فصل اول : تجهیزات قسمت دوم : کلبه
درهنگام برگشت حدود ساعت شش و نیم صبح بود از کلبه کنار ویلای ما که به عنوان انباری از استفاده میکردیم صدایی به گوشم رسید :هووووووووووتن،صداخیلی مرموزانه بود: هوووووووووتن ..... صدای باد که در کلبه میپیچید و گویی من را صدا میزد ... هوووووووووووووتن
آرام بسم الله الرحمن الرحیم گفتم ( پدرم به یاد داده بود هر وقت احساس تنهایی و ترس کردم خدا را با این جمله صدا بزنم ) دررو آرام بازکردم وبه داخل کلبه رفتم کسی نبود وکلبه تاریک بود فقط نور از سوراخ سقف شیرونی به داخل راه داشت.هنوزهوا گرگ ومیش بود ومه هوارا پوشانده بود.همچنان صدای هووووتن شنیده میشد ،حالا صدای جدیدی هم شکل گرفته بود . تق تق تق به دور واطراف نگاه کردم صدا از سمت صندوق قدیمی که روزنه نور بررویش میخورد بود .باد از سوراخ های صندوق داخل وهوووو هووووو کنان از سمت دیگر خارج میشد وصدای تق تق از بهم خوردن درصندوق بود.درصندوق را که بازکردم از داخلش نورخیره کننده ای به چشمام زد که علتش به خاطر آینه قدیمی که داخل آن بود،آینه معرق کاری شده قدیمی بارنگ های مختلفی بود آن را برداشتم وبه وسطش فوت کردم بااولین فوت تمام گرد وخاک های او ازبین رفت وشروع به برق زدن کرد،اول خودم را داخلش دیدم اما ناگهان موجی روی آینه به وجودآمد،
آینه:هوتن من آینه روشن بین هستم که دارم با تو صحبت میکنم ،توانتخاب شدی که به مردم خدمت کنی وبا بدی ها مبارزه کنی .
من:وحشت تمام وجودم را فراگرفت،چشمام از تعجب گرد شده بود وزبانم بنداومده بود.
آینه:تواولین مبارزنیستی وقبل توهوتن های زیادی بودند که توانستند ازین سرزمین دفاع کنند وحالا نوبت توست.!آیا حاضری؟
من:(هنوز زبانم بند بود و به زحمت جواب دادم ) من هنوز 10سالمه چطوری میتونم با بدی ها مبارزه کنم ؟!
آینه:نگران نباش به تو یاد میدهم.حاضری؟
نورازآینه به چشم وقلب ومغزم نفوذ کرد و من دیگرنه ترس نداشتم ونه شک وبا صدای بلند گفتم :بله من آماده ام .
به یک باره آینه خاموش شد ونوری که کلبه را فرا گرفته بود ازبین رفت.درکلبه باز شد ومادرم را پشت دردیدم.
مامان(مادرم پلیسه با درجه سروانی):هوتن اینجایی یک ساعته دارم صدات میکنم ،صبحونه آمادس،واااای خدا صورتت چی شده ؟با خودت چیکارکردی؟
من که هنوزآینه تودستم بود ومات ومبهوت بودم گفتم:هیچی به شاخه های درخت گیر کرده هیچی نشده.
مامان زود خودشو به من رسوند وبه صورتم نگاه کرد :آره خداروشکرچیزی نشده مواظب خودت باش پسرم.
من:این آینه چیه مامان ؟
مامان:نمیدونم من تاحالا ندیده بودمش ،شاید مال پدربزرگ مادربزرگ باشه.(آخه این خونه از پدرومادربزرگ به مارسیده)
هوتن:من میتونم اینوبرای خودم بردارم.
مادر:آره مال تو،میخوای چیکارش کنی؟!
آینه روزیربغلم زدم وبا مامان داخل خونه اومدیم ،بابا وخواهرکوچولوم سرمیزصبحونه نشسته بودند.راستی نگفته بودم من یک خواهر 5ساله خیلی شیطون دارم،البته اون موقع 3سالش بود.
هوتن:سلام صبح بخیربابا ،صبح بخیر خواهرکوچولو
بابا:سلام بابا جون
خواهر:سلام داداش کجابودی مامان یک ساعته دنبالت میگرده؟!
من جوابشو رو ندادم وسرمیز نشستم .
خواهر:اون چیه دستت چقدر خوشکله ؟!چشمت چی شده؟
بابا تااون موقع متوجه آینه نشده بود،نگاه زیر چشمم کرد تا ببینه چی شده!اصولا بابام زیاد حرف نمیزد چه برسه به این که بخواد سوال پیچم کنه.
بابا:چیکارکردی با خودت؟
من:هیچی بابا به شاخه درخت خورده
خواهر:آینه است؟چه قشنگه !ازکجا آوردی؟
(اسم خواهرم هیواست .همیشه خودش موهاشو خرگوشی میبنده ،یک عروسک خرگوش سفید خاکستری داره که روی یکی از گوشاش هم یک پاپیونه.خیلی دوسش داره وهمیشه همراهشه حتی ازمن که داداششم بیشتر دوست داره)
من مهلش نزاشتم وآینه رو کنارخودم روی میز گزاشتم.
مامانم وارد آشپزخونه شد و گفت:پسرم دست وروتونشستی !
بلندشدم تا برم دست ورومو بشورم.
هیوا:آینه روبده به من توپسری ،پسرآینه میخواد چیکار؟اوووف اوووف چه بوی بدی میدی ،برو حموم!
وقتی دیدم هیوا خیلی گیر میده آینه رو با خودم بردم.
مامان:آینه رو حالا با خودت کجا میبری؟بی توجه اون رو روی تخت اتاقم گذاشتم وبیرون رفتم.هنوز درتعجب بودم که نکنه همه این اتفاقات رویا بوده ومن به خاطر ضربه ای که گرگ ها به من زدن با آینه صحبت میکردم.
سریع درروبستم ورفتم دست شویی.(پدرومادرم خیلی روی نظم حساسن برای همین من وخواهرم خیلی منظم هستیم)شیر آب را چرخوندم ولی هیچ آبی بیرون نیومد رفتم
صدا زدم بابا آب دستشویی قطعه ؟؟؟ اصلا آب نمیاد !!!! جوابی نشنیدم به سمت آشپزخانه رفتم ولی چیزی دیدم که از تعجب خشکم زد .......