فرض کن در شرایطی قرار داری که میتوانی میلیاردها پول را بدزدی، پولی که با دزدیدن آن میتوانی تا آخر عمر در رفاه کامل زندگی کنی. اما میدانی که با دزدیدن این پول جمعیتی را نگونبخت میکنی، و از طرفی مطمئنی که هیچ فردی تو را نخواهد دید و تا آخر عمر، هیچ کس از این دزدی تو مطلع نخواهد شد. در این صورت، آیا آن پول را برمیداری؟! اگر برنمیداری، سوال من از تو این است که چه چیزی تو را از برداشتن آن پول منع میکند؟!
تا به حال شده خانواده، جامعه یا دوستانت امر و نهیت کنند؟! مثلا در خیابان آشغال بریزی، و آنها بگویند «آشغال ریختن در خیابان بد است» یا مثلا تو را نصیحت کنند و بگویند «دزدی کردن بد است» یا «غیبت کردن زشت است» یا «باید منظم باشی» یا «نباید پاهایت را جلوی بزرگترها دراز کنی» یا جملههایی از این دست؟! وقتی بچه بودم، چنین جملاتی مدام به گوشم میخورد. همینطور جملاتی مثل: «راستگویی خوب است» یا «کمک کردن به دیگران خوب است» یا «باید به پدر و مادر احترام گذاشت». جملات این چنینی را که با مفهوم خوبی و بدی، زشتی و نیکویی، باید و نباید، یا ترکیبات مشابه سر و کار دارد، جملات اخلاقی یا گزارههای اخلاقی مینامیم. آن شاخه از فلسفه که به بررسی اینگونه جملات میپردازد «فلسفه اخلاق» نام دارد. در این نامه، میخواهم با تو در مورد این نوع جملات صحبت کنم. به طور کلی، میخواهیم کمی درباره اخلاق گپ بزنیم. همان طور که میدانی، تفاوت اصلی فیلسوف با غیر فیلسوف همین است که در ابتدای هر جملهی خبری که میشنود «چرا» و در انتهای آن «علامت سوال» میگذارد و میپرسد. به راحتی قبول نمیکند. به دنبال دلیل است. میخواهد نوری بیابد تا حقیقت را ببیند. اما روش بحث من و تو هم روشی فلسفی است. میخواهیم فیلسوف مشربانه با هم حرف بزنیم. پس چون چنین است، در اینجا میپرسیم: «چرا دزدی کردن بد است؟» یا «چرا راستگویی خوب است؟» و اندیشه میکنیم تا ببینیم برای جواب دادن به این سوالها و سوالهای مشابه، چه ابزاری لازم است. من پیشنهاد میکنم که قبل از خواندن ادامه نامه، حتما به این سوالها بیندیشی. مثلا شاید اگر قبل از شروع خواندن این نامه کسی از تو میپرسید که آیا به نظر تو دزدی کردن بد است، جواب میدادی: «آری بد است». اما اکنون میخواهی کمی فیلسوف باشی. پس سعی کن اعتقاد خودت را در مورد دزدی به چالش بکشی، و از خودت بپرسی: «چرا دزدی کردن بد است»؟ و سپس تلاش کنی به این سوال جواب بدهی.
به راستی چرا دزدی کردن بد است؟! برای آنکه به این سوال جواب دهیم، ابتدا باید تلاش کنیم تا منظور از «بدی» یا «بد بودن» را دریابیم. پس میپرسیم: «منظور از بدی چیست؟». واقعا منظور از بدی چیست؟ چرا یک عمل را بد میدانیم و یک عمل را نه؟ مثلا چرا به نظر خیلیها تنبلی بد است و سختکوشی نه؟! اصلا بد را به چه چیزهایی نسبت میدهیم؟! یک عمل باید چه ویژگیهایی داشته باشد تا آن را بد بنامیم؟! و وقتی عملی بد باشد، نسبت ما با آن عمل چیست؟ آیا نباید آن را انجام دهیم؟ یا اینکه انجام دادن آن مانعی ندارد؟
نمیدانی در دوران جوانی، هنگامی که چراغهای اندیشه و تفکر به تازگی در ذهنم روشن شده بود، چقدر با این سوالها سر و کله زدم و چقدر به آنها اندیشیدم. چقدر با این و آن بحث کردم و همین سوالها را از آنها پرسیدم. چه کتابها و مقالاتی خواندم، و چه سخنرانیها که گوش کردم. اکنون میخواهم نتیجه آن همه تلاش فلسفی را برایت بگویم. پس خودت را آماده کن!
من به اینکه فلان فیلسوف چه گفته یا در فلان کتاب چه نوشته کاری ندارم. این نامه، بازتاب اندیشههای دیگران نیست. تقلید نیست. تحقیق است. ورزشی ذهنی است. من میخواهم با تو مسیری عقلی و استدلالی را بپیمایم تا به جواب برسم. بعد از آن تو میتوانی جواب یا نتیجه بدست آمده را با افکار فلان دانشمند یا فلان فیلسوف مقایسه کنی تا ببینی کدام یک قانعکنندهتر است.
جملهی «دزدی کردن بد است» یا جملهای حقیقی است در مورد واقعیت، یا جملهای است اعتباری و توصیهای. منظورم چیست؟! مثلا فرض کن من میگویم: «زمین کروی شکل است». اکنون دارم جملهای بیان میکنم دربارهی واقعیت. حال ممکن است این جمله مطابق با واقع باشد(درست باشد)، ممکن است مطابق با واقع نباشد(غلط باشد). حالا فرض کن بگویم: «به حرف پدرت گوش کن». در این صورت جملهی من خبری از واقعیت نمیدهد، بلکه من دارم به تو چیزی را توصیه میکنم. حال تو میتوانی این توصیه را عملی کنی، میتوانی آن را نادیده بگیری. به عبارتی، جملهی «زمین کروی شکل است» از آنجایی که خبری از واقعیت میدهد و یا درست است یا غلط، دارای ارزش منطقی است و از نظر منطقی قابل بررسی است. اما جملهی «به توصیههای پدرت گوش کن» خبری از واقعیت نمیدهد و صرفا یک توصیه است بنابراین درستی و غلطی برای آن تعریف نمیشود. در نتیجه، این جمله به خودی خود فاقد ارزش منطقی است.
حال جملهی «دزدی کردن بد است» از کدام دسته است؟! حقیقی است یا اعتباری؟!
وقتی من میگویم «دزدی کردن بد است»، آیا دارم به مخاطبم صرفا توصیه میکنم که: «دزدی نکن»؟!
یا اینکه نه، بلکه دارم به او میگویم: «عمل دزدی چیزی دارد به نام بدی»؟!
برای فهمیدن جواب این سوالها، ناچاریم بدانیم منظور از «بد بودن» چیست.
شاید بگویی: «مفهوم بدی مفهومی بدیهی است و اصلا نیاز به تعریف ندارد. هر انسانی آن را میفهمد. وقتی به کسی میگوییم دزدی کردن بد است، میفهمد که منظورمان چیست. لازم نیست حتما بد بودن را برای او تعریف کنیم تا منظورمان را بفهمد.»
اما من با این حرف مخالفم. حداقل یک نفر هست که مفهوم بدی برای او بدیهی و روشن نیست و آن یک نفر منم! به راستی وقتی کسی میگوید: «دزدی کردن بد است» من منظورش را نمیفهمم! گرچه احتمال میدهم منظورش این باشد: «نباید دزدی کرد».
به هر حال، بد بودن چیزی نیست که برای من واضح باشد. کمی به آن فکر کن! به «بدی»! یا به طور مشابه به «خوب بودن» یا «خوبی» بیندیش. میبینی که موضوع پیچیدهتر از این حرفهاست! آیا میتوانی بدی را تصور کنی؟ بدون اینکه در ذهنت مثالی بیاوری؟ منظورم این است که نگویی دزدی کردن بد است یا ... . بلکه صرفا بدی را به خودی خود تصور کنی. آیا میتوانی؟ آیا میتوانی بدی را تعریف کنی؟
شاید بتوانی تعریفی از «مایع» ارائه دهی:
«مایع، مادهای است که شکل ظرف را به خود میگیرد؛ مثلا اگر در ظرفی استوانهای شکل ریخته شود استوانهای شکل، و اگر در ظرفی مکعب شکل ریخته شود مکعب شکل میشود».
اکنون با استفاده از این تعریف، میتوانیم سراغ مادههای مختلف برویم و ببینیم آیا مایع هستند یا نه. این تعریف، مایعبودن یا مایع نبودن مادهها را برایمان مشخص میکند؛ مثلا بنا بر این تعریف، میفهمیم سنگ مایع نیست اما آب مایع است.
اکنون آیا میتوانی همانطور که تعریف مناسبی برای مایع ارائه دادی، تعریفی برای «بدی» نیز ارائه دهی؟!
همانطور که در نامهی «هدف زندگی» گفتم، ممکن است تعریف برخی چیزها را ندانیم اما بتوانیم مصادیقش را از غیر مصادیقش تمیز دهیم. مثلا شاید نتوانیم انسان را دقیقا تعریف کنیم اما میتوانیم انسان را از غیرانسان تمیز دهیم(ناگفته نماند که این تشخیص دادن در اکثر موارد درست کار میکند، نه در همه موارد!). اما آیا بدی اینگونه است؟ آیا حتی وقتی تعریف درستی از بدی نداریم، میتوانیم چیزهای بد را از غیر بد متمایز کنیم؟!
من که گمان نمیکنم اینگونه باشد! مثلا در مورد «انسان»، اینگونه است زیرا ما مصادیق بسیاری از انسان دیدهایم که همه آنها موجوداتی مشابه هستند و در یک قالب مشترک میگنجند. به عبارتی، مصادیقِ مفهومِ انسان، حقیقی هستند و قابل دریافت با حواس پنجگانه. اما آیا مصادیقِ مفهومِ بدی اینگونهاند؟! همهی مردم دنیا آلبرت اینشتین را «انسان» میدانند و در اینکه او انسان است با هم اختلاف نظر ندارند. اما در طرفی از دنیا روابط آزاد قبل از ازدواج را «بد» میدانند و در طرف دیگر آن را ارج مینهند. یکی خوردن گوشت حیوانات کار هر روزش است و دیگری خوردن گوشت حیوانات را «بد» میداند. پس ظاهراً مفهوم «بد بودن» با مفهوم «انسان بودن» تفاوتهایی بنیادی دارد.
یا مثلاً مفهوم لذت. احساسی که ما نسبت به برخی چیزها پیدا میکنیم برایمان خوشایند است، که به این احساسات لذت میگوییم. به عبارتی، احساس خودمان را در نسبت با آن موضوع میسنجیم. و البته این احساس، نسبی هم هست؛ ممکن است کاری برای من لذت بخش باشد و برای دیگری نه. اما آیا مفهوم بدی از این نظر، مانند مفهوم لذت است؟! تو هنگام تشنگی آب پرتقال که میخوری لذت میبری، و این را حس میکنی، درک میکنی. ربطی هم ندارد که فلان دانشمند در مورد آب پرتقال چه گفته یا جامعه چه موضعی نسبت به آب پرتقال میگیرد! نوشیدن آب پرتقال در هنگام تشنگی یا خوردن پیتزا هنگام گرسنگی یا انجام افعال مشابه، حسی را در تو به وجود میآورد که آن حس را لذت مینامی. اما در مورد بدی، آیا شده کاری را انجام دهی که حس کنی آن کار، کار بدی است؟ احتمالا میگویی: «بله! جایی به مادرم دروغ گفتم و حس کردم کار بدی انجام دادهام».
اما دقت کن، آیا این حس تو به خاطر خودِ عمل دروغ گفتن بود یا به خاطر بینشی که خانواده، جامعه یا در یک کلام «محیط» نسبت به عمل دروغ گفتن در تو ایجاد کرده بود؟!! به خوبی میفهمی که مفهوم «لذت» که آن را به نوشیدن آب پرتقال نسبت میدهی ربطی ندارد به اینکه طرز فکر تو چیست. اما وقتی مفهوم «بدی» را به عمل دروغ گفتن نسبت میدهی، به طرز فکر تو بستگی دارد؛ میتوانی طرز فکرت را عوض کنی و در آن صورت میبینی که دیگر دروغ گفتن بد نیست! اما با طرز فکرت هر کاری که بکنی، باز هم نوشیدن آب پرتقال هنگامی که شدیداً تشنهای، لذت بخش خواهد بود. (در مثال مناقشه نیست! شاید بگویی میتوانم با فکرم کاری کنم که از آب پرتقال نوشیدن متنفر شوم و دیگر برایم لذت بخش نباشد! اما اگر این را بگویی، من میگویم در ارتباط با خوابیدن که هنگامی که شدیداً خستهای و خوابت میآید چه میگویی؟! آیا میتوانی طرز فکرت را به گونهای تغییر دهی که دیگر خوابیدن در هنگام خستگی برایت لذت بخش نباشد؟! گمان نمیکنم! مثالهای زیادی وجود دارد)
پس ظاهراً مفهوم «لذت» هم با مفهوم «بدی» تفاوتهایی دارد.
من فکر میکنم مفهومی مثل مفهوم «مایع بودن» نیز با مفهوم «بد بودن» متفاوت است. گویی مفهوم «مایع بودن» یک ویژگی ذاتی برای یک شیء است، و ربطی ندارد که من و تو چه اختلاف دیدگاهی داریم. به عبارتی، «مایع بودن» یک ویژگی حقیقی است. «آب مایع است» و «سنگ مایع نیست»، خواه هیچ انسانی نباشد، یا حتی هیچ موجود زندهای وجود نداشته باشد. اما آیا همینطور است اگر بگوییم: «آب زیبا است» یا «سنگ زیبا نیست»؟! آیا زیبایی، یک ویژگی ذاتی برای اشیاء به شمار میرود؟ یا بستگی به این دارد که من و تو چگونه نگاه میکنیم و چه برداشتی داریم؟! به عبارتی، اگر هیچ موجود زندهای نباشد، آیا باز هم «آب زیباست»؟ یا در آن صورت اصلا زیبایی معنایی نمییابد؟! آیا «آب چیزی دارد به نام زیبایی»؟! و سنگ آن چیز را ندارد؟! یا زیبایی صرفا چیزی است که ما برای آب «اعتبار» میکنیم(میسازیم)؟!
منظورم را میفهمی؟! امیدوارم! میدانم بحث پیچیدهای است اما به آن نیک بیندیش.
این بحث که آیا زیبایی یک ویژگی ذاتی هست یا نه، بحثی است در زیباییشناسی که من فعلا به آن کاری ندارم. اما به هر حال نظرم این است که نه، زیبایی یک ویژگی ذاتی و حقیقی برای اشیاء نیست. بلکه اعتباری است. بستگی به نگاهمان دارد.
خلاصه، قصد داشتم بگویم که ویژگیهایی هست که میتوان در مورد ذاتی بودن آنها تجدیدنظر کرد یا حداقل به تردید افتاد.
حال مفهومِ «بدی» از کدام قِسم است؟! حقیقی است یا اعتباری؟! در ذات اشیاء یا اعمال نهفته است یا اینکه ما آن را با ذهن خود اعتبار میکنیم؟!
شاید پاسخ افراد مختلف به پرسشهای اخیر متفاوت باشد. اما من قصد دارم نظر خودم را در اینجا به تو بگویم. انتظار ندارم آن را بپذیری؛ برعکس، انتظار دارم آن را نقادانه بررسی کنی تا ببینی میتوانی ایرادی بیایی یا نه. البته انتظار دارم قبل از قضاوت، حرفم را به نیکی بفهمی. پس تمام سعیت را بکن!
من گمان میکنم مفهوم بدی مفهومی است اعتباری؛ بستگی به این دارد که ما چه دیدگاهی داریم. عمل دزدی کردن، به خودی خود تفاوتی با عمل آب نوشیدن ندارد. هر دوی آنها عملی است با برخی ویژگیهای حقیقی. مثلا یکی از ویژگیهای عمل دزدی -اگر موفقیت آمیز باشد!- این است که به من از نظر مادی سود میرساند (منظورم سود لحظهای است، چون شاید چیزی به نام برکت واقعیت داشته باشد!)، و به دیگری از نظر مادی صدمه میزند. یکی از ویژگیهای حقیقی عمل آب نوشیدن این است که لب و دهان را تر میکند و تشنگی را برطرف میکند. اینها همه ویژگیهایی است که در واقعیت این اعمال وجود دارد و ربطی ندارد به اینکه ما چگونه میخواهیم برداشت کنیم یا از چه زاویهای به موضوع بنگریم. مسلمان که آب بخورد، لب و دهانش تر میشود، یهودی و مسیحی هم همینطور، بیدین و خداناباور نیز همینطور.
اما آیا عمل دزدی ویژگیای حقیقی به نام «بدی» را به یدک میکشد؟ و آب خوردن ویژگیای حقیقی به نام «خوبی» را؟! من که اینگونه فکر نمیکنم! نظر من این است که بدی ویژگیای است که ذهن ما آن را به عمل دزدی کردن میچسباند، همانطور که خوبی را به عمل آب نوشیدن. اما این بدی و خوبی چیست که از آن حرف میزنیم؟! منظورمان از بدی و خوبی چیست؟!
سه نوع برداشت به ذهنم میرسد؛ اکنون برایت شرح میدهم؛
برداشت اول:
وقتی کسی میگوید «دزدی کردن بد است»، دارد صرفا احساس شخصیاش را نسبت به عمل دزدی بیان میکند.
برداشت دوم:
وقتی کسی میگوید «دزدی کردن بد است»، انگار دارد میگوید: «نباید دزدی کرد».
برداشت سوم:
وقتی کسی میگوید «دزدی کردن بد است»، انگار دارد میگوید: «اگر دزدی کنی در مجموع باعث میشود که به تو ضرر برسد».
بیا هر یک از برداشتها را تحلیل کنیم. ابتدا به بررسی برداشت اول بپردازیم:
طبق این برداشت، وقتی کسی میگوید «دزدی کردن بد است»، انگار دارد میگوید: «من از دزدی کردن بدم میآید و اکنون دارم حس خودم را نسبت به دزدی میگویم». اگر واقعا منظور همین باشد، پس جملهی «دزدی کردن بد است» یک جملهی نسبی میشود؛ به این معنا که ممکن است برای یکی دزدی کردن بد باشد(چون از دزدی کردن بدش میآید) و برای دیگری دزدی کردن بد نباشد(چون از دزدی کردن بدش نمیآید). در این صورت من به خودم نگاه میکنم تا ببینم آیا برای من دزدی کردن بد است یا بد نیست؛ به عبارتی، آیا من از دزدی کردن بدم میآید یا بدم نمیآید تا حس خودم را نسبت به این عمل بفهمم. اگر واقعا منظور از «دزدی کردن بد است» همین احساس شخصی باشد، پس سخن گفتن از بد بودن برخی اعمال، صرفا صحبتی احساسی است و ارزش منطقی ندارد. بنابراین منطقا عملی را ایجاب نمیکند. مگر آنکه تو آن احساست را چنان به من منتقل کنی که من هم از دزدی کردن بدم بیاید و دیگر دزدی نکنم. به هر حال در این صورت بحث خاصی وجود ندارد. صرفا احساسی نسبت به موضوعی بیان شده. درست مثل اینکه کسی بگوید: «من از بادمجان بدم میآید».
اما برداشت دوم:
طبق این برداشت، وقتی کسی میگوید: «دزدی کردن بد است» منظورش این است که: «نباید دزدی کرد».
اما این جای بحث زیادی دارد. بلافاصله سوال میپرسیم که: «چرا نباید دزدی کرد؟». جواب چه میتواند باشد؟! چه زمانی باید کاری را انجام داد، و چه زمانی نباید؟ آن کاری که باید انجامش دهیم باید چه ویژگیهایی داشته باشد؟ آن کاری که نباید انجامش دهیم چطور؟ در نامهی «ضرورت» دیدی که انجام هیچ کار اختیاری به خودی خود ضروری نیست، مگر آنکه هدف یا خواستهای در کار باشد؛ مثلا: «اگر میخواهی زنده بمانی آنگاه باید غذا بخوری». اما «باید غذا بخوری» توجیهی ندارد. هیچ ضرورتی وجود ندارد که حتما غذا بخوریم. پس ضرورت غذا خوردن وقتی توجیه میشود که هدفی مثل زنده ماندن در کار باشد. همینطور هر جملهی اخلاقی که با «باید» یا «نباید» شروع شود، اگر مستقل از خواسته یا هدفی بیان شود، نادرست است. بنابراین جملهی «دزدی کردن بد است» به معنای «نباید دزدی کرد»، مادامی که قبل از آن هدف مشخصی بیان نشده باشد، نادرست است. جملههایی مانند «راستگویی خوب است» به معنای «باید راستگو بود» نیز همینگونه است. پس ما فهمیدیم که جملات اخلاقی به خودی خود نادرستاند بلکه اگر میخواهند ارزش منطقی داشته باشند، آنگاه باید در قالب اگر-آنگاه بیان شوند. منطقی نیست بگوییم «نباید دزدی کنی»، منطقی این است که مثلا چنین بگوییم: «اگر نمیخواهی به مردم آسیب مالی برسانی، آنگاه نباید دزدی کنی». پس اینکه «دزدی کردن بد است» یا «راستگویی خوب است» بستگی به هدف دارد. از آنجایی که ممکن است هدف افراد مختلف متفاوت باشد، پس ممکن است برای کسی دزدی کردن بد باشد و برای دیگری دزدی کردن بد نباشد. همینطور ممکن است برای کسی راستگویی خوب باشد و برای دیگری راستگویی خوب نباشد.
در نامهی «هدف زندگی» دانستی که انسانها همه به دنبال رسیدن به لذت و دوری از رنج هستند. البته این جمله اثبات نشد، اما نپذیرفتن آن سخت است. به هر حال، اگر واقعا اینگونه باشد، آنگاه هدف همه انسانها مشترک است. در این صورت، اگر ما به نحوی ثابت کنیم که دزدی کردن در مجموع باعث رنج انسان میشود، ثابت کردهایم که «دزدی کردن بد است». اجازه بده جزئیات را برایت بنویسم:
فرض کن پذیرفتهایم که هدف همه انسانها رسیدن به لذت و دوری از رنج باشد و همینطور فرض کن ثابت کردهایم که دزدی کردن مانع دور شدن ما از رنج میشود. در این صورت استدلال را اینگونه بیان میکنم:
مقدمه اول:
انسان اگر میخواهد از رنج دور شود، نباید کاری کند که مانع دور شدن او از رنج شود.
(این جمله معادل با این است که دور شدن از رنج، با انجام دادن کاری که مانع دور شدن از رنج میشود، سازگاری ندارد. درستی آن روشن است)
مقدمه دوم:
انسان میخواهد از رنج دور شود. (طبق فرض)
مقدمه سوم:
دزدی کردن مانع دور شدن انسان از رنج میشود. (طبق فرض)
نتیجه:
انسان نباید دزدی کند.
یا به طور معادل:
دزدی کردن بد است.
پس بیا کمی کلیتر صحبت کنیم؛ اگر کسی بخواهد ثابت کند «انجام دادن عملِ A بد است» (A هر عملی که میخواهد باشد)، باید چنین استدلالی ارائه دهد:
مقدمه اول:
انسان اگر میخواهد به x برسد، نباید کاری کند که مانع رسیدن او به x شود.
(این جمله معادل با این است که نزدیک شدن به x، با انجام دادن کاری که مانع رسیدن ما به x میشود سازگاری ندارد. درستی آن روشن است)
مقدمه دوم:
انسان میخواهد به x برسد. (گوینده باید این را ثابت کند)
مقدمه سوم:
انجام دادن عمل A مانع رسیدن انسان به x میشود. (گوینده باید این را ثابت کند)
نتیجه:
انسان نباید عمل A را انجام دهد.
یا به طور معادل:
انجام دادن عمل A بد است.
همین طور اگر کسی بخواهد ثابت کند «انجام دادن عمل A خوب است» باید استدلالی مشابه ارائه دهد.
فکر کنم تا الان برایت روشن شده باشد که ارائه حکمی کلی درباره همه انسانها، چقدر کار سختی است. اما به هر حال، ممکن است. اینکه ثابت کنیم انجام فلان کار بد است یا انجام فلان کار خوب است، امری است سخت و پیچیده. من شخصا نمیتوانم حتی یک جملهی اینچنینی را ثابت کنم. اما در حالت خاص، چرا. مثلا برای کسی که میخواهد در کنکور رتبهای یک رقمی کسب کند، میتوانم ثابت کنم که «تنبلی بد است» یا برای کسی که میخواهد زنده بماند، میتوانم ثابت کنم که «غذا خوردن خوب است» اما اینکه بخواهم ثابت کنم انجام دادن عملی مثل A، برای هر انسانی بد است، یا انجام دادن عملی مثل B، برای هر انسانی خوب است، نه! من نمیتوانم.
اما برداشت سوم:
طبق این برداشت، وقتی کسی میگوید: «دزدی کردن بد است» انگار دارد میگوید: «دزدی کردن در مجموع باعث میشود به تو ضرر برسد» یا «دزدی کردن در مجموع باعث میشود به رنج نزدیک شوی».
در این صورت، بلافاصله میپرسیم: «چرا دزدی کردن در مجموع باعث میشود به رنج نزدیک شویم»؟! اتفاقا در نگاه اول، دزدی کردن به ما منفعت میرساند. این که دزدی در مجموع برای من سود بخش است یا مضر، بحثی دامنه دار است. اکنون برایت مثالی میزنم تا متوجه شوی بحثش آنقدر هم ساده نیست:
فرض کن در شرایطی قرار داری که میتوانی میلیاردها پول را بدزدی؛ پولی که با دزدیدن آن میتوانی تا آخر عمر در رفاه کامل زندگی کنی. اما میدانی که با دزدیدن این پول جمعیتی را نگونبخت میکنی، و از طرفی مطمئنی که هیچ فردی تو را نخواهد دید و تا آخر عمر، هیچ کس از این دزدی تو مطلع نخواهد شد. در این صورت، آیا آن پول را برمیداری؟! اگر برنمیداری، سوال من از تو این است که چه چیزی تو را از برداشتن آن پول منع میکند؟! شاید بگویی: «خب درست است که من به منفعت زیادی میرسم، اما از آن طرف به جمعیت زیادی آسیب رساندم و گویی خوشبختی من از بدبختی دیگران بدست آمده، و من این را اصلا نمیپسندم. به فرض اگر آن پول را بردارم، همواره در عذابم چرا که جمعیتی را بدبخت کردهام». بله جوابت قابل قبول است. تو آن پول را برنمیداری چرا که «در مجموع تو را به رنج میرساند»، و دلیل اینکه تو را به رنج میرساند این است که تو اصلا دوست نداری به دیگران آسیبی بزنی. حال کسی را فرض کن که کاملا منطقی است اما فقط به فکر خودش است. به عبارتی برایش مهم نیست که قرار است عدهای بدبخت شوند یا نه، همینکه خودش به منفعت برسد برایش کافی است. در آن صورت، اگر آن فرد در آن موقعیتِ دزدی که وصفش را گفتم قرار داشته باشد، تو برای آنکه او را از دزدیدن آن پول منع کنی، به او چه میگویی؟! آیا میتوانی مانعی پیش پایش قرار دهی؟ اگر به او بگویی: «با این کار تو جمعی بدبخت میشوند» میگوید: «برایم مهم نیست، مهم این است که من به منفعت میرسم»
اگر به او بگویی: «تو خودت دوست داری که کسی از تو دزدی کند»؟
میگوید: «نه من دوست ندارم کسی از من دزدی کند، چون در آن صورت به من آسیب میرسد. اما این دلیل نمیشود که من از دیگران دزدی نکنم»
اگر بگویی: «دزدی کردن تو باعث میشود دزدی ترویج شود و روزی کسی از خود تو دزدی خواهد کرد»
او خواهد گفت: «اینکه من دزدی کنم یا نه، باعث نمیشود دزدان دیگر در انجام دزدیهایشان تجدید نظر کنند یا اینکه افرادی که دزد نیستند به دزدی ترغیب شوند»!
راستش را بخواهی، در حالت کلی من نیز نمیتوانم مانعی منطقی برایش بتراشم. اما در حالت خاص چرا. اگر او شخصی دیندار باشد، و به خدا و حساب و کتاب پس از مرگ معتقد باشد، و همینطور دینِ او برای خوردن حق مردم عذابی در نظر گرفته باشد، به او میگویم: «درست است که هیچ آدمی تو را نمیبیند، و میتوانی به راحتی آن پول را برداری و تا آخر عمر در رفاه زندگی کنی، اما خدا تو را میبیند و به خاطر این کاری که کردی، تو را عذاب خواهد داد» و چون او رنج و لذت شخصی برایش مهم است، این حرف من برای او مانعی منطقی میتراشد.
اما اگر او شخص دینداری نباشد و معتقد نباشد که دزدی کردن در مجموع باعث رنجیدنش میشود، من نمیتوانم او را منطقا از این کار منع کنم. فرض کن او یک مادیگرا باشد؛ یعنی فقط به جهان طبیعت و ماده باور داشته باشد و وجود هیچ چیز غیرمادی و فراطبیعی را قبول نداشته باشد. پس به وجود خدا و زندگی پس از مرگ نیز اعتقادی ندارد و اتفاقا معتقد است که انسان با مرگ به کلی نابود میشود و حساب و کتابی در کار نیست. در این صورت، چگونه سرِ راه او مانعی منطقی قرار دهیم که او را از دزدیدن آن پول باز بدارد؟! تنها راهش این است که او را قانع کنیم دزدی کردن در مجموع به او آسیب میزند.
اما اثبات چنین چیزی آن هم برای یک مادیگرا؟! بعید میدانم کار راحتی باشد، اگر نگوییم غیرممکن است!
این مثالی که زدم یک چالش جدی پیش روی مادیگرایان قرار میدهد:
«چگونه میتوان با فرض نبودِ خدا و حساب و کتاب پس از مرگ، زندگی اخلاقی را «منطقا» توجیه کرد»؟!
به عبارت سادهتر، اگر کسی مادیگرا باشد، چه دلیل منطقی میتواند او را قانع کند که اخلاقی زندگی کند؟!
(منظورم از اخلاقی زندگی کردن این است که دروغ نگوید، دزدی نکند، آدم نکشد و ...)
راستش را بخواهی، من با فرض مادیگرایی نمیتوانم زندگی اخلاقی را منطقا توجیه کنم. به نظرم تنها راهی که یک مادیگرا برای توسعه اخلاق در جامعه دارد، این است که روی احساسات تمرکز کند نه روی منطق؛ یعنی سعی کند افراد جامعه را از کودکی در محیطهای اخلاقی قرار دهد و هر طور شده به آنها بقبولاند که «دروغ گویی بد است» یا «کمک کردن به دیگران خوب است» یا «دزدی کردن بد است» و ... . افراد جامعه نباید بپرسند چرا «دزدی کردن بد است» یا «چرا نباید دزدی کرد»، چرا که مادیگراها پاسخی منطقی برای این گونه پرسشها ندارند؛ حداقل من اینگونه فکر میکنم. اگر تو مادیگرا هستی، به من بگو پاسخ تو به این پرسشها چیست و اگر با مادیگراها در ارتباطی، از آنها بپرس و لطفا برایم بنویس. من خوشحال میشوم پاسخی قانع کننده با فرض مادیگرایی بشنوم.
اجازه بده در پایان به نکته مهمی درباره اخلاق اشاره کنم؛ برخی میگویند بدی و خوبی در ذات انسان از همان ابتدای تولد نهادینه شده، به گونهای که هر انسانی به طور «فطری» میداند که دزدی کردن، آدم کشتن یا اعمال مشابه «بد» است و مهربانی و خوشرویی و اعمال مشابه «خوب» است. خب، این ادعایی است که اثباتش برعهده گوینده آن است؛ گمان نمیکنم اثباتش راحت باشد. شاید چون اکثر آدمهایی که تا کنون دیدهایم دزدی کردن، آدم کشتن و ... را بد میدانستند، این ایده به ذهنمان رسیده که نکند این «بد دانستن» به طور فطری در همه آدمها وجود دارد. اما از کجا معلوم که مناسبتها و نیازهای جامعه از ابتدای پیدایش اولین انسانها تا کنون، ایجاب نکرده باشد که اعمالی چون دزدی، آدم کشی و ... باید بد دانسته شود؟! به عبارتی، شاید اینگونه نباشد که هر انسانی به طور فطری دزدی را بد میداند، بلکه شاید اینطور باشد که اولین انسانها دیدند برای جلوگیری از هرج و مرج و ... مجبورند از اعمالی چون دزدی جلوگیری کنند و بهترین راه این بود که این اعمال را در ذهن مردم از کودکی «بد» جلوه دهند و آنها را طوری تربیت کنند که دزدی کردن، آدم کشتن و ... را بد بدانند و ما از نوادگان همان تصمیمگیرندهها هستیم!
به هر حال، فقط خواستم بگویم که «فطری بودن» اینکه برخی اعمال خوب است و برخی بد، صرفا یک سناریوی احتمالی است و سناریوهای رقیبی نیز وجود دارد که از قضا رقبای ضعیفی هم نیستند!
بیا سعی کنیم نکات مهمی را که تا الان گفتهایم خلاصه کنیم:
در ابتدا گفتیم مفاهیمی چون خوبی و بدی در ذات اعمال نهفته نیست بلکه ذهن ما آن را برای اعمال اعتبار میکند.
در ادامه برای جملهای «مثل دزدی کردن بد است»، سه برداشت احتمالی ارائه دادیم:
۱. من از دزدی کردن بدم میآید. (بیان احساسی شخصی توسط گوینده)
۲. نباید دزدی کرد.
۳. دزدی کردن در مجموع باعث ضرر کردن خودِ دزد میشود.
دیدیم که در حالت اول جای بحثی نمیماند.
اما در حالت دوم، نشان دادیم که روش اثبات چنین جملهای چگونه است و همینطور نشان دادیم که اثبات آن در حالت کلی، کار بسیار سختی است.
در حالت سوم هم گفتیم درستی این جمله برای افراد دیندار روشن است، اما اثبات آن برای غیر دینداران مخصوصا مادیگرایان، اگر هم ممکن باشد بسیار سخت خواهد بود.
البته همانطور که خودت هم توجه کردهای، برداشت دوم و برداشت سوم همپوشانیِ زیادی دارند.
درباره جملهای مانند «راستگویی خوب است» نیز میتوان بحث را به طور مشابه پیش برد.
به هر حال، همانطور که میبینی، پایههای اخلاق اگر بخواهند با دقت فلسفی و منطقی نگریسته شوند، سخت سست بنیاد است!
از تو بابت طولانی شدن نامه عذرخواهی میکنم؛ منتظر شنیدن نقد و نظراتت خواهم ماند.