سگ بیهوده می دود
گله چوپانش گرگ است!
مرغ جوجه هایش را می فروشد!
کمربندم را محکم بسته ام
نیازم نه به قایق خیالی سهراب
به وحشت سکوت یک نگاه!
و تلخی هوای بهاری،
چال لپ ها بی خنده خالی است.
می هراسم!
از صدای نفس هایی که از قبر بر می خیزد.
رشته ی افکارم،
مرتفع تر از ابر آرزوها،
سیال گداخته ای که از درون بر میخیزد
تمام ریشه های امید را می خشکاند.
اینجا،
همین لحظه
سفره های نان خالی،
اشک شرم بر کویر صورت،
دست های کودک را سوی گندمزار برد.
کتاب سلام صبح ........ صفحه ی 46