ویرگول
ورودثبت نام
Mohammd amin
Mohammd amin
Mohammd amin
Mohammd amin
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

«آخرین بار که دنده‌عقب گرفتم»

نمی‌دونم چرا هنوز وقتی بوی روغن‌سوخته یا صدای استارت سرد ماشین رو می‌شنوم، یاد اون روز می‌افتم.

روز آخر تابستون ۱۴۰۱ بود. من تازه از کار بیکار شده بودم و توی فکر این بودم که پیکان خاک‌گرفته‌ بابامو بفروشم، چون هم خرج داشت، هم یادآور روزایی بود که نمی‌خواستم بهشون فکر کنم.

بابام سه سال پیش از دنیا رفته بود. تعمیرکار قدیمی محل بود. همیشه می‌گفت:

– ماشین مثل آدمه، اگه قهر کنه باید باهاش حرف بزنی، نه فقط پیچ‌گوشتی بندازی دستت.

من اما هیچ‌وقت اهل ماشین نبودم. رشته‌م نرم‌افزار بود و بیشتر وقتم پای لپ‌تاپ می‌گذشت. ولی اون روز یه چیزی ته دلم گفت “قبل از اینکه بفروشی، یه بار روشنش کن.”

رفتم پارکینگ. پیکان زیر کاور خاکی، شبیه پیرمردی خوابیده بود. در رو باز کردم، بوی بنزین قدیمی پیچید. باطری خوابیده بود. رفتم سراغ همسایه‌مون رضا، مکانیکه. یه کابل آورد و گفت:

– بده استارت، ببینیم هنوز نفس می‌کشه یا نه.

استارت زدم. یه نفس، دو نفس... و بعد یه خِرخِر خسته. موتور که بالاخره روشن شد، انگار یه چیزی توی دلمم روشن شد.

همون‌جا تصمیم گرفتم یه دور کوتاه باهاش برم. گفتم: یه خداحافظی درست‌وحسابی.

از کوچه‌ بیرون اومدم، خیابون خلوت بود. یه آهنگ قدیمی گذاشتم، همون آهنگ‌هایی که بابا همیشه موقع کار گوش می‌داد. باد می‌خورد توی صورتم، دنده‌ یک، دنده‌ دو، بعد سر یه کوچه تنگ مجبور شدم دنده‌عقب بگیرم.

یه پسر کوچیک دوچرخه‌سوار از پشت ظاهر شد و تا اومدم ترمز بگیرم، با رکابش خورد به سپر ماشین.

پریدم بیرون. پسرک زمین خورده بود ولی خدا رو شکر فقط زانوش زخمی شده بود. یه پیرزن از پنجره داد زد:

– پسر! حواست کجاست؟ دنده‌عقب که می‌گیری باید نگاه کنی!

اون لحظه بغض کردم. نه از ترس، از خاطره. چون بابام همیشه دقیقاً همین جمله رو می‌گفت:

– موقع دنده‌عقب، نباید فقط آینه رو ببینی، باید دل‌نگران پشت سرت هم باشی.

پسرک رو بردم با ماشین تا دم خونه‌شون. توی مسیر گفت:

– عمو، ماشینت خیلی باحاله، قدیمی اما صداش قشنگه.

لبخند زدم و گفتم:

– این ماشین صدای بابامه.

وقتی رسیدیم، مادرش تشکر کرد و گفت:

– کاش همه مثل شما انقدر باوجدان بودن.

اون شب تا دیر وقت توی پارکینگ نشستم. به سپر خط‌افتاده نگاه کردم و یه فکری اومد توی ذهنم:

به‌جای فروختن، تعمیرش کنم. نه برای استفاده، برای دل خودم.

فرداش رفتم مغازه‌ی لوازم یدکی، یه جفت چراغ دنده‌عقب گرفتم، یه آینه نو، و بعد با کمک رضا، شروع کردم به بازسازی ماشین. هر پیچ و مهره‌ای که می‌چرخوندم، یه خاطره از بابا زنده می‌شد.

الان دو سال گذشته. پیکان هنوز توی پارکینگه، اما برق می‌زنه. هر وقت کسی میاد برای تعمیر یا مشورت، ازش عکس می‌گیرم و می‌ذارم توی صفحه‌ی اینستاگرامم با هشتگ

#دنده_عقب_با_اتو_ابزار.

نوشتم زیرش:

> «بعضی وقتا باید دنده‌عقب بری تا بفهمی چقدر جلو اومدی.»

اون دنده‌عقب لعنتی که باعث ترس و استرس شد، همون لحظه‌ای بود که منو دوباره وصل کرد به ریشه‌هام، به بابا، به خودم.

گاهی یه دنده‌عقب، شروع دوبارست.

ماشینمحبتخاطراتدنده عقب با اتو ابزار
۶
۰
Mohammd amin
Mohammd amin
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید