ویرگول
ورودثبت نام
مُح‌فا | MohFA
مُح‌فا | MohFA
خواندن ۱۴ دقیقه·۲۱ روز پیش

سوخت، سوختند، سوختیم، سوختم...

خانه همسایه روبه‌رویی در آتش سوخت...

خواستم عکس بهتر و شبیه‌تری برای حادثه‌ای که شاهدش بودم پیدا کنم، اما حس کردم عکسی آشنا از فاجعه‌ای مشابه (آتش‌سوزی پلاسکو) بهتر خواهد بود...
خواستم عکس بهتر و شبیه‌تری برای حادثه‌ای که شاهدش بودم پیدا کنم، اما حس کردم عکسی آشنا از فاجعه‌ای مشابه (آتش‌سوزی پلاسکو) بهتر خواهد بود...

از دو ساعت قبل‌تر بوی سوختن چیزی را حس می‌کردم. یک بار دور و اطراف خانه را دیدم، ولی خبری نبود. فکر کردم توهم بی‌خوابی بوده. رفتم و با خیال خوش، پیش خانواده صبحانه خوردم. وقتی برگشتم توی اتاقم، بی‌خیال آن بوی اندک شدم و چند لحظه‌ای روی صندلی خوابیدم. از دیروز تا به حال بیدار بودم و مشغول کار، و حسابی خسته بودم.

ناگاه بوی سوختن پلاستیک و کاغذ را بیش از پیش حس کردم. با صدای مادرم که بلند و جیغ‌مانند گفت: «یه چیزی داره می‌سوزه!!!» از جا پریدم و ترس به کوه کتاب‌هایم نگاه کردم، ولی خبری نبود. ترسیدم که نکند لپ‌تاپ به خاطر ۳ روز کار مداوم و نسبتا سنگین داغ کرده باشد. خاموشش کردم. اما بوی سوختگی قطع نشد.

پدرم که از دو ساعت قبل هر دفعه گفته بودم بوی سوختگی می‌آید، اهمیت نداده بود و به جایش مادرم گفته بود: «دماغتو بده تعمیرگاه!» حالا از جا بلند شده بود و با ترس خانه‌اش را ورانداز می‌کرد. به همه پریزها و لوله‌ها سر می‌زد و بررسی می‌کرد. همه‌چیز سالم بود.

با ترس دویدم سمت میز خیاطی مادرم و به سیم‌های درهم‌پیچیده وسایلش نگاه کردم تا ببینم اتو در برق نمانده، که مادرم با اشاره به چراغ خاموش سه‌راهی، گفت که حتی اگر وصل بود هم روشن نبود.

مات و مبهوت مانده بودیم و خواهرم پشت میز صبحانه هیچ ایده‌ای نداشت چه خبر است. وسط دلهره ما، با صدای عاقل اندر سفیهانه و مثل بچه‌ای که مدام بهش گفته باشیم «از سنش بیشتر می‌فهمه» نگاهش را به گوشه‌ای از تلویزیون دوخت و گفت: «باید مراقب باشین دیگه. اگه این‌جا نیست شاید از بیرونه.» و پدرم تکرار کرد: «نکنه از خونه همسایه‌هاست؟» و من فکر کردم که شاید دوباره همسایه بالایی توی پشت‌بام و زیر کولر ما دارد آتش درست می‌کند! اما بعد از خودم پرسیدم: «چرا باید کله صبح آتیش درست کنه؟!»

از پنجره اتاق خواب به خانه‌های پشتی نگاه کردیم، ولی خبری نبود. دور و بر را بو کشیدیم، ولی هیچ‌کجا خبری نبود. خانه‌های پشتی در آرامش همیشگی‌شان بودند و در حیاط‌شان پرنده‌های کوچک به یک‌دیگر صبح‌به‌خیر می‌گفتند. در اتاق خواب دیگر بو خیلی کمتر بود و در پذیرایی خیلی کمتر از آن. اما نفهمیدیم کی آشپزخانه پر از دود شد.

پدرم پشت پنجره دوید و گفت: «حتما خونه یکی...» و انگار خشکش زده باشد، جمله را ناتمام گذاشت و مادرم که از پنجره دیگر آشپزخانه نگاه می‌کرد فریاد زد: «خونه اینا داره می‌سوزه! دود داره می‌زنه بیرون!!! واااای...»

پدرم گفت: «یکی‌تون زنگ بزنه به صد و بیست و پنج! سریع باشین! بگین که خونه آتیش گرفته و آدرس بدین!» و خودش ایستاد پشت پنجره و نگاه کرد! من به سمت تلفن بی‌سیم دویدم و شماره گرفتم، اما هم به خاطر گلودردی که از دیروز داشتم و هم به خاطر استرس عجیب و غریبی که گرفته بودم و نمی‌توانستم حرف بزنم، تلفن را تحویل پدرم دادم و پشت پنجره قالب تهی کردم و مثل تکه‌گلی شل‌شده ایستاده سر جایم وا رفتم و فقط اجازه دادم تصاویر دود عظیم و خاکستری به مغزم مخابره شود.

پدرم در تلفن گفت: «این‌جا یه خونه آتیش گرفته... حوالی میدون [فلان]، کوچه [فلان]... من همسایه روبه‌رویی‌شون هستم. لطفا سریع‌تر خودتونو برسونین. آتیش زیاد شده!» و البته هنوز آتش آن‌چنان نبود که من در آخرین لحظات دیدم، و مادر و خواهرم را از پشت پنجره کنار بردم تا نکند چیزی منفجر شود و بیاید سمت پنجره ما...

پدرم پشت پنجره‌ای که مادرم ایستاده بود آمد، و هر دو به حادثه خیره شدند. دود خاکستری به دود سیاه بزرگ‌تری مبدل شد که از پنجره باز آشپزخانه طبقه چهارم ساختمان روبه‌رویی و پنجره راه‌پله که سمت ما بود، و هم‌چنین از پنجره اتاق‌خواب‌ها که پشت ساختمان بودند، بیرون می‌زد و در آسمان چرخ می‌خورد و مثل هیولایی عظیم که آزادش کرده باشند می‌رقصید. چند لحظه بعد، تکه‌های سوخته و سیاهی همراه موجاموج دود از پنجره بیرون زدند و در آسمان لرزیدند و خاک شدند و تکه‌تکه‌های‌شان در باد گم شد.

مادرم می‌گفت: «بی‌چاره‌ها... اومدن بیرون از ساختمون همه‌شون... چرا آتش‌نشانی لعنتی نمی‌رسه؟ چی کار دارن می‌کنن؟ دیگه هیچی براشون نموند... خانومه همون‌جوری با لباسای تو خونه دوییده بیرون... تو این گرونی چه‌جوری بخرن وسایل‌شونو؟» و پدرم وسط حرف‌های مادرم گفت: «این‌جا هیچی درست کار نمی‌کنه! آتش‌نشانی معلوم نیست کجاست اصلا! به من گفتن که از قبل به‌شون خبر داده شده و دارن می‌آن. پس کوشن؟ چرا هنوز نرسیدن؟ نه پلیس درست کار می‌کنه، نه آتش‌نشانی، نه اورژانس...» و من حتی پلک نمی‌توانستم بزنم به روی آن‌چه مقابلم رخ می‌داد و بی‌اندازه در برابرش ناتوان بودم، چه رسد به این‌که حرفی بزنم...

مادرم هود آشپزخانه را روشن کرد و پدرم به دست‌شویی رفت و در میان راه گفت: «با گوشی مامان یه فیلم بگیرین!» اصلا چه‌طور می‌توانست به چنین جمله مزخرفی فکر کرده باشد؟ فیلم بگیریم که چه چیزی را ثبت کنیم؟ نابودی یک نفر دیگر را؟ ویرانی زندگی‌ای را که نمی‌توانستیم نجاتش دهیم؟ دیر رسیدن آتش‌نشانی را؟ بازی‌های خدا با این عروسک‌های کوچولوی مسخره را که صبح تا شب مدام با هر بدبختی می‌گویند «خدا رو شکر» و «اگه خدا بخواد» و «ان‌شاءالله» و... را ثبت می‌کردیم تا بعدا بهش نشان بدهیم و بپرسیم «خوبی چه بدی داشت که یک بار نکردی»؟ چرا باید از این فاجعه فیلم می‌گرفتیم؟

خواهرم با لباس‌های مدرسه و مقنعه حیران مانده بود که حالا چه‌طوری به مدرسه برود و چه کسی او را می‌برد. من پشت پنجره برگشتم و به پنجره روبه‌رویی که حالا در دود غرق شده بود خیره شدم. می‌ترسیدم پایین و توی کوچه را نگاه کنم، و چهره‌های مستأصل اهل آپارتمان روبه‌رویی را ببینم و تا مدت‌ها نتوانم فراموش‌شان کنم. (همان‌طور که هنوز گاهی در خواب و بیداری ناگهان چهره مهسا و نیکا و کیان را می‌بینم و سرم گیج می‌رود، یا همان‌طور که جنازه آقایی را که چند ماه پیش توی مترو آوردوز کرده و کبود شده و مرده بود را به یاد می‌آورم و تنم می‌لرزد، یا قیافه دوست دوران راهنمایی و اول دبیرستانم را به یاد می‌آورم که به خاطر مسمومیت با مواد مخدر و ترس دوستانش از رساندن او به بیمارستان، جلوی در خانه‌شان مرده بود و با کمک پدر و مادرش دفنش کردیم و ضربان قلبم بالا می‌رود و مغزم چیدمانش را گم می‌کند...)

صدای آژیرهای ماشین آتش‌نشانی در محله پیچیدند، اما خبری از خودشان نبود. مادرم از وسط اتاق به سمت آشپزخانه آمد و گفت: «پس بالاخره پیداشون شد!» و نگاهی به کوچه انداخت. چند لحظه بعد گفت: «چرا فقط صدای آژیرشون می‌آد؟!» و با صورتی پر از استرس، به وسط اتاق برگشت. من اما همان‌جا ماندم و دیدم که آتش‌نشان‌ها با لباس و کلاه ویژه از راه رسیدند و شروع کردند به سنجیدن اوضاع و حاضر کردن وسایل، و چندتای‌شان سریع شلنگ را از در پارکینگ بردند داخل. مردم خواب‌آلوده تک‌وتوک از گوشه و کنار پیدای‌شان می‌شد و یکی دو نفر از پنجره‌ها و چند نفر از داخل کوچه به ماجرا نگاه می‌کردند. مأمورهایی که از پله‌های ساختمان بالا می‌رفتند، سریع پنجره‌های راه‌پله را باز می‌کردند و پیش می‌رفتند.

سرم را بالا آوردم و از دهان بازمانده پنجره که ظلمات استفراغ می‌کرد به قعر تاریکی دوزخ‌وار درونش نگریستم. جرقه‌های نارنجی در عمق آن می‌رقصیدند و طولی نکشید که شعله‌های بزرگ‌تری شدند که در چشمان من خیره شده بودند و پیش می‌آمدند... یک دقیقه یا کمتر، شاید حتی در عرض چند ثانیه، آتش از پنجره زبانه کشید و وحشیانه رمید. انگار می‌خواست از آن واحد کم‌عرض و طویل بیرون بدود و چیزها و کسان دیگر را در خود ببلعد. خشم را در نگاه آتش می‌دیدم و مطمئنم که او از پشت پنجره ترس را در چشمان مرتعش من می‌دید... حتی گمان می‌کنم که فریاد‌هایش را می‌شنیدم...

مادرم همان‌طور گیج و گنگ گوشی‌اش را آورد تا به حرف پدرم گوش داده باشد، و خواهرم هم پشت پنجره آمد و روی نوک پایش ایستاد تا کمی ماجرا را دید بزند. اما من که آتش را دیده بودم سریع گفتم از پنجره فاصله بگیرند. ترسیدم چیزی در آن خانه منفجر شود و به پنجره ما بخورد و آن را بشکند. نمی‌دانم اصلا چنین چیزی ممکن بود یا نه! مادرم که دوربین گوشی را باز کرده بود، در راه برگشتن به پذیرایی دو عکس از کف زمین گرفت و بعد از خودش پرسید: «اصلا دارم چی کار می‌کنم؟»

فکر هیچ‌کدام‌مان کار نمی‌کرد. دود سیاه با دود خاکستری تازه‌ای ترکیب شد و حالا با سرعت و اندازه‌ای چندبرابر قبل آسمان و فاصله میان ما و خانه روبه‌رویی را پر کرده بود. آتش‌نشان‌ها پایین ساختمان کاری می‌کردند، که پنجره‌ها از حرارت شکستند و تکه‌های‌شان روی سر آتش‌نشان‌ها افتاد. یکی از آتش‌نشان‌ها کلاه ایمنی نداشت و در حال سنجش وضعیت بود، که واقعا شانس آورد که شیشه روی سرش نیفتاد. بعد از این اتفاق سریع خودش را عقب کشید و کلاهش را از عقب‌تر برداشت و روی سرش گذاشت.

صدای ناله‌های زنی از کوچه به گوش می‌رسید، و زن دیگری هم ترسان‌ترسان چیزهایی می‌گفت که اصلا نمی‌شنیدم و نمی‌فهمیدم. مادرم گفت: «بی‌چاره زنه دوییده بیرون... همه‌چی‌شون سوخت... تو این گرونی چی کار کنن حالا؟ یادمه خانومه برای عید چه‌جوری همه‌جا رو داشت بادقت تمیز می‌کرد. گوشه پنجره‌ها و وسایلش رو حسابی داشت برق می‌نداخت... اما حالا... باز خدا رحم کرد که تونستن بیان بیرون...» و من نمی‌فهمیدم که اگر خدا می‌خواست «رحم کند» چرا همان اول آتش را روشن نکرده بود، و چرا بعد خاموشش نکرد، و چرا گذاشت کار به این‌جا بکشد؟

تکه‌پاره‌هایی از شعر «فریاد» اخوان ثالث به یادم می‌آمد که زمانی در آهنگی شنیده یا در یکی از سفرها در ماشین برای خانواده خوانده بودم: «خانه‌ام آتش گرفته‌ست... هر طرف می‌سوزد این آتش... پرده‌ها و فرش‌ها را... از درون خسته سوزان... ای فریاد! ای فریاد... خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بی‌رحم؛ هم‌چنان می‌سوزد این آتش؛ نقش‌هایی را که من بستم به خون دل...» با یادآوری‌اش در آن لحظات بیشتر به خود لرزیدم. حس می‌کردم صورتم باید سفید شده باشد. درست نمی‌توانستم نفس بکشم و سرم گیج می‌رفت.

برگشتم و به چشم‌های خواهرم نگاه کردم که متحیر بود و سکوت کرده بود. خانه‌مان پر از دود و مادرم که چند روز بود سخت نفس می‌کشید، حالا اوضاعش بدتر شده بود، و قبل از این‌که برود روی مبل پذیرایی بنشیند، هود را روی درجه ۲ گذاشت. از پشت پنجره کنار رفتم و چند لحظه در پذیرایی تعلل کردم، و بعد به اتاقم رفتم، تا شاید بتوانم با کسی تماس بگیرم و حرف بزنم. اما با چه کسی؟ چه باید می‌گفتم؟ مثلا زنگ می‌زدم به دوستم و می‌گفتم: «خونه همسایه آتیش گرفته و دود زمین و زمانو برداشته، و من دارم مثل بید می‌لرزم و چیزی نمونده غش کنم»؟ در آن صورت جواب نمی‌گرفتم: «تو چرا خودتو می‌ندازی وسط یهو؟ به تو ربطی نداره اصلا! جمع کن خودتو بابا...»؟ و اصلا دوست نداشتم جلوی پدر و مادرم که هر روز زندگی‌ام را به برنامه‌ای تلویزیونی به نام «نصیحت‌هایی به یک بدبخت کافر» تبدیل کرده‌اند حرفی از اوضاع مزخرف حال و احوالم بزنم.

صدای مادرم در این حین بلند شد: «آتیش رو خاموش کردن انگار. دود داره کم می‌شه.» و من که نمی‌توانستم درست ببینم پرسیدم: «دارن آب می‌پاشن؟» و جواب شنیدم: «آره!» پدرم زودتر جلو رفت تا ببیند چه می‌کنند. هنوز لباس نپوشیده بود تا به سر کار برود. همان‌طور که گاهی به بیرون و گاهی به مادرم نگاه می‌کرد گفت: «یکی از همکارای منم چند وقت پیش خونه‌ش توی پردیس آتیش گرفته بود و همه زندگیش سوخته بود. هیچ کاری نتونست بکنه. هنوز خیلی چیزا رو نتونسته بخره. زندگیش نابود شد... همه‌چی خیلی گرون شده...» و مادرم باز گفت: «تو این گرونی می‌خوان چی کار کنن بی‌چاره‌ها...؟»

آتش خاموش‌تر و دودش کمتر می‌شد، اما قلب من هنوز داشت سینه‌ام را می‌شکافت و تند می‌تپید و از طرفی آتش خشمی هم در من کم‌کم اوج می‌گرفت. خواهرم می‌خواست بداند که الان برود مدرسه یا نه، و چه‌طوری برود؛ که من دستش را گرفتم و او را به اتاقم بردم، و گفتم بنشیند تا کمی کتاب بخوانیم، تا پدرم حاضر شود و او را به مدرسه ببرد. خواهرم گفت: «اگه بگن چرا دیر اومدم چی بگم؟ همین الان هم کلی دیر شده!» گفتم: «بابا می‌آد تو و توضیح می‌ده که نمی‌شده بری مدرسه، چون این اتفاقا افتاده بوده و کوچه رو بسته بودن که کسی چیزیش نشه!» قبول کرد و نشست و یک فصل کوتاه از کتاب «شگفتی» اثر آر. جی. پالاسیو را خواندیم. فقط می‌خواستم از حادثه دورش کنم و خودم را هم کمی آرام کرده باشم. در حین خواندن دست کوچکش را گرفتم، اما ترسیدم لرزش‌های دستم را بفهمد، و برای همین ولش کردم...

آتش خاموش شده بود، اما هنوز دود بیرون می‌زد و خانه در تاریکی و سیاهی فرو رفته بود. رد دود روی نمای ساختمان مانده بود. آتش‌نشان‌ها هنوز مشغول آب‌پاشی و کار بودند. دوده‌ها با آب از روی نما پایین می‌ریختند و برای همین حواسم به پرده سفید طبقه پایین‌تر جلب شد که از لای پنجره بیرون زده بود و آدم‌های توی خانه فقط دویده بودند بیرون تا بلایی سرشان نیاید...

پدرم دوباره ماجرای دوستش را وسط کشید و از گرانی و اوضاع بد گفت. مادرم هم در تصدیقش دوباره همان جمله «تو این گرونی چه‌جوری وسایل‌شون رو بخرن؟» را تکرار کرد. حالا سرگیجه و سردرد و ترس و اندوه و نگرانی‌ام در آتشی که با این جمله‌ها پا گرفته بودند در هم می‌پیچیدند و داشتند آشی از کلمات را داغ می‌کردند و هم می‌زدند.

حالا که آتش مهار شده بود، تازه به یاد می‌آوردم که وقتی شب گذشته به نانوایی رفته بودم، دیده بودم که یک طرف خیابان را برای حذف جوی‌های آب کنارش بسته بودند و احتمالا ماشین آتش‌نشانی هم به خاطر ناآگاهی از همین مسئله گیر کرده بوده و مجبور شده که دور بزند و راه دیگری پیدا کند. تأخیرشان به خاطر تأخیر معمول نیروهای امدادی در ایران نبود؛ بلکه به خاطر عدم‌هماهنگی گروه‌های مختلف با یک‌دیگر برای اطلاع‌رسانی اموری از این دست که باعث بسته شدن مسیرها می‌شوند بود. شاید اگر این‌طور ساخت‌وسازها روی نقشه به اطلاع نیروهای امدادی می‌رسیدند، احتمالا خسارات به طور چشم‌گیری کاهش می‌یافتند. (هرچند این نکته هم حائز اهمیت است که بعضی محله‌ها و مناطق اصلا کوچه و خیابان‌های مناسبی ندارند، و ممکن است حتی در صورت چنین اطلاع‌رسانی‌هایی، باز هم نیروهای امدادی نتوانند خودشان را به موقع به محل حادثه برسانند...)

وقتی داشتم درباره بسته بودن خیابان به مادرم توضیح می‌دادم، پدر و خواهرم آن‌قدر با عجله بیرون رفتند که یادشان رفت در را ببندند. من در را بستم و مادرم هود را روی درجه ۳ گذاشت و سروصدا بیشتر شد؛ و دوباره رفت پشت پنجره و چند لحظه بعد گفت: «فکر کنم دیگه هیچی براشون نمونده... بی‌چاره‌ها... تو این گرونی هیچی رو نمی‌تونن بگیرن دیگه... نابود شدن... دلم براشون خیلی می‌سوزه...»

رشته کلمات فوران کردند: «کی و چی باعث این گرونی شده؟! ها؟!» مادرم جواب داد: «این حرفا رو ولش کن!» گفتم: «فقط یه مشت حرف مفت مسخره! به خودتون می‌گین دل‌تون می‌سوزه براشون، اما حاضر نیستین حتی از عقل‌تون استفاده کنین یه ذره و ببینین چی باعث می‌شه ان‌قدر گرونی پیش بیاد که با چنین اتفاقی زندگی طرف با مردن فرقی نداشته باشه دیگه... اقتصاد مملکت رو دادین دست یه کسایی که ادعا می‌کردن با انقلابی بودن می‌تونن شیش‌ماهه قیمت دلار رو بیارن پایین و تورم رو مهار کنن، و هنوز بعد از دو سال این کارو نکردن، و شماها فقط می‌گین «ولش کن»! ولش کنی چی می‌شه؟ پس کِی باید از مسئولین بخواید مسئولیت حرفا و ادعاهاشونو بپذیرن؟ فقط یاد گرفتین رأی بدین و تمام؟ شدین مثل اون [(از گفتن اسم معذورم!!!)] که اومده بود توی تلویزیون و می‌گفت «از مرگ دلخراش دختر جوان دلم سوخت» و انگار نه انگار که توی گشت ارشاد این‌طوری شده بود. دل‌سوزیش به چه درد می‌خوره وقتی هیچ کار مفیدی انجام نمی‌ده؟ دل‌سوزی تو هم باد هواست، وقتی فقط می‌خوای ول کنی! دوراندیشی‌تون در حد «تو سکوت کن تا کسی بهت کار نداشته باشه»ست، بعد به بقیه هم می‌گین «ول کن!» ول کردین که اینه دیگه! همه‌چی رو ول کردین، دادین دست یه مشت گاو و خر...» و بعد سکوت کردم...

فایده‌اش چه بود؟ دوباره می‌نشستند سر سجاده و دعا می‌کردند که خدا من را آدم کند تا دست از این حرف‌ها بردارم و خدا به همسایه روبه‌رویی کمک کند و خدا گرانی را از سر ما بردارد و خدا نگذارد چنین اتفاقاتی برای ما بیفتند و خدا دشمنان را سر جای‌شان بنشاند و... حاضر نبودند حتی در حد کمی فکر کردن مسئولیت‌پذیر باشند. بعد هم می‌نشستند پای اخبار و باز همان حرف‌های همیشگی: «به زودی صدها هزار واحد مسکن مهر به متقاضیان تحویل داده خواهد شد... ایجاد میلیون‌ها شغل جدید در دستور کار قرار گرفته... تولیدات افزایش یافته‌اند... طول مدت خدمت مقدس سربازی به درخواست مجلس کاهش یافت... رسانه‌های معاند قصد دارند عملیات ما را کوچک و ناکارآمد نشان دهند... گزارش‌هایی از دریافت پول از گروه‌های ضدانقلاب توسط بی‌حجابان... سرکوب دانشجویان معترض در آمریکا... آتش‌سوزی گسترده در استرالیا... سقوط هواپیما در انگلستان... برآورد خسارات سونامی عظیم در ژاپن... اعتصابات سراسری در فرانسه، اقتصاد آن کشور را مختل کردند... حمله یک نوجوان مسلح به مدرسه و هم‌کلاسی‌هایش در آمریکا... جنایات خون‌بار رژیم صهیونیستی در غزه...» و در این حین همسایه‌هایی که خانه‌شان سوخته بود، با دست و پای زخمی و باندپیچی‌شده توی کوچه می‌نشستند و سیگار می‌کشیدند و اشک می‌ریختند و ذره‌ذره از هستی ساقط می‌شدند...

خانه همسایه روبه‌رویی در آتش سوخت، آدم‌هایش از غصه بر باد رفتن تلاش‌ها و نابودی خاطرات‌شان سوختند، ما از درد آن‌ها و ناتوانی‌مان در کمک به‌شان سوختیم، و من از ناتوانی و حماقت و ناشناختگی رفاه در میان مردم و خانواده‌ام سوختم...


۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

حوالی ۸ صبح (با به‌روزرسانی جزئی حوالی ۵ عصر)

آتش‌سوزیآتشنشانیگرانینگرانیداستان زندگی
نیم‌نویسنده‌ای که می‌کوشد اثری داشته باشد | قانونی که در برابر زندگی خم نشود، شکسته خواهد شد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید