از نظر موش آزمایشگاهی شدن ماجرا:
من یک روز بیشتر از زمان مورد نیاز آیسییو موندم که کاش نمیموندم، اگر نبودم اون ماجرای روبرو شدن نصفه شبی با پسرعمهام هم اتفاق نمیافتاد. در واقع اینطور شد که روز ۱۲ دکتر میخواست مرخصم کنه ولی چون خواهرمم که طبقه بالا تو آیسییو بستری بود وحالش خوب نبود، مامان طبق دستور پزشک همیشه بیمارستان و پیشش بود و باز همونطور که مرسومه انگار چون فامیلای نزدیک خیلی ارادت داشتن نسبت به ما هیچ کس تو اون چند روز نرفت خونمون تا یکم به بابا کمک کنه، خونه شرایط مرخص شدنم رو نداشت. این شد که مامان با دکترم صحبت کرد (من و خواهرم یکی بودیم) که یک روز بیشتر بمونم تا عصر ۱۲ مامان بیاد خونه یکم غذا مریضی بپزه تا روز ۱۳ من بیام خونه. (هنوزم مشخص نبود خواهرم کی مرخص میشه که اونم ۴ روز بعد از من شد). خلاصه ماجرا اینکه روز ۱۲ فقط یه سرم زدن بهم و یه قرص معده خوردم دیگه هم چون میدونستم فردا حتما مرخصم با همه پرستارا و خدماتیا که شیفتشون تموم میشد، خداحافظیهام رو میکردم و بهشون اطمینان میدادم دفعه بعد بیاین دیگه من نیستم اینجا، خیالتون راحت صبح ۱۳ام بعد از اینکه بابا اومد پیشم و پسر عمه رو دید و ... اونو بردن آیسییو یک! ولی من همونجا بودم. شیفت صبح پرستارا هم که میدونستن مرخصم امروز، دستگاه مانیتور رو خاموش کردن، حتی آنژیوکتمم کشیدن. منم تمام وسایلم رو جمع کرده بودم، دادم بابا برد گذاشت تو ماشین. لباسامم آماده کنارم که دکتر بیاد امضا بزنه بپوشمشون برم، گفتن دکتر سرش شلوغه بعد از ظهر میاد پایین. این چند ساعت انتظار واقعا خیلی سخت بود، از یه طرف نگران پسرعمه بودم، ازونور خوشحال بودم میام خونه و منتظر رها شدن از اون اتاق و منظرههای تکراری بعد از اون همه وقت و از همه مهمتر خلاص شدن از بار روانی بیمارستان. همونجور رو تختم دراز کشیده بودم که دور و بر ساعت ۱۰ (با توجه به وقت ملاقات) سرپرستار "خ" اومد بالاسرم و گفت آقای صادقی، مشکلی نداری ازت چندتا نوار قلب بگیریم؟ منم که حوصلهام سر رفته بود و از طرفی حس کنجکاویم تحریک شده بود گفتم نه مشکلی ندارم. صدا زد ح و یه پرستار جدید دستگاه نوار قلب رو آوردن و خودشم یه صندلی آورد، ترالی رو کشید جلو کنار دستگاه نشست. منم پتو رو انداختم رو پاها لباسم رو دادم بالا و آماده. اون چهارتا گیره رنگی رو باز کردن سیماش رو صاف کردن و بستن به دست و پاهام، اون ماس ماسکا بادگیرا رو هم وصل کردن و ورررر یه نوار گرفتن. خ کاغذ رو کند یه چیز نوشت روش رو به دوتا پرستار یه اصطلاحی گفت نمیدونم چی کنین. اون دوتا اون بادکشا رو جدا کردن یه چیز ژل مانند ریختن توش باز وصل کردن وررر یه نوار دیگه گرفتن. خ اینم کند یه چیز روش نوشت. بعدش گفت اون زرده رو برو بیار، اینم نمیدونم چیکار کنین. هنوز کنجکاو بودم ببینم ماجرا چیه و رو کاغذه چی مینویسه، اصطلاحه رو دقیق نفهمیدم. پرستار جدیده رفت، ح هم گیرهها رو ازم جدا کرد و تکتک اون بادکشای سر سیما رو کند انداخت تو یه سطلی که تا نصف پر از آب بود و بعد گذاشتش زیر دستگاه، داشتم نگاش میکردم که دیدم تلق تلق یه دستگاه نوار قلب دیگه رو آوردن. گیرههاش رو وصل کردن و بادکشا و ورررر یه نوار دیگه. چیکار داری تا ظهر ۵ تا دستگاه رو آوردن و بهم وصل کردن و ۱۰تا نوار قلب گرفتن. دیگه سر دستگاه سوم وقتی خ گفت اینو نگاه چقدر بده، فهمیدم که ازم دارن به عنوان رفرنس پوینت برای خوانش نویز و کالیبراسیون دستگاههای نوار قلب اورژانس استفاده میکنن. طبق معمول خر ذوق شدم که حداقل اینجوری مفیدم.