از عجیبی ماجرا:
سیزده شب و روز تو بیمارستان باعث شد با کلی از پرستارا و خدماتیا و دکترا آشناییتی کم و بیش پیدا کنم دیگه شیفت میومدن میگفتن تو هنوز هستی، جا خوبه زیر پنجره رو گرفتی موندگار شدیا و کی میری و ... شب آخر به نسبت حالم خوب بود، روزش اکسیژن نگرفته بودم، سچورشن خونمم اومده بود بالای ۹۳، سکسکهام هم قطع شده بود و به جز ضعف شدید بدنی و دلپیچه تقریبا اکی بود همه چی، یه سرم داشتم و نیمه هوشیار دراز کشیده بودم تا اینکه دم صبح یه مریض بدحال آوردن و گذاشتن تو استیشن روبروییم. سچوریشن متغیر تا ۶۵، فشار بالای ۱۶ و تنگی نفس شدید. تو تاریکی روشنی آیسییو و بدو بدو پرستارا و البته ضعف و بی عینک بودن من قیافهاش خیلی آشنا اومد برام، یکم جمع و جور کردم بُراق ببینم ماجرا چیه. دستگاهها رو وصل کردن و کاف فشار و ماسک و ... بنده خدا بیتابی میکرد و باز میکردشون، قشنگ حالش رو میفهمیدم همون خفگی مزخرف پرستارا هی بهش میگفتن نکن، اونم با صدای بریده میگفت نمیتونم، نفسم نمیاد، نمیتونم و ... خلاصه آرومش کردن و دراز کشید تو سرمش یه چیز تزریق کردن و اوضاع اکی بود باز یکم گذشت دوباره پاشد ماسک رو در آورد و پنیک کرد مجدد دکتر اومد بالا سرش آرومش کرد میگفت پدرجان نفس بکش، چیزی نمیشه روند مریضی همینه و نگران نباش و حرف میزد، من اون وسط به "گ" اشاره کردم منو مثال بزن، دکتر "م" حرکت دستمو دید برداشت بهش گفت ببین اینم همینطوری بود، الان خوبه و نشسته و آروم باش و ... آروم شد ولی دیگه هرکاریش کردن دراز نکشید. همونجور نشست تختش رو آوردن بالا تکیه داد و دست به ماسک. پرستارا که رفتن ماسکش و برداشت خیلی بریده و به سختی گفت از کی اینجایی؟ منم گفتم ۱۳ روزه اینجام، اینا کارشون خوبه و نگران نباش و هر اتفاقی افتاد اون دستگاهها و ماسک رو برندار و خوب میشی و چند روز اول سخته... حالا این جملات رو خودم با بدبختی و نفس تنگ و بریده میگفتم که بشنوه قفسه سینهام درد گرفته بود ولی یه جور عجیبی حس تعلق داشتم بهش. انگاری خودمم اونور نشستم، "گ" هم از تو استیشن پرستاری هی لایک میکرد منو. آروم شده بود، راحت نفس میکشید و شرایطش پایدار بود زیر چشمی میپاییدمش، دیگه نفهمیدم کی خوابم برد. صبح موقع تحویل شیفت، سرپرستار که اومد بلند با فامیل کامل صداش زد و من اولین بار تو نور کامل روز بدون ماسک چهرهاش رو دیدم و ... دیدم ای دل غافل بیمار تخت روبروییم که دیشب دلم اینقدر جوش میزد براش پسرعمهامه. شرایط پر فشار بیماری و ضعف مفرط و نور کم و ماسک و شدید عینکی بودن جفتمون و تنگی نفس و... دست به دست داده بود با حدود ۵ متر فاصله نشناختیم همو! داداشش صبح اومد منو اینور دید جا خورد، بابا اومد برا کارای ترخیص اونو دید جا خورد و ... عجیب بود، من مرخص شدم و اومدم خونه ولی روز بعدش خبر دادن که امروز عصر، پسرعمهام دیگه "نتونست، نفسش نیومد، نتونست".