(حماسه قطز_بخش دهم)

از پشت ، به آرامی نزدیک راهزنان شد و شمشیر یکی از آنان را شجاعانه برداشت. راهزنان که متوجه شدند، به دور او گرد آمدند و شمشیر به رویش کشیدند. بازوی شاهدخت زخمی بود؛ دستی به بازویش کشید و دستانش خونین شد. دستان خونینش را به صورتش کشید. همان دست خونین را به سوی آسمان دراز کرد و جسورانه گفت:( گمان کردید به همین آسانی میتوانید مرا اسیر کنید؟ به خونم قسم میخورم، تن به چنین ذلت و خواری نخواهم داد! حتی اگر تقدیرم چنین باشد که اینجا بمیرم، تا آخرین قطره خونم خواهم جنگید ).
دیگر تاب و طاقتم به سر آمده بود که سر و کله عماد الدین و بقیه پیدا شد . الله اکبر گویان به سوی راهزنان یورش بردیم . شاهدخت با دیدن ما لبخندی زد و خدای را شکر گفت . از میان همه آنان گذشتم ، به سوی او رفتم و گفتم :( پشت سرم بمانید ، به قیمت جانم از شما محافظت خواهم کرد ). به سخنم خندید ، شمشیر را بلند کرد و چنان که به من می نگریست ، در یک چشم به هم زدنی شمشیرش سینه یکی از راهزنان را شکافت . شاهدخت، با وجود زخمی که بر بازویش بود، چون شیرزنی میجنگید. شمشیرش با چابکی و مهارت در هوا میچرخید و هر ضربهاش، راهزنی را از پا درمیآورد.
ما همه راهزنان را کشتیم، ولیکن دو کشته دادیم . آنان را همانجا به خاک سپردی و برایشان نماز خواندیم .هوا کاملا تار و سیه رنگ شده بود ، برای همین تصمیم گرفتیم شب را همانجا سپری کنیم و صبح به قاهره بازگردیم . آهویی بر زمین زدیم و او را به سیخ کشیدیم .شاهدخت کمی دور تر از آتش نشسته بود و به آسمان می نگریست . قمقمه آب را برداشتم و به سویش رفتم ؛ پهلویش بنشستم و قمقمه را به سویش گرفتم . آن را از من گرفت و سر کشید ، اما دست من ، همچنان در آن حالت خشک بود . نمی توانستم دیده به رخسارش بیندازم . قلبم داشت سینه ام را می شکافت ، چنان که با خشم می کوبید . و این چنین بود که من ، به مرض عشق مبتلا شدم .
بازتاب ستارگان را در چشمان قهوه ای اش می دیدم ، از نگاه او ، نور می چکید. بی اختیار ، از او جویای نامش شدم . تبسمی به زیبایی هلال ماه زد و گفت :( پدرم مرد دشت ، و مادرم دختر دریا بود . پدرم قبچاق ، و مادرم از پارس بود .ولیکن دریا زود خشکید ، برای همین دشت ، مرا گل دریا نامید .گلنار ، تو چه ؟). به قدری زیبا سخن می گفت که به وجد آمده بودم . بریده بریده جوابش دادم :( من ، هرگز مادرم را ندیدم ، ولیکن دایی ام می گفت ، او گرمای هر دل سردی بوده .برای پدرم من یک نفرین بودم ، بد شانسی ! ولیکن عمویم می گفت او در جوانی جنگاوری دلیر بوده .نه مادرم توانست نامی بر من نهد ، و نه پدرم خواست که نامی به من دهد. دایی ام نام محمود را بر من نهاد و مغولان ، قطز ...).
با کنجکاوی به سویم بازگشت و پرسید:(معنایش چیست؟). در دلم گله ایبی وحشی برای خود تاخت و تاز می کردند . پاسخ دادم:(سنگ وحشی...). خندید وآن را زیر لب چندین بار تکرار کرد. میخواستم آن لحظات هرگز تمام نشود و تا ابد در لابه لای آن سخنان زندگی کنم، ولی زندگی برای ما توقف نمیکند.
هنوز هوا روشن نشده بود که به راه افتادیم و تا پیش از طلوع خورشید ، به قاهره بازگشتیم. به همراه شاهرخت وارد قصر شدیم و به دیوان رفتیم. سلطان آیبک با دیدن دخترش از تخت به زیر آمد و به سویش شتافت . آن دو، یکدیگر را محکم در آغوش گرفتند. در کنار سلطان ، شجرالدر ایستاده بود ؛ نگاه او به شاهدخت ، چیز خوبی نبود .در مقابل سلطان، دست به سینه شدم. چنان که به سویم میآمد، با شادمانی گفت :( زنده باشی که مرا شادمان کردی فرمانده .ایوالله . حتما خسته ای ، برو و استراحت کن ). به سوی حجره رفتم ولی دلم ، در میان در دو چشمان قهوه ای جا مانده بود .
به حجره بازگشتم؛ در این یک روز که نبودم، افشین همه حجره را به زیر خرده چوب برده بود. دلم برای این بوی چوب تنگ شده بود ، بوی خانه را میداد. هنوز خود را بر تشک نینداخته بودم که افشین داخل شد و خود را بر سر و کولم انداخت. هرچه دست و پایش را کشیدم تا به زمین بیندازمش، بیهوده بود. پس خود را از پشت بر تشک انداختم . به ناچار مرا رها کرد ؛ از رویش بلند شدم. جهشی زد و از جای برخاست. با خنده گفت: (به خوش برگشتی برادر ) . دستی بر شانه اش نهادم و گفتم: (زنده باشی برادر).
سحرگاه ، هنگامی که هوا هنوز گرگ و میش بود به محل تمرین رفتم . چنان که تیر به کمان می زدم و با شمشیرم بازی میکردم. با خود ابیاتی از عمر خیام را زمزمه میکردم :
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نه ای غمان بیهوده مخور
پیش از آنکه باقیِ آن را به زبان آورم ، صدایی از پشت سرم گفت :
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور
این صدای شاهدخت بود. به سویش بازگشتم و با خنده گفتم: (شاهدخت مملوکان ، هم زبان فارسی میداند و هم رباعیات خیام را از بر است. چه جالب !). لبخندی زد و گفت: (مگر میشود مادرم پارسی باشد و من چیزی از زبانش ندانم؟). دیگر نمیدانستم چه بگویم ، زبانم قفل شده بود و تا به خودم آمدم، او رفته بود .
به کتابخانه قصر رفتم و مشغول خواندن کتاب «سیاستنامه» از خواجه نظامالملک طوسی شدم که نورالدین علی ، مقابلم ظاهر شد و کنارم نشست. با کنجکاوی کودکانه ای گفت: (چه میخوانی؟ ). دستی به سرش کشیدم و گفتم : ( میخواهی بشنوی؟). لبخندی زد و سری تکان داد ، به نشان تایید. صفحات کتاب را باز کردم و حکایتی برایش خواندم :( در اینجا خواجه نظامالملک ، برایمان حکایتی از انوشیروان را آورده . میگوید: کسی به نزد انوشیروان رفته و به او گفته ،فلان حاکم مال بسیار اندوخته ، انوشیروان که شاهی با عدالت و درستکار بوده، خشمش می آید و به آن مرد می گوید : او دشمن ماست، زیرا هر کسی که مال رعیت بخورد، رعیت از ما می رنجد. حالا برای من بگو نورالدین ، نظام الملک طوسی، چرا این حکایت را در کتابش آورده ؟ ). کمی دست بر سرش کشید و سپس گفت :( می خواهد به ما بگوید عدالت و ماندن در مسیر حق به چه اندازه مهم است ؟). لبخندی به رویش زدم . کف کتاب را بستم و چنان که آن را سر جایش می نهادم گفتم :( درسته ، پس نورالدین، هرگاه که بر سر دو را می قرار گرفتی و مسیر مقابلت تاریک شده بود ، به کتابها پناه بیاور. آنان نور مسیرت خواهند ).
عماد الدین پریشاه حال وارد کتابخانه شد و هراسان به سویم دوید . چنان که نفس نفس میزد ، گفت :( باید به مجلس بروید فرمانده ، جنگ در راه است ! ). بی درنگ به همراه عماد الدین به آنجا رفتیم . وزیر شرف الدین ، خواجه ، افشین ، شجر الدر و سلطان در مجلس بودند . همه آنان پریشان و آشفته بودند ، بجز شجرالدر . سلطان گفت :( ما هر آنچه خواستند کردیم ولیکن حالا که ملک ناصر با خود خیال کرده می تواند مصر را فتح کند ، بگذار بیاید !خودم سرش را از تنش جدا می کنم ). خواجه قدمی جلو آمد و چنان که سعی در آرام کردن سلطان داشت ، گفت :( سلطانم ، او پس از فتح دمشق به خود مغرور شده ، اینک که مغولان همچون آفت به جان جهان اسلام افتاده اند ، ما نباید وارد جنگ با ایوبی ها شویم !). وزیر شرف الدین ، خندید به این سخن خواجه و در پاسخ به او گفت :( ما نمی خواهیم جنگی را آغاز کنیم ، این ملک ناصر است که پا از گلیمش دراز تر کرده ).
یلدا عبدالله پور