محمد افسر
محمد افسر
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

ماجراهای هوتن 3

  • قسمت سوم آینه آینه
    بابا روزنامه به دست وآبجی درحالی که قاشق چایی شیرین رو به سمت صورت میبرد و مامان هم سینی صبحانه به دست درحال نشستن سرمیز بود ،هرسه مانند مجسمه شده بودند.یک لحظه بدجوری ترسیدم ،سمت بابا رفتم وروی شونه اش زدم تکون نمیخورد ،برگشتم به خواهرم نگاه کردم تکون نمیخورد همینطور یک قطره چایی از استکانش آویزان شده معلق درهوا بود،توجه ام به سمت حیاط جلب شد گنجشک هایی که پشت پنجره در حال پرواز بودند هم میان زمین و هوا معلق بودند.چشمام رو مالوندم خدایا نکنه دارم خواب میبینم،این چجور خوابیه! خودموبوکردم انگار هنوز بوی عرق میدادم.ناگهان یاد آینه افتادم سریع به سمت اتاق رفتم آینه وسط اتاق وزمین معلق بود ومیدرخشید.با تعجب به آینه خیره شدم وای خواب نبود آینه جادویی بود!

من:پس توواقعی هستی ؟

آینه :بله من واقعی هستم.

من:با خانواده ام چیکار کردی؟

آینه:هیچ کار فقط زمانی که توبا من حرف میزنی زمان متوقف میشود وهیچ وقتی را از دست نمیدهی.

من: خدایا اگرخواب میبینم بیدارم کن

آینه:پسراگرفکر میکنی که خواب میبینی دست زیر چشم چپت بکش

من:(دست بردم زیرچشمم)آخ دردم گرفت

آینه :دیدی درد داشت توخواب که درد معنا نداردتوبیداری

نگاهی توی آینه انداختم خودم را دیدم

آینه :امروز روز پیمان توست
من:چه پیمانی ؟

آینه :پیمان پهلوانی با من و خدای متعال

آینه:حالا دست راستت را روی قلبت بگذار ودست چپت را به سمت من دراز کن و5انگشتت را از هم فاصله بده وبا من تکرار کن.

آینه میگفت و من تکرار میکردم : من هوتن قسم میخورم به خدای واحد و5انگشت دست راست و14بند آن که از قدرتی که دراختیار خواهم داشت فقط درمقابل نیروهای شرور ودفاع از مظلوم استفاده کنم.وهرگزبه نفع خودم یا شخص خاصی از آن استفاده نکنم.

آینه به رنگ های مختلفی درآمد وبرصورتم تابید.

آینه:همین!! تمام شد.من فقط تا پایان دوره آموزشی وبه دست آوردن تمام قدرت ها وسلاح ها همراه توخواهم بود که امیدوارم تاآن موقع که پایان تابستان است به همه قدرت ها وسلاح ها دست یابی وگرنه بعداز آن بدون اطلاعات من امکان پذیرنیست .

من:خب حالا من باید چیکارکنم؟

آینه:هیچی الان برو وبه کارت برس به زودی خبرت میکنم.

آینه آرام روی تخت قرارگرفت وخاموش شد.

صدای شیرآب دستشویی اتاقم امدسریع رفتم ودست ورویم راشستم وباحوله خشک کردم وبه سمت آشپزخانه رفتم.پدرومادرو خواهرم داشتن صبحانه میخوردن واز حالت توقف بیرون آمده بودند ومن هم انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده وبه آنها ملحق شدم.

سرمیز صبحانه با خانواده درمورد کارهایی که میخواهیم درتابستان انجام دهیم صحبت کردیم و بعد از آن من باهیوا رفتیم بازی کردیم.مامانم وهیوا بعد ناهار رفتن حمام و من هم با پدرم بعد از این که والیبال بازی کردیم رفتیم دوش گرفتیم و مادرم زخمم را پانسمان کرد وگفت:هوتن جان باید خیلی مراقب خودت باشی الان زخم چشمت امکان دارد اثرش برای همیشه بمونه،وبه پدرم گفت ببریم بخیه بزنیم ولی پدرم گفت:چیزی نیست سه خراش کوچک است.من هم رفتم انباری تا میخ وچکش بیارم وآینه را به دیوار اتاقم نصب کنم.


دوره آموزشی
علاقه مند به نویسندگی و سینما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید