این بار، بر خلاف قبلا که درباره فلسفه زندگی، ریاضیات، منطق ریاضی، فلسفه تحلیلی و شاهکارهای بعضی از مشهورترین فیلسوفان اروپایی قرن بیستم میلادی برایت نوشتم، قصد دارم تا شاهکار یک فیلسوف شرقی را نشانت دهم، و تو را به قرنِ یازدهمِ هجریِ مشرق زمین ببرم! جایی که پرآوازهترین فیلسوفِ ایرانی زندگی میکند. کسی که بسیاری از مسلمانان به او افتخار میکنند و بسیاری از ایرانیان، هنگامی که نامش را بر زبان میآورند، با احترامی دوچندان این کار را انجام میدهند. همانطور که از عنوان نامه پیدا است، منظورم ملاصدرای شیرازی است. کتاب معروفی دارد تحت عنوان «اسفار اربعه». او، پایهگذار مکتبی است که به حکمت متعالیه مشهور است؛ مکتبی که در کنار مکتبهای مشاء و اشراق، از مهمترین مکاتب فلسفه اسلامی است؛ آری! تاریخ فلسفه، پر است از نامهای دهن پُر کنی که میشنوی! بعضی نامها از غرب میآیند؛ دکارت و اسپینوزا، هگل و هایدگر، فرگه و راسل، تارسکی و ویتگنشتاین... . بعضی نامها از شرق؛ فارابی و ابن سینا، خواجه نصیرالدین طوسی و شیخ اشراق، میرداماد و ملاصدرا... .
هر کدام نظرات خاص خود را دارند و سعی کردهاند به بعضی از پرسشهای مهم فلسفی که ذهن بشر مدتها درگیرش بوده، پاسخی قانعکننده بدهند. پاسخهایی که گاهی مکمل هم، گاهی متضاد با هم، و گاهی با یکدیگر متناقض مینماید! من در این نامه، از بین همه این نامها، به نام ملاصدرا نظر میکنم و از میان همه مفاهیم مهم فلسفی، مفهوم وجود را مورد تحقیق قرار خواهم داد. اول اجازه بده تا قبل از شروع بحث، حال و هوای بحث را برایت توصیف کنم یا به قول ورزشکاران، بیا پیش از انجام ورزش اصلی، ابتدا کمی نرمش کنیم.
بیا فلسفه را از یک جهت، به دو نوع کلی تقسیم کنیم؛ فلسفه غرب و فلسفه شرق. و فلسفه شرق را از یک جهت، به دو نوع؛ فلسفه اسلامی و فلسفه غیراسلامی. منظورم از فلسفه اسلامی، که معمولا منظور هر کسی که این عبارت را رسماً به کار میبرد همین است، فلسفه مسلمانان است، نه فلسفه اسلام! این تفکیک بسیار مهم است. منظور این نیست که چنین فلسفهای لاجرم از اسلام برمیخیزد. بلکه منظور این است که این اندیشهها و این مکاتب و این فلسفهها، در بستر فرهنگی و جغرافیایی مسلمانان شکل گرفته است و غالبا این فیلسوفها، مسلمان بودهاند. کسی که گمان کند حرف فلسفه اسلامی از آن جهت که فلسفه اسلامی است، حرف اسلام است یا برعکس، به خطا رفته است. دقت کن! من نمیگویم حرف اسلام حرف فلسفه اسلامی هست یا نیست، منظورم این است که قرار نیست الزاما چنین باشد! جانِ فلسفه، استدلال است و برهان. حال آن فیلسوف میخواهد مسلمان باشد، یهودی باشد یا خداناباور. ما از او میخواهیم که برهان خود را برای مدعایش اقامه کند. و استدلالی که پیشفرضهایی غیر یقینی داشته باشد، دیگر برهان نیست؛ بلکه یا خطابه است، یا مجادله است، یا مغالطه یا هر چیزی جز برهان. اگر فیلسوفی برای اثبات حرفش، حدیث و روایت بخواند، یا به تاریخ ارجاع دهد یا ...، دیگر حرف او، یک حرف فلسفی نیست. یک امر است، یک پند است، یک سخن اخلاقی است یا ... . هنگام انجام یک تحقیق اکیدا فلسفی، مثل کاری که اکنون قصد انجامش را داریم، وقتی میخواهیم آرای ملاصدرا یا ابن سینا یا هر فیلسوف دیگری که نمایندهای از فلسفه اسلامی است بررسی کنیم، به حرفهای او از آن جهت که فیلسوف است نظر میکنیم، نه از آن جهت که مسلمان است! آری گاهی برای آنکه بدانیم چه شد که مثلاً ملاصدرا چنین ایدهای به ذهنش رسید، یک بررسی تاریخی و روانشناسانه کمککننده است و در چنین تحقیقی، مسلمان بودن او مهم خواهد بود. اما در یک تحقیق فلسفیِ صرف، حرفهای او را در خلأ بررسی میکنیم! صرفا میخواهیم بدانیم که اولا دقیقا چه گفته و منظورش چه بوده، و ثانیا برای چنین حرفی چه برهانی آورده است، و ثالثا آیا چنین برهانی قابل قبول هست یا نه. کاری نداریم که او مسلمان بوده یا نامسلمان، مومن بوده یا کافر و ... .
این از مرحله اول نرمش! پیش از شروع بحث اصلی، خوب است بدانی که فلسفه اسلامی یک رشته معروف دانشگاهی در ایران است و دانشجویان فلسفه، میتوانند در این گرایش ادامه تحصیل بدهند. همچنین، یکی از مباحث داغ حوزه علمیه در ایران بوده و هست. کمتر کسی است که در ایران، چه از راه دانشگاه چه از راه حوزه، شروع به مطالعه فلسفه کرده باشد و تا حدی با آرای اصلی فارابی و ابن سینا و شهابالدین سُهرِوَردی و ملاصدرا آشنایی نداشته باشد. حتی در کتابهای فلسفهی رشته علوم انسانی مقطع دبیرستان در ایران، این فیلسوفان مسلمان و اندیشههای اصلی آنها مورد تاکید قرار گرفته است.
و جالب است که یکی از مهمترین بحثهای فلسفه اسلامی، همین مفهوم وجود و مشتقاتِ آن است. من و تو، قصد داریم در این نامه، همین مفهوم را در نظر آوریم و درباره آن بپرسیم و تلاش کنیم تا با کمک گرفتن از اندیشه خود، پاسخی بیابیم.
از تو پوزش میخواهم که ورود به بحث اصلی را تا این اندازه به تاخیر انداختهام، اما میخواهم پیش از شروع، دوباره مقدمهای دیگر به تو بگویم! این مقدمه بیشتر جنبه شخصی دارد و به شخص من مربوط است اما شاید گفتنش به تو، خالی از لطف نباشد. راستش را بخواهی، من از دوران دبیرستان مطالعه منطق و فلسفه را آغاز کردم. همانطور که میدانی، رشته من ریاضیات بود و این مطالعات، ارتباط مستقیمی با تحصیل آکادمیک من نداشت. اولین کتاب منطقی که آن را با استادی شروع کردم، «منطق مظفر» اثر محمدرضا مظفر بود. این کتاب، یکی از کتابهای مرجع منطق در حوزه علمیه است. محتوای کتاب، همان مباحث اصلی منطق ارسطویی است که به شکلی سازمانبندی شده در قالب یک کتاب درسی تنظیم شده است. منطقی که در رشته علوم انسانی در دبیرستانهای ایران تدریس میشود، زیرمجموعه کوچکی از مباحث گستردهی این کتاب است. خب، برای آغاز مطالعه فلسفه، دانستن مقدماتی از منطق ضروری است. اگر منطق نخوانده باشیم، احتمال بیشتری دارد که به دام مغالطهها بیفتیم یا در استدلالهایمان دچار خطا شویم. برای همین، معمول است که پیش از مطالعه فلسفه، چند واحد منطق هم پاس میکنند؛ همانطور که ریاضیات عمومی پیشنیاز فیزیک کلاسیک است!
پس از مطالعه منطق ارسطویی با کتاب منطق مظفر، مطالعه کتاب «بِدایَةُ الحِکمة» اثر معروف محمدحسین طباطبایی را نزد استادی آغاز کردم. این کتاب، چکیدهای از مباحث مهم فلسفه ملاصدرا یا همان حکمت متعالیه را در خود دارد و تلاش کرده در حجمی کم، مهمترین احکام فلسفه ملاصدرا را بیان و اثبات کند. اتفاقا همان ابتدا هم با مفهوم وجود شروع میکند و بحث اصالت وجود را پیش میکشد و نصف بیشتر کتاب به همین بحث وجود اختصاص دارد.
اما خب، گفتم که! من در آن زمانها تنها شانزده-هفده سال سن داشتم و چنین مباحثی برایم آنچنان که باید، قابل درک نبود. اکنون داریم کم کم وارد بحث اصلی میشویم پس خودت را آماده کن!
بسیار تلاش کردم تا بفهمم اصالت وجود چیست و بسیار بیشتر از آن تلاش کردم تا بدانم این اثباتهایی که آورده شده چرا درست است! مدتها درگیر بودم. با خودم گفتم اصلا اثبات اصالت وجود به کنار! به فرض که اصالت وجود درست است و عین حقیقت! اما پرسش اصلی من این است که اصلا منظور از اصالت وجود چیست؟ و اصالت وجود چه میخواهد بگوید؟! وقتی من میگویم هر تابع مشتقپذیر پیوسته است، احتمالا تو از من میپرسی تابع چیست؟ مشتقپذیری چیست و پیوستگی چیست؟ بعد که من این پرسشهای تو را دقیقا پاسخ گفتم و تو کاملا دانستی که منظور من از تابع، مشتقپذیری و پیوستگی چیست، پس از آن از منطقا اجازه داری از من پرسی خب دلیلت چیست؟! چرا هر تابع مشتقپذیر پیوسته است؟! بعد من استدلالی میآورم و تو با بررسی آن، یا استدلال مرا میپذیری یا نه. این فرآیند کلیِ یک بحث منطقیِ درست و حسابی است. درباره اصالت وجود هم بحث همینگونه است. ابتدا لازم است بپرسیم «دقیقا منظور از اصالت وجود چیست»؟ و بعد که پاسخ را یافتیم، بپرسیم «چرا اصالت وجود حقیقت دارد»؟
من در این نامه، تلاش میکنم تا پرسش اول را پاسخ دهم. فعلا به پرسش دوم کاری نخواهم داشت! همینکه بدانیم منظور ملاصدرا از اصالت وجود چیست، خودش پیروزی بزرگی به حساب میآید! من از شانزده سالگی تا بیستوسه سالگی این پرسش را با خود به یدک میکشیدم! هر جا که میرفتم، این پرسش نیز با من بود. هر کسی را میدیدم که کمی فلسفه اسلامی خوانده، از او میپرسیدم تو را جان هر که دوست داری(!)، به من بگو مقصود ملاصدرا از اصالت وجود چه بوده؟
البته گمان نکنی که هفت سال از زندگی خود را شبانه روز صرف فکر کردن و تحقیق درباره اصالت وجود کردهام! بلکه مدت بسیاری اصلا به آن فکر نکردم. و اصلا یادم رفته بود که چنین پرسشی دارم. منظورم این است که این پرسش از شانزده سالگی برایم مطرح شد و تا بیستوسه سالگی پاسخی نیافت. حال در بعضی مواقع بیشتر به آن میپرداختم و در بعضی مواقع کمتر. شاید اینکه این پرسش هفت سال برایم بیپاسخ مانده بود، به هوش پایین من برمیگشت! شاید اگر تو فلسفه ملاصدرا و نظراتش را مطالعه کنی، به سرعت بتوانی مقصود او از اصالت وجود را دریابی. پس اینکه میگویم فهمیدن چنین مفهومی برای من بسیار دشوار بود، به این معنا نیست که الزاما برای تو نیز چنین باشد! البته، اینکه از اصالت وجود ملاصدرا تفسیرهای متعددی شده و فیلسوفانِ مسلمانِ معاصر بعضاً نظرهای مختلفی درباره اصالت وجود ملاصدرا دارند، به ما میگوید که شاید این مفهوم، واقعا دمِدستی و پیشِپاافتاده نیست. به هر حال، در سال بیستوچهارم زندگیام، پاسخ را یافتم! یعنی فهمیدم که مقصود ملاصدرا از اصالت وجود چیست! اما چه شد؟
در همان سال بیستوچهارم، پس از اینکه حدود پنج سالی میشد که فلسفه اسلامی را به کناری نهاده بودم و مشغول مطالعات ریاضی و آکادمیک خود بودم، یکی از آشنایانم که مدتی با او سر مباحث اعتقادی و اصول دین اسلام جنگ و دعوا (از نوع دوستانهاش!) داشتیم و مُباحثات زیادی بینمان شکل گرفته بود، به من خبر داد که در یکی از حوزههای علمیه مشهد، قرار است فلسفه ملاصدرا تدریس کند. گفت با توجه به شناختی که از تو دارم، حضور تو در این کلاس برای هر دویمان مفید خواهد بود. من نیز با توجه به شناختی که از او داشتم، و میدانستم باهوش است، داناست، از اهالی اندیشه است و مرد علم و تحقیق، نه نگفتم و چون پرسشهای بیپاسخی درباره فلسفه ملاصدرا داشتم، حاضر شدم در این جلسات شرکت کنم. وقتی کلاسها شروع شد، همان مباحث اساسی چند سال پیش و همان پرسشهایی که در دوران دبیرستان برایم پیش آمده بود و پاسخ نگرفته بود، دوباره جان گرفت. دوباره مفاهیم بددستِ وجود و ماهیت و جوهر و عرض و وحدت و کثرت و تشکیک و ... سربرآورده بودند و پیش چشمان ذهن من با خوشحالی میرقصیدند. هفت یا هشت جلسه گذشته بود. از خانه بیرون زدم تا سوار مترو شوم و به کلاس فلسفه بروم. با خودم گفتم اصلا حرف ملاصدرا به کنار. حرف همه فیسلوفان و همه کتابهای دنیا و هر چه شنیدهای و نشنیدهای به کنار. خودت به مفهوم وجود فکر کن و ببین که معنایش چیست. از کجا آمده. چه حکمی برایش صادر میکنی. بعد، از ابتدا، بدون هیچ پیشفرضی، فکر کردن درباره مفهوم وجود را آغاز کردم. همانطور که دستم را از یک میله آهنی سرد داخل مترو گرفته بودم تا هنگام شتابگرفتنهای مثبت و منفیِ مترو کلهپا نشوم، ناگهان جرقهای فکرم را روشن کرد! با خودم گفتم بحث، بسیار ساده است! جوابش هم به نظر من چنین است! به یک پاسخ قانعکننده رسیده بودم. خیلی خوشحال بودم. نمیدانستم پاسخم درست بود یا نه؛ اما مرا قانع کرده بود. اکنون، تمام آنچه را در ذهنم گذشت برایت شرح میدهم تا اینکه تو را به نتیجهای که به آن رسیدم، برسانم. پس با دقتی دوچندان حواست را به من بسپار که از اینجا به بعد، نامه تخصصیتر میشود.
خب، وجود واژهای عربی است که به واژهی فارسی هستی برگردانده میشود. ماهیت نیز عربی است و معمولاً به چیستی ترجمه میشود. فرض کن چنین جملهای میشنوی:
«برج ایفل وجود دارد» یا معادلا «برج ایفل موجود است»
با شنیدن لفظ برج ایفل، تصوری در ذهن تو شکل میگیرد. با شنیدن وجود دارد یا موجود است، تصوری دیگر. تصوری که از برج ایفل در ذهن تو شکل گرفته، به ماهیت برج ایفل یا همان چیستی برج ایفل بازمیگردد. و تصوری که از وجود یا موجود در ذهن تو پدیدار گشته، به چیزی غیر از ماهیت بازمیگردد! به عبارتی، ماهیتِ الف، پاسخی است که به پرسشِ «الف چیست» میدهی. مثلا ماهیت برج ایفل، پاسخی است که به پرسش «برج ایفل چیست» میدهی. ماهیت شیطان، پاسخی است که به پرسش «شیطان چیست» میدهی و ... .
روشن است که ماهیت برج ایفل یک چیز است، و وجود چیزی دیگر! گویندهی جملهی:
«برج ایفل وجود دارد»
در حال نسبت دادن «وجود» به «برج ایفل» است. احتمالا دارد تلاش میکند به تو بگوید برج ایفل یک برج خیالی نیست! یک برج واقعی است! اینگونه نیست که فقط در عکسها و فیلمها و نقاشیها آن را دیده باشی! واقعا میتوانی از نزدیک آن را ببینی و آهنپارههای سازندهاش را لمس کنی! چنین تحلیلی کمابیش برای جملات زیر نیز برقرار است:
«فرشتهی وحی وجود دارد»
«شیطان وجود دارد»
«درخت سیبی هزارمتری وجود دارد»
«غول چراغ جادو وجود دارد»
«هری پاتر وجود دارد»
«برج میلاد وجود دارد»
«خدا وجود دارد»
و ... .
واقعا اگر کسی نزد تو بیاید و بگوید درخت سیبی هزار متری وجود دارد، معنای حرفش را میفهمی! (غیر از این است؟!) بعد احتمالا از او میپرسی که از کجا میدانی چنین درختی وجود دارد؟ همینکه این سوال را میپرسی، به این معنی است که مفهوم ماهیت و مفهوم وجود یکی نیستند. چون اگر دقیقا یکی بودند، چنین پرسشی مطرح نمیشد. معمولا چنین است که ما ابتدا از ماهیت (چیستی) میپرسیم و بعد از وجود (هستی).
ابتدا میپرسیم غول چراغ جادو چیست؟ وقتی گفتند غول چراغ جادو چنین است و چنان است و به چنین چیزی میگوییم غول چراغ جادو، بعد میپرسیم حال اصلا چنین چیزی وجود دارد؟! خب اگر ماهیت غول چراغ جادو و وجودش عینا یک چیز بودند، به محض دریافتن ماهیتش، وجودش را نیز درمییافتیم! حال آنکه ماهیتش را دریافتیم و وجودش را نه. میدانیم ماهیتش چیست اما نمیدانیم که وجود دارد یا نه. در مورد «برج ایفل وجود دارد» و درباره تقریبا همه جملههای این شکلی، بحث به همین صورت است. یکی از ابداعات فلسفه اسلامی طرح پرسش زیر است که ظاهراً اولین بار میرداماد آن را مطرح کرده و ملاصدرا مفصلا به آن پرداخته است:
وقتی برج ایفل را از نزدیک میبینیم و به وجودش پی میبریم، دو مفهوم به ذهن ما وارد میشود؛ یکی ماهیت، یکی وجود. یکی ماهیت برج ایفل، یکی وجودش. حال پرسش اینجاست که کدام یک از این دو مفهوم، مطلقا ساخته و پرداخته ذهن ما است، یا به عبارتی، اعتباری است، و کدام یک واقعی است و به واقعیت برج ایفل مربوط است یا به عبارتی اصیل است و اصالت دارد و اینگونه نیست که صرفا ساخته ذهن ما باشد.
اگر بگوییم وجود اعتباری و ماهیت اصیل است، یعنی وجود برج ایفل صرفا مفهومی است که توسط ذهن ما ساخته شده و چنین چیزی واقعیت ندارد بلکه آن چیزی که واقعیت دارد، ماهیت برج ایفل است.
اگر بگوییم ماهیت اعتباری است و وجود اصیل است، یعنی این وجود برج ایفل است که واقعیت دارد و ماهیت برج ایفل، صرفا ساخته ذهن ماست و واقعیت ندارد.
دو حالت دیگر هم هست؛ یا هر دو اصیلاند یا هر دو اعتباری.
نظر میرداماد این بود که ماهیت اصیل است و وجود اعتباری، و نظر ملاصدرا این است که وجود اصیل است و ماهیت اعتباری. و همین ادعای ملاصدرا و تلاش او برای اثبات آن، سراسرِ بحث اصالت وجود صدرایی را شکل میدهد.
این، روایت مرسومی است که هر کتاب فلسفهای را بازکنی که درباره اصالت وجود ملاصدرا مطلبی دارد، احتمالا همین بحث یا بحثی بسیار مشابه با آن را میبینی.
نظر تو چیست؟ به نظر تو، آیا وجود اصیل است یا ماهیت؟ با ملاصدرا موافقی یا مخالف؟ سعی کن پیش از آنکه ادامه نامه را بخوانی، در حد همین روایتی که فعلا برایت آوردم، موضع خود را در برابر اصالت وجود مشخص کنی! اگر نیاز به تفکر داری که قطعا چنین است، پیش از ادامه دادن، اندکی تامل کن و سپس ادامه بده.
میدانم که احتمالا این بحث برای تو هم مبهم شده! به نظرم هنوز نمیدانی که دقیقا منظور از اصالت وجود چیست و نمیدانی وقتی ملاصدرا میگوید وجود اصیل است و ماهیت اعتباری، دقیقا چه دارد میگوید! این ابهام احتمالی تو را، من هفت سال با خود داشتم! تا اینکه در مترو، این ابهام برطرف شد!
پیشتر گفتم که در مترو تلاش کردم بدون هیچ اطلاعاتی از فلسفه و بدون هیچ پیشفرض خاصی، به مفهوم وجود فکر کنم. فکر کردن را با پرسیدن این پرسشها از خودم آغاز کردم:
اصلا واژه وجود چگونه وارد دایره واژگان ما شده؟ از چه زمانی به بعد و چرا واژه وجود را به کار بردیم؟ طبیعتاً وقتی انسانی متولد میشود، در دوران نوزادی، نه از واژه وجود استفاده میکند نه وقتی این واژه را به او بگویی میفهمد! پس بالاخره، از جایی به بعد با این واژه آشنا میشود و آن را به کار میبَرَد. اما کِی آشنا میشود؟ چه میشود که آشنا میشود؟ چگونه به کار میبَرَد؟ چرا اینگونه به کار میبَرَد؟
به نظرم فرآیندی که واژه وجود را به دنیای واژگان ذهن ما میآورد چنین است:
کودکی دو-سه ساله را در نظر بگیر که میتواند راه برود و درکی نسبی از محیط اطراف خود پیدا کرده است. در یکی از روزها، درِ یخچال را باز میکند و یک انار قرمز را میبیند. فردای آن روز، در یخچال را باز میکند و آن انار قرمز را نمیبیند. او میفهمد که یخچال امروز با یخچال دیروز متفاوت است. اما نمیتواند این تفاوت را بیان کند. پیش مادرش میرود و میگوید:
انار!
مادرش میگوید:
انار نداریم!
کودک به یخچال اشاره میکند و میگوید:
انار!
مادرش در یخچال را باز میکند و میگوید:
ببین! «انار نیست»!
کودک جای خالیِ انار دیروز را نشان میدهد و میگوید:
انار!
مادرش میخندد و میگوید:
آها آن انار را میگویی! آن را من خوردم! دیروز «انار بود». امروز «انار نیست».
کودک آرام میگیرد. فردای آن روز، به نزد مادرش میرود و این بار، جملهای یاد گرفته است و بیان میکند:
«انار نیست»!
مادرش میخندد و چون دیشب از بیرون انار خریده، میرود یک انار داخل یخچال قرار میدهد و با لبخند به کودک میگوید:
«انار هست»!
کودک انار را برمیدارد و خوشحال میشود. فردای آن روز، کودک در یخچال را باز میکند و انار قرمزی برمیدارد و همچنان که دوان دوان به سمت مادرش میرود داد و فریاد میکند که:
«انار هست»! «انار هست»!
مادرش هم لبخند میزند و تماشا میکند!
آری آن کودک، اینگونه تفاوت بین هستی و نیستی، یا همان تفاوت بین وجود و عدم را میفهمد. اینگونه است که با مفهوم وجود آشنا میشود و از این پس آن را به کار میبَرَد. همین کودک در دوران دبیرستان، به دوستش میگوید:
«هری پاتر وجود ندارد»، «خدا وجود دارد» و «فرشتهها وجود دارند»
و در دوران دانشگاه از استادش میپرسد:
«آیا خدا وجود دارد»؟ ، «آیا فرشتهها وجود دارند»؟
و خلاصه حسابی با مفهوم وجود آشنا شده است!
به نظر من، نحوه آشنایی ما با مفهوم وجود، چنین است.
حال بیا این بار از زاویهای دیگر به موضوع نگاه کنیم. بیا جملهی «برج ایفل وجود دارد» را تحلیل کنیم. خب این جمله مثل این است که بگویی «برج ایفل موجود است». چون موجود بودن را به همان معنای وجود داشتن درک میکنیم. اما جملهی «برج ایفل موجود است» با جملهی «مرتضی انسان است» از نظر ساختاری چه تفاوتی دارد؟! هر دو یک موضوع دارند و یک محمول، و یک «است» که در انتهایشان آمده! هر دو قالبِ «الف ب است» را دارند و ساختارشان یکی است. و واقعا چنین است! اکنون بیشتر توضیح میدهم. اینجا چند پرسش مهم وجود دارد:
ما چرا مفهوم انسان را به مرتضی نسبت میدهیم؟ اصلا چه شد که گفتیم «مرتضی انسان است»؟ مرتضی را دیده بودیم و میشناختیم، اما «انسان» از کجا آمد؟ لفظ انسان از کجا پدیدار شد؟ و چه شد که این لفظ را اینگونه در جمله «مرتضی انسان است» به کار بردیم؟
خب! به نظرم اینگونه است که من پدرم را میبینم، مادرم را میبینم، برادرم را، خواهرم را، دوستانم را، موجودات دوپای خیابانها را! متوجه میشوم که چیزی هست که انگار همه اینها آن چیز را دارند. با استفاده از همه موجودات دوپایی که دیدم، قالبی میسازم! پدرم و دوستانم در این قالب جا میگیرند، اما مثلا صندلی اتاقم به این قالب نمیخورد! بخاری و کتاب و دفترم نیز به این قالب نمیخورند! این قالب را «انسان» مینامم. هر موجودی که در این قالب قرار بگیرد، «انسان بودن» را به او نسبت میدهم و در غیر این صورت، «انسان نبودن» را. برای همین میگویم «پدرم انسان است»، «مادرم انسان است»، «مرتضی انسان است»، «رییسجمهور کشور فرانسه انسان است»، «صندلی اتاقم انسان نیست»، «پرتقال یخچال خانهمان انسان نیست» و ... . «انسان» بودن، چیز مشترکی است بین همه انسانها. به عبارتی، با دیدن تعدادی از انسانها (نه همهی آنها!) من ویژگیهای مشترکی پیدا کردم و در ذهن خود، قالبی را ساختم که بتوانم همه انسانها را در آن قرار بدهم. اینگونه بود که مفهوم «انسان» در ذهن من شکل گرفت. همانطور که خودت هم دریافتهای، مفهوم انسان، امری است کاملا ذهنی و این مفهوم مطلقا ساخته ذهن است و بس. به عبارتی، میتوانیم اینطور بپرسیم که در جملهی «مرتضی انسان است»، لفظ انسان به کار رفته. آیا این انسان، خارج از ذهن ما وجود دارد؟ یا وابسته به ذهن ما است؟ به عبارتی، اگر من نبودم و هیچ انسانی نبود و اصلا کرهی زمینی وجود نداشت و کلا موجود زندهای در جهان یافت نمیشد، آیا باز هم چنین مفهومی واقعیت داشت؟ به نظر من نه! این مفهوم کاملا اعتباری است و اگر تو و هیچ انسانی این مفهوم را نسازد، این مفهوم وجود نخواهد داشت و اگر هم این مفهوم توسط ذهن تو ساخته شود، صرفا در ذهن تو خواهد بود و وابسته به ذهن تو و دیگر وجود خارجی و مستقل از تو نخواهد داشت. پس اینگونه نیست که موجودی به نام «انسان» در جهان خارج از ذهن ما وجود داشته باشد. دقت کن! گاندی وجود دارد، اما انسان وجود ندارد! گاندی مصداقی از مفهوم انسان است، اما انسان، مفهومی کلی است که در ذهن ما ساخته شده است. این انسان، نه قدبلند است، نه قدکوتاه. نه سفیدپوست است نه سیاهپوست. نه زن است نه مرد. اصلا این انسان، «انسان» نیست که بخواهد مرد یا زن باشد!! «انسان»، صرفا یک قالب (مفهوم) ذهنی است (قالب ذهنی است نه انسان!) که ما آن را ساختیم و آنقدر کلی است که هم انسانهای قدبلند را شامل میشود، هم انسانهای قدکوتاه را، هم انسانهای سفیدپوست را شامل میشود هم انسانهای سیاه پوست را، هم انسانهای مرد را شامل میشود، هم انسانهای زن را و ... .
البته این نظر که مفهوم انسان کاملا ذهنی بوده و وجود خارجی ندارد، که یک جورهایی همان نظر ارسطو است، مخالفینی هم دارد و مثلا استادِ ارسطو یعنی افلاطون با جهان مُثُلَش مخالف سرسخت این روایت است.
اما به هر حال، من با ارسطو هم نظرم. نظر تو چیست؟
حال مفهوم وجود چطور؟ به نظرم مفهوم وجود داشتن یا همان موجود نیز مشابه مفهوم انسان در ذهن ما شکل گرفته است. اما خب کلیتر از مفهوم انسان. یعنی چیزهای بیشتری در قالب «موجود» قرار میگیرند؛ «پدرم وجود دارد»، «مرتضی وجود دارد»، «صندلی اتاقم وجود دارد»، «خورشید وجود دارد» و ... . به عبارتی، من همه این چیزها را دیدهام؛ پدرم را، مرتضی را، صندلی اتاقم را، خورشید را و ... . میان همه آنها گویی چیزی مشترک است! گویی همه آنها چیزی دارند که هری پاتر (احتمالا!) آن را ندارد! گویی همه آنها چیزی دارند که غول چراغ جادو (احتمالا!) آن را ندارد! نام آن چیز را «وجود» میگذارم! چیزی که پدرم از آن بهرهمند است اما هریپاتر نه! پس من میگویم «پدرم وجود دارد»، «صندلی اتاقم وجود دارد»، اما «هری پاتر وجود ندارد»، «غول چراغ جادو وجود ندارد» و ... .
به عبارتی، مفهوم وجود مثل مفهوم انسان است با این تفاوت که وجود کلیتر از انسان است؛ یعنی مفهوم انسان، مصداقهای کمتری از مفهوم وجود دارد و به عبارتی دقیقتر، مجموعه مصادیق مفهوم انسان، زیرمجموعهای از مجموعه مصادیق مفهوم وجود است.
پس مفهوم وجود نیز کاملا ساخته ذهن من و تو است! وجود، چیزی نیست که خودش مستقلاً واقعیت یا خارجیت داشته باشد! همانطور که انسان چنین نبود. مفهوم انسان هم چیزی بود کاملا ذهنی بدون هیچ وجود خارجی. مثلا وقتی میگویم «صندلی اتاقم وجود دارد»، چیزی که واقعیت دارد، و ساخته ذهن من نیست، و مستقل از من است، صندلی اتاقم است! نه وجود! بلکه وجود چیزی است که آن را در ذهنم ساختهام و آن را به صندلی اتاقم نسبت دادهام. پس وجود امری است اعتباری و آن چیزی که اصالت دارد، ماهیت است!
خب! این، تقریباً همهی آن چیزی بود که در مترو به آن اندیشیده بودم و در آخر نیز به همین رسیدم؛ یعنی اصالت ماهیت و اعتباری بودن وجود. درست برخلاف نظر ملاصدرا!
آن جرقه که گفتم، همین بود که «مفهوم وجود، ساخته ذهن ماست، درست مانند مفهوم انسان.»
اینکه خودم به اصالت ماهیت رسیده بودم و در مترو دانستم که شخصا به اصالت ماهیت معتقد هستم، و نظری بر خلاف نظر ملاصدرا دارم، برایم جالب بود. لذت آن لحظه که به ایدهی اصالت ماهیت رسیده بودم واقعا شیرین بود.
درست بلافاصله بعد از آن که اصالت ماهیت را تایید کردم، از خودم پرسیدم که پس ملاصدرا چه میگوید؟! چگونه معتقد است که وجود اصالت دارد؟ یعنی به راستی وجود را امری ذهنی نمیداند؟ یعنی وجود را امری واقعی و مستقل از ذهن میداند؟ چطور ممکن است؟ چگونه استدلال میکند؟ و ... .
منتظر بودم هر چه زودتر به کلاس برسم و این اندیشهها را با استاد مطرح کنم. وقتی همه این فرآیند فکری را برایش توضیح دادم، لبخند زد و گفت:
اصالت ماهیت دقیقا همین چیزی است که میگویی و ملاصدرا دقیقا آن را رد میکند!
با کنجکاویِ بسیاری پرسیدم:
دقیقا چه میگوید؟!
گفت:
اتفاقا خود ملاصدرا هم گفته که من هم در ابتدا مثل شما فکر میکردم و معتقد به اصالت ماهیت بودم! اصلاً این، اولین چیزی است که به ذهن میرسد و یک جورهایی بدیهی مینماید! اما با دقت فلسفی و تامل و تعمق دریافتم که چنین نیست و وجود اصالت دارد نه ماهیت!
پرسیدم:
چه جالب! خب، حرف حسابش چیست؟ اصالت وجود را چگونه توضیح میدهد؟ مثلا، آیا در جمله «مرتضی وجود دارد» معتقد است که آن وجود که به مرتضی نسبت دادهایم، وجودی مستقل از ذهن دارد و اعتباری و ساخته ذهن ما نیست؟!
آن وجود چطور میتواند واقعیت عینی داشته باشد؟! هر چیزی که هست مرتضی است! ما وجود را با ذهن ساختهایم تا به مرتضی نسبت بدهیم همین!
استاد با لبخند گفت:
«ملاصدرا در اینجا حرف جالب و عجیبی میزند؛ میگوید جملهی «مرتضی وجود دارد» مَجاز است نه حقیقت! درست مثل اینکه جملهی «ایران کره را بُرد» مجاز است! اما متناظر با هر جملهی مجازی، باید جملهای حقیقی وجود داشته باشد. مثلا متناظر با جملهی مجازی «ایران کره را برد»، جملهی حقیقی زیر وجود دارد:
«تیم ملی فوتبال ایران، تیم ملی فوتبال کره را برد»
پرسیدم:
اگر جملهی «مرتضی وجود دارد» مجاز است، پس حقیقت چیست؟!
گفت:
به نظر ملاصدرا، آن جملهی حقیقی که متناظر با جملهی مجازی «مرتضی وجود دارد» است، جملهی زیر است:
«وجودِ مرتضی وجود دارد»!
و آنجا بود که من تازه فهمیدم حرف حساب ملاصدرا و مقصودش از اصالت وجود چیست. همینطور فهمیدم این حرف تا چه اندازه عجیب، و البته غریب است! بیا تا کمی حرف او را بشکافیم.
ظاهراً ملاصدرا معتقد است این وجود است که جهان خارج را پر کرده و هر چه که هست وجود است و بس! نه تنها ذهنی و اعتباری نیست، بلکه عین واقعیت است و جز وجود واقعیتی نیست. وقتی تو میگویی «مرتضی وجود دارد»، در واقع داری مجازی حرف میزنی و مجاز میگویی. چرا که اصلا مرتضایی نیست! این «وجودِ مرتضی» است که حقیقت دارد و مرتضی (همان ماهیت مرتضی) را ذهن تو ساخته و وجود مرتضی را چنین میبیند!
مثال خمیر بازی مثال خوبی است؛ در دنیای خمیر بازی، همه چیز خمیر است. هیچ چیزی جز خمیر واقعیت ندارد. اما تو چیزهایی را میبینی که شبیه آدمکاند، چیزهایی شبیه اسب و پلنگ و ... . آدمک و اسب و پلنگ (ماهیتها) اعتباریاند، ساخته ذهن تو هستند! این تویی که فکر میکنی اسب یک چیز است و آدمک چیزی دیگر. اما در واقع هر دوی آنها خمیر هستند و یک خمیر است که به شکلهای مختلف ظاهر شده و تو فکر میکنی که اسب و آدمک دو چیز کاملا متفاوتند که هیچ ارتباطی به هم ندارند. اسب و آدمک، صرفا ظهوراتِ مختلف یک چیزند و آن چیز خمیر است. در واقع همه چیز خمیر است، فقط با ظهورات مختلفی ظاهر شده است!
داستان وجود نیز از نظر ملاصدرا همین است. در خارج، یک واقعیتِ واحد بیشتر نداریم و آن وجود است. این حرف به «وحدت وجود» شهرت دارد. همین وجود به شکلهای مختلفی ظاهر شده است. ما موجودات مختلفی را میبینیم و اشتباهی فکر میکنیم این موجودات از اساس با هم مختلفاند. غافل از اینکه یک چیز است که به شکلهای مختلف درآمده است. ملاصدرا، این به شکلهای مختلف درآمدن را با مفهوم «تشکیکِ وجود» یا همان «شدت و ضعفِ وجود» توجیه میکند. همچنین اکثر مسائل فلسفی را به کمک اصالت وجود حل میکند و اینطور بگویم که اصالت وجود، اساس فلسفه ملاصدرای شیرازی است. او تلاش دارد در اسفار اربعهاش، برای هر یک از مدعاهایش، برهان اقامه کند. اینکه استدلالهای او تا چه اندازه قانعکننده است، تحقیقی است بر عهدهی تو! من نیز اگر فرصتی پیش آمد، سعی میکنم بعدا درباره استدلالهای ملاصدرا مبنی بر اصالت وجود، برایت نامه بنویسم. اما فعلا نظرم این است که ماهیت اصیل است و وجود مفهومی کاملا ذهنی و اعتباری است، و سراسر با نظر ملاصدرا مخالفم. اما هیچ عقیده جزمی در این باره ندارم، و همواره میدانم که ممکن است بر خطا باشم. پس اگر فکر میکنی که میتوانی مرا قانع کنی که وجود اصیل است و حرف ملاصدرا حقیقت دارد، حتما استدلالت را با من در میان گذار.
لازم میدانم به نکتهای درباره عبارت «اصالت وجود» اشاره کنم؛ اگر آثار ژانپلسارتر یا سایر فیلسوفان مکتب اگزیستانسیالیسم را مطالعه کرده باشی، احتمالا با عبارت اصالت وجود برخورد داشتهای. اصالت وجودی که اگزیستانسیالیسم از آن سخن میگوید معنایی کاملا متفاوت از اصالت وجود صدرایی دارد. پس گمان نکنی که این دو، یک چیز هستند! شاید شباهتهایی بسیار اندک داشته باشند اما دو چیزِ کاملا متفاوتند. در واقع، مفهوم اصالت وجود صدرایی، در همان فلسفه اسلامی متولد شده و رشد یافته است. من هیچ فیسلوف غربی را نمیشناسم که صریحا درباره این مفهوم نظری داده باشد.
خب! به نظرم این نامه به اندازه کافی طولانی شد. نمیخواهم بیش از این حوصلهات را سر بِبَرم. فقط پیش از پایان لازم است بگویم اکثر مطالبی که اکنون برایت نوشتم، نظرات شخصی خودم بود. ممکن است حتی در فهم رأی ملاصدرا به خطا رفته باشم. یا با بعضی نظراتم جدا مخالف باشی. لطفا هر نکتهای به نظرت آمد، به من بگو.
از اینکه وقتت را به من سپردی و این نامه را خواندی از تو ممنونم. امیدوارم سودمند افتاده باشد.