باز خاک
و یک طوفان!
درختان سرخم کرده
و سینه به سینه ی هم گذاشته اند،
چه شده ست باز؟
سبزی تالش،
سیاهی می زد،
مویه می خواند رود،
پایان دختر
با جرم عشق
به نام غیرت و کام جهالت
داس بود!
وحشت می کرد سیاهی شب،
سایه سنگین آسمان
بر تن رنجور خاک،
فرار از زیربار خشم،
پر شده گورها
با آرزوی آزادی،
خون صیقلی!
پاشیده بر دهان مردم،
نفسش!
پیچیده در گوش برگان درخت،
نهیب می زد بر افکار پوسیده،
مثل سم شکافته ای!
پا بر زمین محکم،
خفتگان را بیدار باید،
مشق های ناتمام
شاید تمام،
روی تک تک دستانشان دیکته،
مشق های از جنس آب
پاک و بی آلایش
معلمانی از انبیا،
حیوانمان پنهان تر از قبل
افسار گسیخت
باز خوراکش دادیم،
چاق و وحشی،
جانمان را گرفت،
نه!
بی خانمانمان کرد.
شعر رومینا از کتاب سلام صبح صفحه ی ۳۳