عادت می کنم به یخچال
ثابت و بی سکوت
هیچ کس نمی داند!
دلم می گیرد،
گهگاهی
درش را آهسته و بیهوده سوی دلم باز می کنم،
بطری آب را
برای فروبردن آرامش دردهایم سر می کشم،
نگاهم می رود به انسولین های خودکاری
انگار!
دردهایم شروعی دوباره از سر خواهند گرفت
بندهای وجودم می لرزد،
بر می گردم
پایم خورد به قوطی های قرص
صدای مادر
مرا سوی تیک تاک ساعت می برد،
امان از دردسرهای سردرد!
مادرم گفت:
صدای خواب زیباترین نغمه ی ذهن است
بخواب.
شعر انسولین از کتاب سلام صبح صفحه ی ۴۷