سلام دوستان
یلداتون مبارک
توی این نوشته می خواهم یک خاطره از شبهای یلدای خودم تعریف کنم
حتما شما هم با رسم و رسوم شب چِله آشنایی دارید
تا جایی که من اطلاع دارم شب چِله، اولین شب یلدایی است که دختر و پسر با هم نامزد هستند و رسم آن هم به این شکل است که فک و فامیل درجه یک داماد آجیل و تنقلات و شیرینی و میوه و... تهیه می کنند و به خانه پدر و مادر عروس می روند و شب یلدا را آن جا می گذرانند
این خاطره من هم برمی گردد به شب یلدای چند سال پیش یعنی دقیقا سالی که به انتخابات ریاست جمهوری اخیر می رسید. ( توجه کنید این متن سیاسی نیست )
شب چله یکی از اقوام درجه یک ما بود و ما آنجا بودیم.
اول خیلی شاد بودم چون آن روزها کمی برایم غم انگیز بود و یک شب نشینی شاد می توانست برایم غنیمت باشد اما...
اما چیزهایی رخ داد که خیلی این شب را جالب کرد
عده کثیری در فک و فامیل ما هستند (قطعا در اطرافیان شما هم هستند) که تا به هم می رسند شروع می کنند که بحث های سیاسی. انگار تمام بار مشکلات سیاسی کشور روی دوش آنها افتاده و باید حتما در مهمانی این مشکلات را حل کنند.
متاسفانه عده زیادی از این افراد سیاسی در این شب چله حضور داشتند
و به محض رسیدن شروع کردن به صحبت های سیاسی خصوصا بحث انتخابات ریاست جمهوری
و جالب اینجا بود که همه روی یک کاندید هم نظر بودند و شروع کردند به زدن و بد گفتن از یک نامزد احتمالی مخالفشان و تبلیغ برای نامزد احتمالی هم خط فکری خودشان
روی پای یکی از این افراد سیاسی پسر 4 ساله اش نشسته بود و گویی هیچ توجهی به حرف های پدرش نمی کرد و با خوشحالی درحال خورد شکلات و آجیل و... بود.
پدر این پسر 4 ساله که اسمش ایلیا است از همه سیاسی ها بیشتر سر و صدا داشت و برای بد گفتن از کاندید مخالفش از هیچ توهینی دریغ نمی کرد. رو کرد به پسرش و گفت: ایلیا جون، پسرم شما می خوای به کی رای بدی ؟ ( ایلیا 4 سالش بود ولی گویا پدر قصد داشت از کودکی پسرش را سیاسی کند!)
همه ساکت و منتظر ماندند تا ببیند ایلیا چه می گوید و او با خونسردی در حالی که مغز پسته شور را در دهانش می گذاشت گفت : بابایی من می خوام به آقای ......... رای بدم ( این آقای فلانی دقیقا همان کسی بود که پدر ایلیا مخالفش بود و تا قبل از آن بهش فحش می داد)
ناگهان مثل بمبی خانه رفت روی هوا از خنده و همه ریسه می رفتند و تنها پدر ایلیا بود که از عصبانیت قرمز شده بود و زمانی که جمع ساکت شد با صدای بلند و لحن پند داری گفت : پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد (خودش را مثل حضرت نوح می دانست!)
این خاطره واقعی است و ببخشید اگر خوب تعریفش نکردم
اما یک نکته مهم
کاش کاری کنیم که در مهمانی ها بجای بحث های سیاسی که خیلی اوقات باعث تفرقه بین اقوام می شود کمی در مورد چیزهای مفید تر مثل کتاب،رشد و یا حتی بجای این بحث ها بازیهای مفرح انجام بدهیم
البته نمی توانیم بقیه را درست کنیم اما می توانیم از خودمان شروع کنیم
نظر شما چیست؟
ممنون از توجهتون