتا اگه چیز قشنگتری گیرم نیاد موشارم دوس دارم ناز کنم.»
برای خرید هر یک از کتاب ها با ارسال رایگان و پراخت درب منزل با شماره تلفن 02154063 تماس بگیرید.
بخشی از متن کتاب : ضمن اینکه اسم او را بیان میکردم دستم را هم به او دادم. دستم را گرفت و در حالیکه لبخند میزد گفت ”حالتان به زودی خوب خواهد شد” بعد مرا خواباند و خطاب به بسی گفت که باید خیلی مراقب باشد تا در طول ساعات شب مزاحتمی برای او پیش نیاید. بعد از آنکه سفارشهای دیگری کرد و گفت که روز بعد هم به من سر خواهد زد، مرا ترک کرد. غصهام گرفته بود چرا که وقتی او بر صندلی نزدیک بالشت من نشسته بود حس میکردم دوست و پناهی دارم و هنگامیکه در را در پشت سر خود بست تمام اتاق در تاریکی فرو رفت و قلبم فرو ریخت؛ غمی وصفناشدنی بر من چیره شده بود.
بخشی از متن کتاب : اکنون روی میدهد سایه بیافکند، از آنجا که برای این قبیل افراد از اوان کودکی هر چرخش احساسات نیروی آن را دارد که لحظهای را که با دلتنگی یا درخشش توام باشد، متبلور و میخکوب کند، جیمز رمزی که بر زمین نشسته بود و عکسهایی از کاتالوگ مصور «فروشگاههای ارتش و نیروی دربایی» میچید، همزمان با شنیدن جملهی مادر تصویر یک یخچال را آکنده از موهبتی بهشتی یافت. شادی بر آن سایه افکنده بود. چرخ دستی،چرخدستی. چمنزن, آوای سپیدارها، برگهایی که پیش از باران به سفیدی میزدند، کلاغهایی که قارقار میکردند، جاروهایی که بر زمین میافتادند. لباسهایی که خشخش میکردند. همهی اینها چنان در ذهنش پر رنگ و مشخص بودند که زبان مخفی آنها و رمز شخصی خود یافته بود. جیمز بهنحو سازشناپذیری جدی بهنظر میآمد. با پیشانی بلند و چشمان آبی نافذش کاملا صادق و بینقص مینمود و هرچند با به نظر آوردن ضعف انسان اندکی اخم کرده بود. مادر تماشایش میکرد و میدید چگونه بااحتیاط عکس یخچال را میچیند. او را بهصورت یک قاضی سرخپوش يا به هنگام مدیریت موسسهای بسیار مهم در لحظههای بحرانی اجتماعی مجسم کرد.
برای خرید هر یک از کتاب ها با ارسال رایگان و پراخت درب منزل با شماره تلفن 02154063 تماس بگیرید.
بخشی از متن کتاب : ناگهان از جا بلند شد. با قدمهای بلند به گوشهی آن طرف دفترش رفت و یکی از کشوهای فایلش را باز کرد. یک صلیب نقرهای با شمایل مسیح مصلوب بیرون کشید و همینطور که تابش میداد بهطرف من آمد. با صدایی کاملاً متفاوت، با صدایی که تقریباً میلرزید، فریاد کشید، «میدانید این چیست؟» گفتم، «بله، معلومه.» تند و تند و با حرارت به من گفت به خدا معتقد است و معتقد است هیچ انسانی آنقدر گناهکار نیست که خدا او را نبخشد، اما برای آنکه خدا گناه کسی را ببخشد آن کس باید اول توبه کند و با توبهاش شبیه کودکی شود که دلش پاک است و میتواند همهچیز را بپذیرد.
بخشی از متن کتاب : هرچه بود خوشبخت نبود، هرگز احساس خوشبختی نکرده بود. این نابسندگیِ زندگی از چه بود، از چه ناشی میشد این که به هرچه تکیه میکرد درجا میگندید؟… اگر براستی در جایی انسانی نیرومند و زیبا وجود داشت، انسانی نستوه، سرشار از شور و در عین حال ظرافت، با قلب یک شاعر و چهره یک فرشته، که چنگ به دست داشت و رو به آسمان مدیحههای نکاحی میخواند، اگر وجود داشت چرا اِما اتفاقی به او برنمیخورد؟ آه! چه خیال محالی! براستی که هیچ چیز ارزش جستجو نداشت؛ همه دروغ بود!
برای خرید هر یک از کتاب ها با ارسال رایگان و پراخت درب منزل با شماره تلفن 02154063 تماس بگیرید.
بخشی از متن کتاب : چراغ را خاموش کردم و از اتاق بیرون آمدم .توی راهرو گلدوزی روی میز تلفن را صاف کردم. حتما تا یکی دوسال دیگر دو قلوها هم از وظیفهی قصهگویی هر شب معافم میکردند. مثل آرمن که خیلی سال بود توقع قصه نداشت. فکر کردم وقت میکنم که به کارهایی که دوست دارم برسم. وَرِایرادگیر ذهنم پرسید ((چه کارهایی؟)) در اتاق نشینمن را باز کردم و جواب دادم نمیدانم و دلم گرفت.
بخشی از متن کتاب : وقتی با معصوم نامزد شده بودم، یک روز از خانه بیرون رفتم و حسینا در دکانش مشغول کوزهگری بود. آن روز حسینا در حجرهاش مرا بوسید. حسینا در حجرهاش مجسمهای از سر شیرین و فرهاد ساخته بود. باز هم به من گفت که دنبال برادرهایش سیاوشان و اسماعیل میگردد. او میدانست که دکتر معصوم به خواستگاری من آمده. من معصوم را دوست نداشتم و حسینا را میخواستم. وقتی به خانه رسیدم به مادرم گفتم. مادرم نپذیرفت. مادرم نمیدانست که دسته گلم را به خاطر حسینا به باد دادهام. خدا خدا میکردم که شب عروسی معصوم هم نفهمد. یک روز حسینا با کت و شلوار مشکی راه راه و پیراهن سفید به خواستگاری ام آمد. مادرم از او پرسید سواد خواندن و نوشتن میداند و او گفت که خمسه نظامی را خوانده است.
برای خرید هر یک از کتاب ها با ارسال رایگان و پراخت درب منزل با شماره تلفن 02154063 تماس بگیرید.
بخشی از متن کتاب : ویل را نگاه می کنم که روی صندلی کنار من می نشیند. آن را عقب می کشد تا مطمئن شود فاصله ایمن را رعایت کرده. نگاه جدیدی که دقیقا نمی شناسم چشمانش را پر می کند. نگاه تمسخرآمیز یا طعنه زننده ای نیست، کاملا آزاد است، صادقانه است. آب دهانم را به سختی قورت می دهم و سعی می کنم احساساتی را که در حال فوران اند سرکوب کنم. اشک چشمانم را پر می کند. آرام شروع می کند به آواز خواندن. مثل بچه ها می زنم زیر گریه: «از این جا برو. عین احمق ها شدم.» و با پشت دستم اشک هایم را پاک می کنم و سرم را تکان می دهم. …
بخشی از متن کتاب : ای عزیز! راست می گویم. من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام. قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است؛ و کاغذ را.من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام. من اینجا «من» را دیده ام که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است، همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته، باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده.
برای خرید هر یک از کتاب ها با ارسال رایگان و پراخت درب منزل با شماره تلفن 02154063 تماس بگیرید.
بخشی از متن کتاب : شما از حقیقت خبر دارید و حقیقت این است: بعضی از سیاهان دروغ میگویند، بعضی از آنها فاسدالاخلاقند و بعضی به زنها چه سیاه و چه سفید چشم دارند. اما این حقیقت منحصر به نژاد خاصی نیست. این حقیقتی است که شامل نوع بشر میشود. در همین دادگاه هیچ کس نیست که هرگز دروغ نگفته باشد و هرگز کاری برخلاف اخلاق نکرده باشد. مردی هم یافت نمیشود که هرگز از روی هوس به زنی نگاه نکرده باشد.
بخشی از متن کتاب : باک و قاضی سری به اصطبل و لانۀ سگها زدند؛ جایی که به نظر میرسید سگهای کوچکتر با حسرت به باک نگاه میکنند. دو پسر قاضی که در استخر سرگرم شنا بودند، از باک خواستند درون آب بپرد. ولی او ترجیح داد که سنگین و باوقار در کنار بهترین دوستش پیادهروی کند. آخرین توقف قاضی و باک کنار گلهای باغ بود تا از نزدیک حال و وضع آخرین گلهای فصل پاییز را ببینند. مانوئل، کمک باغبان، با دیدن باک لبخندی زد. تنها او میدانست که این آخرین روز قدم زدن حیوان دستآموز و مغرور در زیر آفتاب گرم املاک قاضی میلر است.
برای خرید هر یک از کتاب ها با ارسال رایگان و پراخت درب منزل با شماره تلفن 02154063 تماس بگیرید.
بخشی از متن کتاب : به زحمت فهمید چه اتفاقی افتاده تا وقتی که دردی در شقیقه اش حس کرد. مرد بی هوا با مشت به سرش کوبیده بود، آن قدر سریع که حتی متوجه نشده بود. یا شاید هم باور نداشت مرد این کار را کرده باشد. این اولین مشت بود و سال های بعد از آن نمی دانست اگر درجا وِلش کرده بود و رفته بود زندگی اش متفاوت می شد یا نه.
البته اگر مرد این اجازه را به او می داد.
با حیرت به مرد نگاه کرد، از مشت زدنش در حیرت بود. هیچ کس هیچ وقت این جوری نزده بودش. سه ماه از عروسی شان می گذشت.
دستش را روی شقیقه اش گذاشته بود و گفت: « تو به من مشت زدی؟ »
بخشی از متن کتاب : موکلمان ادامه داد: « در حدود دو هفته بعد از آن، یک روز عصر من و پدرم پشت میز شام نشسته بودم. شبی طوفانی بود. بارانی سیل آسا میبارید و صدای زوزه باد که مثل روحی گمشده به هر جا سرمیکشید در دودکش بخاری عمارت قدیمی میپیچید. شام تمام شده بود و پدرم با بی حوصلگی به لیوان پورتش لب میزد. نور شمعدانهای سنگین اتاق غذاخوری را روشن میکرد. ناگهان پدرم به من چشم دوخت و متوجه وحشتی شد که در چشمانم موج میزد. وحشتی که به ناگاه خون را در عروقم منجمد کرده بود. درست روبه روی من، پشت سر پدرم پنجرهای بود که پرده آن را تا نیمه کنار زده بودند. پشت شیشه خیس از باران، در انعکاس نور شمعها چهره مردی دیده میشد.
برای خرید هر یک از کتاب ها با ارسال رایگان و پراخت درب منزل با شماره تلفن 02154063 تماس بگیرید.
بخشی از متن کتاب : هنگامی که از مقابل کلبهها رد میشدم، فکر کردم زیستن در این زندگی ساده چقدر خوشایند است. مردم داخل آنها نگران مرگ یا تهدید یا هیولاها نبودند. به راهم ادامه دادم. کوه در مقابلم مثل یک قلعهی عظیم سر برافراشته بود. میدانستم نمیتوانم تمام آن راه را پیاده بروم. کشاورزی بارهایم را سوار یکی از قاطرهایش کرد. قاطر بارهایم را حمل میکرد.
بخشی از متن کتاب : فرار غیرممکن بود. خزندهها نزدیکتر و نزدیکتر مىشدند. با سرعت زیاد دور کلک مىچرخیدند و رفته رفته شعاعشان را کمتر مىکردند. تفنگ را در دست گرفتم، ولى گلوله روى موجوداتى به این بزرگى چه اثرى مىتوانست داشته باشد؟ نزدیکتر شدند. من آمادۀ شلیک شده بودم، ولى هانس جلویم را گرفت. هیولاها صد متر از کلک دور شدند و سپس با درندهخویى تمام به هم پیچیدند، طوریکه ما را ندیدند.
ممنونم که تا انتهای این مقاله با من همراه بودید. برای خرید هر یک از کتاب ها با ارسال رایگان و پراخت درب منزل با شماره تلفن 02154063 تماس بگیرید.