بیشتر اعضای خانواده در روزهای پایانی اسفند، مشغول خریدها و آمادهسازی برای تعطیلات بودند. خانهی پدربزرگ در گوشهای از شهر قرار داشت و همیشه در این ایام، خانهی او شلوغ و پر از خنده و گپ و گفتهای خانوادگی میشد. در این شب خاص، همه گرد هم آمده بودند تا لحظات پایانی سال را کنار هم باشند.
پدربزرگ که همیشه فردی با چشمانداز وسیع بود و سفر را فرصتی برای تقویت روابط خانوادگی میدانست، در حالی که روی مبل نشسته بود و برگهای در دست داشت، ناگهان سر صحبت را باز کرد:
"اگر موافقید، من پیشنهاد میکنم که امسال به جای خانهنشینی، سفر کنیم. چه میگویید به کوالالامپور؟ از اول فروردین تا سیزده به در."
همه به یکدیگر نگاه کردند. برای لحظاتی سکوت برقرار شد. این سفر، یک پیشنهاد جذاب بود. کوالالامپور، شهری با جاذبههای فراوان و فرهنگی متفاوت از آنچه که بیشتر افراد تجربه کرده بودند، میتوانست هیجانانگیز باشد.
بعد از کمی بحث، همه به توافق رسیدند و موافقت خود را اعلام کردند. این تصمیم به قدری هیجانانگیز بود که هیچ کس حتی نیازی به پرسیدن سوالات بیشتر نداشت. سفر از آن لحظه جدی شد.
با شروع تعطیلات، آمادهسازیها آغاز شد. اعضای خانواده به خانه پدربزرگ میآمدند تا برای سفر برنامهریزی کنند. هر کسی چیزی به همراه داشت: یکی چمدان میبست، دیگری مدارک سفر را چک میکرد و یکی هم مشغول تدارکات مختلف بود.
من به اتاقم رفتم و در حالی که مشتاق بودم به سرعت بلیطها را رزرو کنم، سریعاً وارد اتاق پدرم شدم. با هیجان به او گفتم: "پدر، علی بابا تخفیف گذاشته، هتل پنج ستاره و هواپیمای پنج ستاره! بگیرم؟"
پدرم که همیشه کمی محتاط بود، در ابتدا کمی تردید داشت، اما با دیدن اشتیاق من، گفت: "باشه، بگیر، ولی فقط اگر از کیفیتش مطمئن باشی." همین جمله کافی بود تا من هرچه سریعتر بلیطها را رزرو کنم.
هنگامی که به پدرم گفتم که بلیطها را گرفتهام، او کمی نگران شد و گفت: "اما باید به همه اطلاع بدهیم." پس با هم از اتاق بیرون آمدیم و به اعضای خانواده خبر دادیم که سفرمان از همین حالا قطعی است.
روز سفر فرا رسید. تمام اعضای خانواده آماده بودند و به سرعت وسایل خود را جمع میکردند. اضطراب لحظات آخر همیشه همراه ما بود. من نگران بودم که مبادا چیزی را فراموش کرده باشم و یکی از اقوام از فرط هیجان در حال عجله کردن بود.
پدر بزرگ در حالی که تذکر میداد: "عجله کنید، وقت کم است!" همه را به سرعت به حرکت وا میداشت. ما با چمدانهای بزرگ به سمت درب خانه میرفتیم و تلاطم و هیجان هر لحظه بیشتر میشد. همه با هم به سمت فرودگاه حرکت کردیم.
وقتی به فرودگاه رسیدیم، خوشبختانه خبری از ترافیک نبود و همه چیز به سرعت پیش میرفت. عمویم ماشین را پارک کرد و همگی به سمت کانتر پرواز حرکت کردیم. در آن لحظات آخر، وقتی مسئول کانتر اعلام کرد که بلیطها دیگر موجود نیست، همه نگران شدیم. اما با درخواست مودبانه و اصرار زیاد، موفق شدیم که بلیطها را دریافت کنیم.
با اینکه پرواز درست در آخرین لحظات آماده میشد، همگی به هم نگاه کردیم و با رضایت خاطر نفس راحتی کشیدیم. سوار هواپیما شدیم و منتظر بودیم تا این سفر هیجانانگیز آغاز شود.
در هواپیما، اعضای خانواده به دو دسته تقسیم شدند: یک دسته در حال خواندن کتاب و دسته دیگر مشغول صحبت بودند. من از پنجره به بیرون نگاه میکردم و تمام زندگی روزمرهام را فراموش کرده بودم. هواپیما به آرامی از زمین بلند شد و هرچه بیشتر از ایران دور میشدیم، بیشتر هیجان زده میشدیم.
سفر هوایی 9 ساعت طول کشید و در این مدت، یکی از اعضای خانواده دچار دلدرد شد. نگرانی همه بیشتر شد، اما خوشبختانه با کمک سایر اعضا، وضعیت بهبود پیدا کرد.
در طول سفر، به گوینده اعلام کردند که میتوانیم غذای خود را سفارش دهیم. این بخش از سفر هم باعث شد تا صحبتهای زیادی میان اعضای خانواده پیش بیاید. همگی از تجربههای سفرهای گذشتهشان صحبت میکردند و حالا این سفر جدید، موضوع اصلی بحثها شده بود.
بعد از 9 ساعت پرواز، بالاخره به کوالالامپور رسیدیم. فرودگاه این شهر، با معماری مدرن و بینظیرش، چیزی بود که در ذهن همهی ما باقی ماند. وقتی وارد فرودگاه شدیم، هوای گرم و مرطوب کوالالامپور ما را در آغوش گرفت. یکی از اعضای خانواده که تجربه سفر به کشورهای مختلف داشت، به شوخی گفت: "ما که از هوای ایران فرار کردیم، حالا توی این گرما گیر افتادیم!"
اما به زودی احساس خستگی و استرس از پرواز طولانی به هیجان تبدیل شد. چهرههای اعضای خانواده پر از امید و کنجکاوی بود. همه به سرعت وسایلشان را جمع کردند و به سمت در خروجی فرودگاه حرکت کردند. عمویم که تجربه سفر به خارج از کشور را داشت، ما را راهنمایی میکرد.
در راه به سمت هتل، منظرههای شگفتانگیز شهر به چشم میخورد. آسمانخراشهای بلند، جادههای وسیع و خودروهایی که سریع حرکت میکردند، همه و همه جذاب بودند. در این حین، پدربزرگ که همیشه دیدگاه جالبی داشت، گفت: "این شهر با همهی دنیای خود، باز هم به ما یادآوری میکند که دنیای بزرگتر از آن است که تصور میکنیم."
وقتی به هتل رسیدیم، همه چیز بسیار متفاوت از آنچه که انتظار داشتیم، بود. هتل پنج ستارهای که رزرو کرده بودیم، محلی لوکس و شیک بود. لابی بزرگ و پر از گلهای رنگارنگ، دیوارهای شیشهای که بیرون شهر را به نمایش میگذاشت، و کارکنانی با یونیفرمهای شیک، احساس میکردیم که وارد دنیای جدیدی شدهایم.
به محض ورود، با استقبال گرم کارکنان هتل مواجه شدیم. مدیر هتل به زبان انگلیسی از ما استقبال کرد و گفت: "خوش آمدید، امیدواریم اقامتی به یادماندنی داشته باشید."
در این میان، عمویم که بیشتر از بقیه به جزئیات دقت میکرد، گفت: "شاید اینجا چند روزی از دنیا فاصله بگیریم، اما همیشه باید به یاد داشته باشیم که این تنها یک مرحله از زندگی است."
غروب همان روز، بعد از کمی استراحت، به همراه خانواده تصمیم گرفتیم که از اطراف هتل دیدن کنیم. در خیابانهای اطراف هتل، فروشگاهها و رستورانهای متنوعی وجود داشت. همه چیز بسیار متفاوت از ایران بود؛ حتی بوی هوا و طعم غذاها هم. اعضای خانواده با شوق و ذوق به فروشگاهها رفتند تا سوغاتی بخرند و من هم به همراه پسرعمویم به دنبال گشتوگذار در خیابانها بودم.
صبح روز بعد، به عنوان اولین مقصد گردشگری به برجهای پتروناس رفتیم. این دو برج که به نماد کوالالامپور تبدیل شدهاند، به قدری بلند بودند که هر کسی با دیدن آنها احساس کوچکی میکرد. وقتی به بالای برج رفتیم، از آن ارتفاع، چشماندازی از تمام شهر و اطرافش را مشاهده کردیم.
پدربزرگ که همیشه عاشق تاریخ و فرهنگ بود، شروع به توضیح دادن در مورد برجها و تاریخ ساخت آنها کرد. او میگفت: "این برجها نماد پیشرفت و تلاش هستند، درست مانند خودمان که همیشه باید برای پیشرفت و رسیدن به هدفهایمان تلاش کنیم."
در ادامه روز، به موزه ملی و معابد مختلف رفتیم. هر معبد با نقاشیها و مجسمههای زیبای خود، داستانهای متفاوتی از فرهنگ و تاریخ این سرزمین را روایت میکرد. در این مدت، اعضای خانواده از هر فرصتی برای عکس گرفتن استفاده میکردند و در هر مکانی که میرسیدیم، شوخی و خندهها ادامه داشت.
یکی از شبهای سفر، به پیشنهاد یکی از اعضای خانواده، به خیابان معروف "بوکیت بینتانگ" رفتیم. این خیابان، با فروشگاهها و رستورانهای متعدد خود، به عنوان مرکز خرید و سرگرمی کوالالامپور شناخته میشود. همه جا پر از نور و رنگ بود. در هر گوشهای موسیقی پخش میشد و گروههایی از گردشگران در حال لذت بردن از شب بودند.
ما به یکی از رستورانهای محلی رفتیم که غذاهای مالزیایی سرو میکردند. غذاهایی با طعمهای عجیب و متفاوت که برای همهمان تازه بودند. من و پسرعمویم که همیشه جرات امتحان کردن غذاهای جدید را داشتیم، به سرعت درخواست کردیم که غذای محلی را بیاورند.
در این شبها، صحبتهای اعضای خانواده بیشتر در مورد تجربهها و خاطرات گذشتهشان میشد. پدربزرگ که همیشه حرفهای جالبی میزد، گفت: "ما همیشه در زندگی به دنبال مکانهای جدید و ماجراجوییهای جدید هستیم، اما در نهایت این لحظات با عزیزانمان است که ارزشمندترین خاطرات را برای ما میسازد."
اما هیچ سفری بدون چالش نخواهد بود. یکی از روزها، در هنگام گشتوگذار در یکی از بازارهای محلی، پسرعمویم که به طور غیرمنتظرهای گم شد، همه ما را به وحشت انداخت. به سرعت همه اعضای خانواده شروع به جستجو کردند و دقایق طولانی گذشت تا او پیدا شد. این لحظه، همه ما را به یاد آنچه که در زندگی مهم است، انداخت: همیشه باید مراقب یکدیگر باشیم.
همچنین در یک روز دیگر، یک نفر از خانواده به دلیل خوردن غذایی خاص به مشکل معدهای برخورد. این حادثه باعث شد که همه اعضای خانواده بیشتر از همیشه به سلامت یکدیگر توجه کنند.
هرچه به روز پایان سفر نزدیکتر میشدیم، حس عجیبی در دلهایمان شکل میگرفت. به نظر میرسید که زمان در حال تندتر شدن است، انگار که از لحظات خوشی که در این سرزمین زیبا داشتیم، خیلی زود گذر کردهایم. اما همانطور که در تمام این مدت یاد گرفته بودیم، زندگی همیشه به گونهای میگذرد که هیچ لحظهای برای همیشه باقی نمیماند.
صبح آخرین روز سفر، اعضای خانواده با لبخندهای نیمهخالی از غم به هم نگاه میکردند. در حالی که به هتل برگشته بودیم و در حال جمع کردن وسایل و چمدانها بودیم، پدربزرگ با صدای بلند گفت: "این سفر برای همهمان خاطرهای ماندگار خواهد شد. اما مثل همیشه، برگشتن به خانه هم بخشی از زندگی است. حالا باید به خانه برگشت، اما با دلی پر از خاطرات خوب و آموزههای جدید."
با این که صحبتهای پدربزرگ همه را آرام کرد، اما هیچکدام از ما نمیتوانستیم احساس دلتنگی را از خود دور کنیم. برخی از اعضای خانواده به سرعت وسایلشان را جمع میکردند و برخی دیگر هنوز با اشتیاق به جزئیات آخرین روز سفر توجه داشتند. برای مثال، پسرعمویم که به شدت از خرید سوغاتیها لذت میبرد، هنوز هم مشغول انتخاب آخرین سوغاتیها برای دوستان و همکارانش بود.
همه به نوعی میخواستند از این سفر بیشتر لذت ببرند و لحظات پایانی را به یادگار نگه دارند. من هم در کنار همه اینها، با خود فکر میکردم که چه چیزهایی از این سفر یاد گرفتهام؛ از فرهنگ جدید گرفته تا اهمیت لحظات ساده و کنار هم بودن.
بعد از اینکه چمدانها را بسته و آماده شدیم، به سمت فرودگاه حرکت کردیم. همانطور که به مسیر رفتن به فرودگاه نگاه میکردیم، احساس عجیبی به ما دست داد. خیابانهای آشنا، آسمانخراشها و دنیای رنگارنگ کوالالامپور، به نظر میرسید که همه چیز به سرعت در حال تغییر است. این احساس به وضوح از اعضای خانواده هم منتقل میشد. حتی عمویم که همیشه جدی بود، در نگاهش نوعی غم و دلتنگی مشاهده میشد.
هنگامی که وارد فرودگاه شدیم، با وجود همهی تلاشها و دوندگیهای آخرین لحظات، احساس میکردیم که این تنها آغاز بازگشت به خانه است. فرودگاه شلوغ بود و مسافران زیادی در حال رفتوآمد بودند. صداهای مختلف، از صحبتهای مسافران گرفته تا صدای اعلام پروازها، به یک دنیای شلوغ و پر سر و صدا تبدیل شده بود. در این میان، با ورود به سالن پرواز، نگاهها و احساسات اعضای خانواده درهم آمیخته شده بود.
پدر بزرگ با صدای آرام و مطمئن گفت: "همه ما برای برگشتن آمادهایم، ولی باید بدانیم که هر پایان، شروعی تازه است."
همه با دقت به گفتههای پدربزرگ گوش دادیم. درست بود؛ این سفر پایان یافته بود، اما لحظات و خاطرات آن، همیشه در ذهن ما باقی میماند.
لحظاتی بعد، سوار هواپیما شدیم. پرواز برگشت، برخلاف پرواز رفت، کمی سنگینتر و پر از حس دلتنگی بود. در حالی که هواپیما به آرامی از زمین بلند میشد و به سمت ایران حرکت میکرد، بسیاری از ما از پنجره به بیرون نگاه میکردیم و لحظات پایانی سفر را مرور میکردیم. پسرعمویم که همیشه از دیدن مناظر طبیعی لذت میبرد، به آرامی گفت: "هیچوقت نمیتونم فراموش کنم که چه حس عجیبی در این سفر داشتم، یک حس آزادی و تازگی."
پدرم که معمولا کمتر احساساتش را نشان میداد، گفت: "گاهی اوقات باید از خانه و خانواده دور شوی تا بیشتر به ارزشهایی که در کنار هم داریم پی ببری." این جمله او در دل همه ما تاثیر گذاشت.
در طول پرواز، بیشتر اعضای خانواده مشغول صحبت در مورد خاطرات و تجربیات سفر بودند. برخی از ما از جاذبههای گردشگری که دیده بودیم، صحبت میکردند و برخی دیگر از غذاهایی که در طول سفر خورده بودند. در این میان، پدربزرگ نیز با لبخندهای ملایمی در حال تعریف کردن داستانهای قدیمی از سفرهایی که در دوران جوانی خود به کشورهای مختلف داشته، بود. این خاطرات، همه ما را به هم نزدیکتر میکرد.
وقتی به ایران رسیدیم، هواپیما به آرامی در فرودگاه امام خمینی نشست. اعضای خانواده با نفس راحتی از سفر طولانی و هیجانانگیز به خانه برگشتند. در همین حال، احساسات مختلفی در دل هر کدام از ما وجود داشت. احساس شادی از برگشت به خانه، اما همزمان حس دلتنگی برای لحظات خوشی که در کوالالامپور داشتیم.
وقتی وارد خانه شدیم، مادر و پدر از دور در حال انتظار ایستاده بودند. این لحظه برای همه ما به نوعی شروعی دوباره بود؛ شروعی برای گنجاندن خاطرات این سفر در دلهایمان و استفاده از تجربههایی که در طول این سفر به دست آوردیم.
پدربزرگ که همیشه به ما درسهای زندگی میداد، وقتی وارد خانه شدیم، به آرامی گفت: "سفر همیشه برای یادگیری است، اما باید بدانید که سفر واقعی همیشه در دل خود شماست. زندگی، هر روز فرصتی جدید برای یادگیری و رشد است."
چند روز پس از بازگشت به خانه، روزهای عادی دوباره آغاز شد. وقتی به خانه برگشتیم، همه چیز مانند قبل به نظر میرسید، اما در دلمان تغییراتی ایجاد شده بود. خانواده دوباره در کنار هم جمع شده بود، اما خاطرات سفر همیشه در ذهنمان تازه بود. سفر به کوالالامپور برای همهمان، یک تجربه منحصر به فرد و به یادماندنی بود. به هر حال، زندگی ادامه داشت و باید به کارها و مسئولیتهای روزمره برگشت.
بعد از چند روز استراحت، هر کدام از اعضای خانواده به روالهای عادی خود برگشتند. پسرعمویم که همیشه سرش شلوغ بود، دوباره به کارهایش رسید، مادر و پدر به خانهداری و امور روزمره پرداختند، و من هم به مدرسه و کارهای خود. اما در دل هر کداممان، حس یک تغییر کوچک ولی عمیق وجود داشت.
یکی از شبها، در حالی که بعد از مدتها همه در کنار هم شام میخوردیم، پدر بزرگ به میان صحبتهایمان آمد و گفت: "سفرها به ما نشان میدهند که زندگی محدود به دیوارهای خانه نیست. هر جایی که برویم، زندگی جدیدی را میبینیم و تجربه میکنیم. اما باید همیشه به یاد داشته باشیم که خانه جایگاه واقعی ماست."
این حرفهای پدربزرگ برای ما درس بزرگی بود. درست بود که سفرهای جدید میتوانند ما را تغییر دهند، اما در نهایت، جایی که آرامش و محبت خانواده در آن است، خانه واقعی ماست. همهمان به یکدیگر نگاه کردیم و بدون کلام، متوجه شدیم که همه ما با وجود مشغلهها و روزمرگیها، باید به خاطر لحظات کوچک و خاطرات خوب از سفر، بیشتر قدر یکدیگر را بدانیم.
چند هفته پس از بازگشت از سفر، یکی از روزهای بعد از ظهر که برای بازدید از دوستان رفته بودیم، یکی از دوستان پسرعمویم که در این سفر همراهمان بود، پرسید: "از کوالالامپور چه چیزی به یاد دارید؟" این سوال باعث شد که همهمان به فکر فرو برویم. برخی از ما از مکانهای دیدنی و جذاب یاد میکردیم، برخی دیگر از طعمهای جدید غذاها، و بعضیها هم از تجربههای مختلفی که در کنار هم داشتیم.
اما چیزی که بیشتر از همه در ذهنمان ماند، رفتار مردم کوالالامپور بود. مهماننوازی و صمیمیتی که از هر گوشه و کنار شهر میشد حس کرد. این رفتارها چیزی فراتر از یک سفر معمولی به نظر میرسید. در هر مکانی که میرفتیم، حتی در بازارهای شلوغ و رستورانها، مردم با لبخند با ما صحبت میکردند و به نظر میرسید که در هر شرایطی از زندگیشان، خوشحال و راضی بودند.
پدر بزرگ در یکی از شبهای پایانی سفر، وقتی همه ما در حال استراحت بودیم، گفت: "در این سفر یاد گرفتم که خوشبختی نه در مکانها، بلکه در درون خودمان است. مردم اینجا از آنچه که دارند راضیاند و این آرامش درونی را به راحتی به دیگران منتقل میکنند."
این حرف پدربزرگ برای همه ما تاثیرگذار بود. تصمیم گرفتیم که این درس را به یاد داشته باشیم و در زندگی روزمرهمان بیشتر به رضایت درونی خود اهمیت دهیم. وقتی به خانه برگشتیم، شروع به انجام کارهایی کردیم که برایمان مهم بود. همچنین، سوغاتیهایی که از کوالالامپور آورده بودیم، تبدیل به یادگاریهایی شدند که هر بار به آنها نگاه میکردیم، خاطرات آن سفر زیبا در ذهنمان زنده میشد.
ما همه به نوعی به این نتیجه رسیدیم که در این سفر، تنها مکانها و جاذبههای گردشگری مهم نبودند، بلکه روابط انسانی و تجربههای مشترک با خانواده بود که ارزش واقعی سفر را به ما نشان داد. یادگاریهایی که از سفر به خانه آوردیم، نه تنها از نظر فیزیکی بلکه از نظر معنوی نیز برایمان پر از اهمیت بود.