چند سال پیش وقتی تو اتاق بیپنجرهای مجبور بودم درباره تکنولوژی بنویسم هنوز فیسبوک به عنوان یکی از شبکههای اجتماعی معتبر مورد تایید ارباب رسانه و اصحاب قلم بود. همون دوران، از پیرزن و پیرمردی مینوشتم که عصر طلایی کارشون زمانی بود که موسسه کیهان برای مقابله با سرطان احتمالی، در دونوبت صبح و عصر اقدام به توزیع شیر پاکتی سهگوش بین کارکنان میکرد.
حروفچین و ویراستارمان، جفت نابالغ چروکیدهای بودند که هرکدام از دلاوریهایشان خاطرهها داشتند. آن روزها به نام خانم و آقای همکار به دنبالکنندگانم معرفیشون کردم. خانم همکار اوج دلاوریاش توانایی در خواندن دست خط ناخوانای اکبر گنجی بود و مقابله با کجخلقیهای آقای شمس که قدیمیها به نام محمود میشناسندش.
سالها از آن روزها میگذرد. مهمترین اتفاقی که افتاده بیرون خزیدن من از تمام اتاقهای بیپنجره دنیاست. وقتی جعبه وسایل و کاکتوسم را به قصد صندوق عقب به دوش میکشیدم با خودم عهد بستم که هرگز به هیچ اتاقی پا نگذارم که در سایه تاریک کنجش، خانم پیر غرغرویی نشسته باشد که دیشبش به هوای دیدن لوگوی پپسی، سر به هوایی کرده است. تصمیم گرفتم پا به شرکت و موسسهای نگذارم که پیرمرد شکارچی، افتخارش لمباندن باقرقره است. اما امروز با اطمینان میگویم که هیچ سمپاشی نیست که گوشه و کناره ادارهها را از لوث وجود این زامبیها پاک کند. چاره اما تجهیز و تقویت خود است. قرار است اینجا از آقا و خانم همکار که نه، هر آقا و خانم زامبی و هر فایتری که در برابرشان صفآرایی میکند بنویسم.