گفته بودی که اگر در بزنم
خود به در آیی
در به در سوخته ام ،
مثل خاکستر و باد
اندکی باخته از زندگی،
صبر تو
شومینه ی راهی است که فهم من از آن عادت دارد،
دریاب مرا اکنون
رانده شدم از خود
گمشگشته ام شاید
جانا که غمی دارم،
چاره ی من را تو
آبستن لطفت کن
ترسم که نباشی دیگر
زین ترس کمی عادت دارم،
دانی که به پیمانم
هربار مرا مست تر
جرم می و مستی را تنها تو می بخشایی،
پنهانی رازم را
نقش دوجهانم کن!
گر در آتش قهرت باشم
شیرین تر است من را
چون در عشق تو می سوزم،
آنقدر که تو رحمانی
شیطان را شده از امید،
هر کس به سهم خود
یاد تو کند هر دم
طماع تر از هرکس
کُلِ تو را می خواهم،
قولی که به من دادی
عهدی که با تو بستم
از تو وفای عهد
از من شکستن ها،
همسایه بیکارم
بر سر در خانه
فضل تو را دزدید،
محتاج تر از فضلت
راه شب خود خواهم.
مسعود آزادبخت ،،،،مناجات کتاب سلام صبح صفحه ۷۳