این بار میخواهم درباره مهمترین چیز زندگی با تو حرف بزنم. البته به نظر من مهمترین چیز است. اما برای مهمترین بودن آن دلیل دارم، گرچه به گمانم هر کسی آن را مهمترین چیز بداند. آن مهمترین چیز، هدف است؛ هدف از زندگی. باور کنی یا نه، سالها مشغول جواب دادن به همین سوال بودم: «هدف از زندگی چیست؟!»
از دوران نوجوانی تا اوایل دهه سوم زندگیام تلاش میکردم جواب این سوال را پیدا کنم و در هر صحبت جدی با هر کسی، حتما این سوال را از او میپرسیدم تا نظرش را بدانم. بالاخره ممکن بود یکی از آنها هدف از زندگی را پیدا کرده باشد. اما متاسفانه در هیچ پرسش و پاسخی به جواب سوالم نرسیدم. تا اینکه بالاخره خودم جواب را پیدا کردم! جواب سادهای بود، اما به راستی برای من قانعکننده بود. ساده بود اما رسیدن به آن برای من مسیری طولانی داشت. ساده بود اما هیچ کسی تا قبل از آن به من نگفته بود هدف از زندگی این است.
حال اجازه بده از تو بپرسم؛ به نظر تو، هدف از زندگی چیست؟! اگر دقیق باشی، احتمالا خواهی گفت این سوال مبهم است. منظور از هدف چیست؟! به چه چیزی هدف میگویند؟! آری حق با توست! بهتر است قبل از تلاش برای جواب دادن، ابتدا سوال را موشکافی کنیم و آن را خوب بفهمیم. بیا قبل از همه چیز، در مورد هدف صحبت کنیم. هدف چیست؟! به چه چیزی هدف میگویند؟! هدف باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟! احتمالا تا به حال از اطرافیانت جملاتی مانند این جمله شنیدهای که «هدف من این است که یک فوتبالیست حرفهای شوم» یا «هدف من این است که در یک دانشگاه معتبر ادامه تحصیل دهم». در جملهی «هدف من این است که یک فوتبالیست حرفهای شوم»، منظور از هدف چیست؟! اگر بخواهیم از کلمه هدف استفاده نکنیم و دقیقا منظورِ همین جمله را برسانیم، از چه جملهای استفاده کنیم؟! به نظرم این جمله خوب باشد: «میخواهم یک فوتبالیست حرفهای شوم». آری، هدف یعنی همان خواسته! یعنی چیزی را که میخواهی بدست آوری. چیزی که میخواهی به آن برسی. وقتی کسی میپرسد: «هدفت از انجام این کار چه بود؟!» منظورش این است که: «از انجام این کار میخواستی به چه چیزی برسی؟!» یا وقتی میگویی: «هدفم این بود که حال دوستم را خوب کنم» انگار گفتهای: «میخواستم حال دوستم را خوب کنم». تو میتوانی هر جملهای را که در آن «هدف» به کار رفته، با جملهای که در آن «خواسته» به کار رفته جایگزین کنی و برعکس.
شاید کسی پیدا شود و بگوید که هدف با خواسته متفاوت است. اما من که تفاوتی نمیبینم. اگر کسی مدعی بود که چنین است، بیاید و دلیلش را مطرح کند. به نظر من، با توجه به شواهدی که دیدهام و به تو نشان دادم، هدف همان خواسته است و تا خواستهای نباشد، از واژه هدف استفاده نمیکنیم. من نمیگویم که این کاملترین تحلیل از واژه هدف است، اما میدانم که کاملترین تحلیلی است که دیدهام و تاکنون نقصی در آن نیافتهام.
این یک بحث زبانی بود که با هم انجام دادیم، برای آنکه بتوانیم منظور از واژه هدف را بهتر درک کنیم. بحثهای زبانی را هیچ وقت دست کم نگیر. فعلا زبان اصلیترین راه ارتباط بین ما آدمهاست و ما منظورمان را معمولا با زبان به دیگران میفهمانیم. مشکلات و درگیریهای بین مردم اغلب به خاطر نفهمیدن زبان یکدیگر است. آری دست کم گرفتن زبان، هم به مشکلات منطقی و هم به مشکلات عاطفی میانجامد. پس برای حل این مشکلات، بهتر است کلمات را به درستی به کار ببریم و منظور دیگران را از کلماتشان به درستی بفهمیم و اگر جایی ابهام داشتیم، حتما سوال بپرسیم که منظور تو چیست.
به هر حال، تا الان به این نتیجه رسیدیم که وقتی میپرسیم: «هدف از زندگی چیست؟» انگار داریم میپرسیم: «خواسته از زندگی چیست؟» یا «از زندگی چه باید خواست؟» پس بیایید به این سوال جواب دهیم که «از زندگی چه باید خواست؟». در یکی از نامههای گذشته، در مورد ضرورت صحبت کردیم. اینکه باید چیز خاصی را از زندگی بخواهیم، اشاره به ضرورتِ خواستنِ چیزی از زندگی دارد. اما به راستی بایدی در کار نیست. ممکن است کسی بگوید من چیزی از زندگی نمیخواهم و بلافاصله خودکشی کند. ما هم نمیتوانیم از نظر منطقی به او ایرادی وارد کنیم. حداقل من نمیتوانم. از آنجایی که بایدی در کار نیست، و هر کسی میتواند هر تصمیمی بگیرد، پس این سوال که «از زندگی چه باید خواست؟» سوال مناسبی نیست. همین طور این سوال که «هدف از زندگی چیست؟» از آنجا که معادل همان سوال است، سوال مناسبی نیست. پس سوال مناسب کدام است؟ به نظر من، سوال مناسب این است که «هدف تو از زندگی چیست؟» یا «خواسته تو از زندگی چیست؟» یا «تو از زندگی چه میخواهی؟».
اکنون به سوال مناسبی رسیدیم. ممکن است جواب افراد مختلف متفاوت باشد. ممکن است کسی بگوید چیزی نمیخواهم. ممکن است کسی بگوید میخواهم پولدار شوم. ممکن است کسی بگوید میخواهم بازیگر شوم و به همین ترتیب. اکنون تو به من بگو! هدف تو از زندگی چیست؟! شاید بگویی: «میخواهم مهندس کامپیوتر شوم». من میپرسم: «چرا میخواهی مهندس کامپیوتر شوی؟!». شاید بگویی: «چون باعث میشود که شخصیت اجتماعی مناسبی در جامعه داشته باشم و به علاوه شغل پولساز و آیندهداری است». من میپرسم: «چرا میخواهی شخصیت اجتماعی مناسبی در جامعه داشته باشی؟!» یا «چرا میخواهی پول داشته باشی؟!». شاید در مورد پول بگویی: «میخواهم پول داشته باشم تا برای خودم لباس بخرم، خانه بخرم، ماشین بخرم و ...». میپرسم:«چرا میخواهی برای خودت لباس بخری، خانه بخری یا ...؟!» و این رشته سوالات به همین ترتیب ادامه مییابد. هر جوابی که تو بدهی، من یک چرا میآورم. به نظر تو، آیا این رشته در جایی متوقف میشود؟! آیا به جایی میرسیم که دیگر چرایی نداشته باشد؟! به راستی آن هدف یا خواسته نهایی تو چیست؟! آخر ِ آخرش میخواهی به چه چیزی برسی؟! من جواب را میدانم و میخواهم در ادامه به تو بگویم. ولی قبل از آن، سعی کن خوب فکر کنی و خودت جوابی به این سوال بدهی.
به نظر من، همهی آدمها، آخرِ آخرش لذت را میخواهند! تو میخواهی پول بدست بیاوری که لباس بخری که از پوشیدن آن لذت ببری! تو میخواهی شخصیت اجتماعی مناسبی داشته باشی تا از حضور در جامعه لذت ببری! تو میخواهی ازدواج کنی که لذت ببری! تو دوست پیدا میکنی که لذت ببری! آری تو هر کاری که تصمیم به انجام آن میگیری، برای این است که به لذتی برسی! شاید بگویی: «نه! بعضی کارها هست که هیچ لذتی ندارد اما آدم آن را انجام میدهد؛ مثلا اینکه هفتهای دو سه بار بیاید خانهی مادر پیر و ناتوانش و ساعتها به او کمک کند و او را جمع و جور کند». به نظر من حتی این هم برای رسیدن به لذت است. او با انجام این کار، چون به مادرش کمک کرده از خودش راضی میشود و این احساس رضایت برای او لذتبخش است. درست است که کار خیلی سختی انجام داده و به رنج افتاده اما برای او آن لذت به این رنج میچربد و در مجموع لذت برده. همینطور است پول دادن به یک فقیر، سیر کردن شکم یک گرسنه و ... . حتی اشخاص مذهبی هم لذت را میخواهند؛ یکی عبادت میکند که به بهشت برود و لذت ببرد. یکی عبادت میکند که خدای خودش را خشنود کند و وقتی خدایش از او خشنود باشد لذت میبرد و ... .
البته لذت برادر نچسبی دارد به نام رنج! میتوان گفت دوری از رنج هم خواسته همه ما انسانهاست. چرا داروی تلخی را میخوریم؟! چون از رنج بیماری فرار کنیم. چرا رنج نخوردن نوشابه را به جان میخریم؟! چون از پیامدهای زیانباری که برای جسم دارد و موجب رنج ما خواهد شد فرار کنیم و ... . لازم به ذکر است که برخی لذت بردن و دوری از رنج را معادل میدانند؛ مثلا میگویند: «دوری از رنج بیماری مساوی است با لذت سلامتی». اما به هر حال، معادل باشند یا نه، هدف ما یا خواسته ما از زندگی، رسیدن به لذت و دوری از رنج است و بس! به عبارتی، انسان هر کار اختیاری که انجام میدهد از دو حال خارج نیست:
۱. یا «فکر میکند» با انجام دادن آن بلافاصله یا پس از مدتی لذتی نصیبش میشود.
۲. یا «فکر میکند» با انجام دادن آن بلافاصله یا پس از مدتی از رنجی فاصله میگیرد.
این ادعای من است. تا به حال هر کسی را که دیدهام، در هر فعل اختیاری که اندیشیدهام، غیر از این دو حالت حالتی نیافتم. البته این دلیل نمیشود چون من حالت سومی نیافتم، پس حتما حالت سومی وجود ندارد! من باید ثابت کنم که حالت سومی وجود ندارد؛ اما فعلا نمیتوانم ثابت کنم! البته لازم هم نیست ثابت کنم! به فرض انسانی وجود داشته باشد که انجام یکی از افعال اختیاریاش نه به خاطر رسیدن به لذت باشد نه به خاطر دوری از رنج(گرچه تصور چنین حالتی برای من سخت است؛ ذهنم نمیتواند این حالت را تصور کند). خب چه اهمیتی دارد؟! من دارم با تو سخن میگویم! با خواننده این نامه. تو در افعال ارادی خودت و تصمیمهایی که گرفتی جستجو کن. ببین آیا فعلی را انجام دادهای یا تصمیم به انجام فعلی گرفتهای که نه به خاطر رسیدن به لذت باشد نه به خاطر دوری از رنج؟! اگر جوابت مثبت باشد پس ادعای من حداقل برای تو برقرار است. اگر جوابت منفی باشد ادعای من نقض میشود؛ اما در آن صورت بسیار کنجکاوم از تو بشنوم که آن کاری که نه برای رسیدن به لذت و نه برای دوری از رنج انجام دادهای چه کاری بوده است. به هر حال من فکر میکنم جواب تو به سوال اخیر مثبت باشد.
بیا یک جور دیگر به موضوع نگاه کنیم. فرض کن به تو میگویند: «تو را به جایی خواهیم برد که سراسر لذت است و همیشه در حال لذت بردنی، و هیچ رنجی حتی به تو نزدیک هم نخواهد شد». آیا قبول نمیکنی که به آنجا بروی و در آنجا بمانی؟! اگر نه، چه چیزی مانع رفتن تو میشود؟! دست روی هر چیزی بگذاری یا به خاطر رسیدن به لذت است یا به خاطر دوری از رنج. خب اینها همه در آنجا هست! پس تو به آنجا خواهی رفت و تا ابد در آنجا خواهی ماند!
پذیرش اینکه همه آدمها در نهایت رسیدن به لذت و دوری از رنج را میخواهند خیلی سخت نیست. به نظرم کسی در این باره دعوایی ندارد. دعوای اصلی وقتی شروع میشود که بپرسیم: «راه رسیدن به لذت و دوری از رنج چیست؟!». اینجاست که مکاتب و اندیشهها و مذاهب گوناگون سربرمیآورند و هر یک جوابی میدهد که جواب دیگری را نقض میکند. آری اینجا جایی است که تا چشم کار میکند بحث است و جدل است و دعوا. یکی میگوید: «از آنجا که زندگی واقعی و اصیل انسان در واقع پس از مرگش شروع میشود، و راه رسیدن به لذت در آن زندگی ریاضت کشیدن در این دنیاست، پس اگر میخواهی در نهایت به لذت برسی و از رنجها دور شوی، در این هفتاد سال زندگی رنجهایی را به جان بخر و از لذتهایی چشم بپوش». دیگری میگوید: «زندگیِ پس از مرگی در کار نیست و هرچه که هست در همین هفتاد سال است. راه رسیدن به لذت و دوری از رنج هم در این هفتاد سال این است که با چهار مفهوم تنهایی، پوچی، مرگ و آزادی به خوبی آشنا شوی و آنها را با تمام وجود بپذیری». دیگری چیز دیگری میگوید و خلاصه هر جا نظر کنی لبی را میبینی که تکان میخورد و در این باره نظر متفاوتی میدهد. من هم فعلا قصد ندارم به این بپردازم که راه رسیدن به لذت و دوری از رنج کدام است، گرچه گمان میکنم راه من با راه تو یکسان نباشد. فقط این را بگویم که یکی از راههای فهمیدن اینکه راه رسیدن به لذت و دوری از رنج کدام است، شناخت واقعیت است؛ اجازه بده مثالی بزنم.
فرض کن لیوان آبی پیش روی تو است و واقعیت این است که آب درون لیوان داغ است. اگر تو از واقعیتی که در اینجا هست شناخت داشته باشی و بدانی که آب درون لیوان داغ است، از نوشیدن آن خودداری میکنی چون میدانی که نوشیدن آب داغ لب و زبان تو را میسوزاند و باعث رنج تو میشود. پس تصمیمی میگیری که تو را به هدفت نزدیک میکند؛ یعنی تو را از رنجی دور میکند. حال اگر به هر دلیلی ندانی که آب درون لیوان داغ است و اتفاقا بپنداری که خنک و گوارا است، ممکن است آن را بنوشی و رنجی را متحمل شوی. پس در اینجا تصمیمی گرفتهای که دقیقا برخلاف خواسته تو است؛ تو میخواستی از رنج دور شوی اما خودت با اراده خودت کاری کردی که به رنج بیفتی. تو «فکر میکردی» که با نوشیدن آن آب لذت میبری، اما «در واقع» با نوشیدن آن رنج کشیدی. همهاش به خاطر این بود که از واقعیت شناخت کافی نداشتی.
داستان زندگی هم همین است. اگر واقعیتهای زندگی را بشناسی، تصمیمهایی میگیری که «فکر میکنی» تو را به لذت نزدیک و از رنج دور میکنند و «واقعا» تو را به لذت نزدیک و از رنج دور میکنند؛ یعنی «فکر» تو مطابق «واقع» است. اما اگر واقعیت را نشناسی، ممکن است تصمیمهایی بگیری که «فکر میکنی» تو را به لذت نزدیک و از رنج دور میکنند، اما «واقعا» تو را از لذت دور یا به رنج نزدیک میکنند؛ یعنی «فکر» تو مطابق «واقع» نیست. اینجاست که «علم» و «روشهای علمی» مهم میشود. اینجاست که «فلسفه» به کمکمان میشتابد. اینجاست که «منطق» لازم میشود تا ما را از اشتباه در نتیجهگیری محفوظ بدارد. اینجاست که نیاز داریم تمام تلاش خود را به کار بگیریم تا واقعیتهای هستی را به خوبی بشناسیم.
حال که این بحثها را انجام دادیم و با دقت و موشکافی خواستههایمان و هدف نهایی از زندگیمان را فهمیدیم و به عبارتی دانستیم که در نهایت میخواهیم به چه چیزی برسیم، ممکن است هنوز درباره این نظریه که آن را نظریه لذت و رنج مینامم ابهاماتی داشته باشی؛ اینکه اصلا لذت چیست؟! به چه چیزی لذت میگویند؟! و رنج چیست؟! به چه چیزی رنج میگویند؟! لذت و رنج از کجا ناشی میشود؟! و ...
آری هر کسی که این بحث را میشنود، منطقی است که چنین سوالهایی را بپرسد.
به راستی لذت چیست؟! چرا لذت میبریم؟ از چه چیزی لذت میبریم؟ چرا من از چیزی لذت میبرم و دوستم از چیزی دیگر؟ چرا گاهی چیزی که موجب لذت بردن من میشود دیگری را آزار میدهد و برعکس؟
به سوالهایی که قالب «الف چیست» را داشته باشند، سوالهای ماهُوی میگوییم؛ زیرا دارند از ماهیت(چیستی) الف سوال میپرسند. مثلا: انسان چیست، خدا چیست، ماده چیست، انرژی چیست، اتم چیست و ... همه سوالاتی ماهوی هستند. سوالهای ماهوی از سختترین سوالهای علمی-منطقی-فلسفی به شمار میروند. واقعا جواب دادن به آنها کار سختی است، زیرا نیاز به شناخت و آگاهی زیاد دارد، که معمولا ما انسانها نداریم، اگر هم داشته باشیم، داشتهمان بسیار اندک است. سوال «لذت چیست؟» هم یک سوال ماهوی است که جواب دادن به آن کار بسیار سختی است. به عبارتی، سخت است که بخواهیم تعریف دقیق لذت را بیان کنیم. باید اعتراف کنم که من از ارائهی تعریفی دقیق برای لذت عاجزم. اما تو بیندیش، شاید توانستی. من هم خواهم اندیشید.
البته اینکه نمیتوانیم لذت را دقیقا تعریف کنیم، به این معنا نیست که نمیدانیم لذت چیست! یا به این معنا نیست که نمیتوانیم لذت را از بقیه چیزها تمیز دهیم. بسیاری چیزها هستند که توانایی تعریف دقیق آنها را نداریم، اما درک درستی از آنها داریم و میدانیم چه هستند. همین طور میتوانیم آنها را به خوبی از سایر چیزها تفکیک کنیم؛ مثلا مفهوم انسان. شاید اگر به تو بگویند که تعریف دقیقی از انسان ارائه بده، نتوانی. اما اگر دو تا چیز به تو نشان دهند و بگویند کدام یک انسان است و کدام یک انسان نیست، بتوانی به راحتی انسان را از غیرانسان تفکیک کنی. من فکر میکنم که لذت هم همینگونه است. گرچه تعریف دقیقی برای لذت در دست نداریم، اما گمان میکنم درک درستی از آن داشته باشیم. مثلا اگر همزمان که شدیداً تشنه هستی مشغول نوشیدن آب پرتقال باشی و از تو بپرسند آیا اکنون لذت میبری یا نه، با قطعیت سر تکان میدهی و میگویی: «آری! دارم لذت میبرم!». یا وقتی هوا بسیار سرد است و تلاش میکنی خودت را در پیادهروهای خیس و لغزنده به خانه برسانی و لباس گرمی هم به تن نداری و در نتیجه داری از سرما میلرزی و خون بدنت در حال انجماد است، اگر از تو بپرسند داری لذت میبری یا نه، با قطعیت خواهی گفت: «نه! معلوم است که لذت نمیبرم!» پس ظاهراً ما به خوبی میدانیم لذت چیست و توانایی تشخیص آن را داریم، هر چند نتوانیم آن را به طور دقیق تعریف کنیم. رنج هم همینگونه است.
اما درباره سوال «چرا لذت میبریم؟» باید بگویم که جواب دادن به این سوال هم کار آسانی نیست. سوالهایی که با چرا آغاز میشوند معمولا از علت سوال میکنند و علتیابی یکی از سختمسیرترین جادههای دنیای علم و فلسفه است. چرا که برای دانستن علت چیزی، شناخت و آگاهی بسیار لازم است اما همانطور که گفتم، ما انسانها آن را نداریم، اگر هم داشته باشیم، داشتهمان بسیار اندک است. پس اینجا هم اعتراف میکنم که نمیدانم جواب سوال «چرا لذت میبریم؟» چیست. مثلا چرا هنگام تشنگی با نوشیدن یک نوشیدنی خنک و خوشمزه لذت میبریم یا هنگامی که از سرما میلرزیم آرام گرفتن در کنار آتشی گرم برایمان لذتبخش است؟ اینها سوالهای سختی است؛ حداقل برای من.
اینکه لذتها و رنجهای من و دوستم در بعضی موارد با یکدیگر متفاوت است، سوال دیگری است که جواب دقیق آن را نمیدانم.
اما ممکن است از من بپرسی: «چرا میخواهی به لذت برسی؟!». به هر حال وقتی تو گفتی میخواهم مهندس کامپیوتر شوم، من پرسیدم که چرا میخواهی مهندس کامپیوتر شوی. حالا تو حق داری که وقتی من میگویم میخواهم به لذت برسم، بپرسی که چرا میخواهی به لذت برسی. سوالت بجاست. اما برعکس سوالهای قبلی که جوابی برای آنها نداشتم، میتوانم جواب این سوال را بدهم! چون داری در مورد من و طرز فکر من میپرسی،
نه درباره تعریف دقیق چیزی یا یافتن علت برای چیزی که بیرون از من است!
من لذت را میخواهم. و به نظرم اینکه چرا لذت را میخواهم، سوالی بیمعنی است! من لذت را میخواهم و این نهایت خواسته من است. من لذت را برای خودش میخواهم، نه برای رسیدن به چیزی دیگر. به عبارتی لذت مطلوب(مورد طلب، خواسته) من است، اما مطلوبی است بالذات نه مطلوبی بالغیر. تفاوت مطلوب بالذات و مطلوب بالغیر در این است که مطلوب بالذات را میخواهی، اما نه برای رسیدن به چیز دیگر، بلکه برای خودش، و مطلوب بالغیر را میخواهی، اما نه برای خودش، بلکه برای رسیدن به چیزی دیگر. مثلا تو پول را میخواهی، اما نه برای خود پول. چون پول تکه کاغذ کثیفی بیش نیست و آن برایت جذابیتی ندارد. تو پول را میخواهی، برای آنکه بتوانی برای خودت لباس بخری. برای آنکه شکمت را سیر کنی. پس پول مطلوب است اما مطلوبی بالغیر. لذت چطور؟! لذت مطلوب بالغیر است یا مطلوب بالذات؟ به عبارتی، لذت را برای خودش میخواهی یا برای رسیدن به چیزی دیگر؟ من لذت را برای خودش میخواهم. خود لذت مطلوب من است. اتفاقا هر چیز دیگری را میخواهم برای آنکه به لذت برسم. به بیان دیگر، هر چیزی برای من مطلوب بالغیر است مگر لذت. پس این سوال که: «لذت را میخواهی که به چه چیز برسی؟» سوال بیمعنایی است؛ چرا که این سوال درباره مطلوبهای بالغیر پرسیده میشود نه درباره مطلوبهای بالذات. من لذت را نمیخواهم که به چیز دیگری برسم. من اگر به لذت برسم، به همه آنچه که میخواستم رسیدهام و چیز دیگری نمیخواهم.
خب! ببخشید که نامهام کمی طولانی شد. به هر حال، این بود نظریه لذت و رنج من و تبیین من درباره هدف از زندگی. میتوانی بارها آن را با دیدی نقادانه بخوانی و به آن ایراد وارد کنی. من بسیار خوشحال میشوم اگر بتوانی نقطه ضعفی از این نظریه را آشکار کنی. هرگاه نقصی یافتی، یا هرگونه نظری داشتی، حتما آن را با من در میان گذار.