کسی خانه ی تابستان را
قرار عاشقانه ی خود نخواهد کرد،
روزی به تمام ستاره ها خواهم گفت
که هیچ عددی مقدس نیست!
و گُل را از تمام کتاب ها پاک خواهم کرد،
یک نفر گوشه ی تنهایی
تب خورشید را می گیرد،
آه!
امان از عددهایی که فاصله می اندازند
تا روزی پاییز را تا حد مرگ
روی خش خش برگی نگه دارد!
و شاید زمستانی را عریان...
چقدر از شهوت فصل ها بیزارم
تابستان می شوم از فردا!
دیگر روی هیچ روزی نامی نخواهم گذاشت،
بگذار هرکسی که صدایش می رسد
بهار را دورتادور یک باغ فریاد بزند،
و تمام نقش های زیبا را
باران به باران شکوفا کند!
ورق بزن تابستان را
حتی وحشتش می ارزد به قاصدک هایی که می رقصند!
چه کسی می گوید سوز این عشق بد است؟
وقتی که خورشید تمام نگاهش را به زمین می دوزد!
شاید هنوز گمشده ای دنبال ستاره ها نخواهد رفت،
می دانم
روزی زنهای همسایه
پابه پای تابستان سایه ها را زیبا خواهند کرد،
احساس سرد چقدر درون یک خانه می ماند؟
به تاوان تمام خواب هایی که تعبیر نمی شوند
روی تابستان را خواهم پوشاند،
تا کسی غرق در فانوسی که شب را مهمان خود کرده است
یک تجاوز در زیر ماه!
را به خورشید گفته باشد.
مسعود آزادبخت تابستان..... کتاب بخت واژه ها صفحه ی 73