چشمانم پر می کشد
از لایه های خاکستر ترس!
بر می گردم به عقب
زاغکی پنیری دزدید
نه!
دوباره به عقب
زاغکی پنیرش را به روباه گرسنه داد،
پر می کشم
از رنج های حک شده کلاغ
و بر دلهای وحشت زده از تاریکی فرود می آیم
زاغکی پنیری دزدید
روباه
کدخدا را بوسید.
مسعود آزادبخت.....کتاب گاهی سپید صفحه ی ۳۰