yalda.aoa·۱ ماه پیشسیف الدین قطز(حماسه قطز_فصل دوم_ بخش سوم) با شتاب به سمت قصر مرکزی خیز برداشتم؛ می خواستم با سلطان سخن بگویم، بهتر بگویم باید سخن می گفتم. به همراه علی…
yalda.aoa·۱ ماه پیشسیف الدین قطز(حماسه قطز_ فصل دوم_ بخش دوم)افشین با دست بر سر کوبید و با لحنی گلایهآمیز گفت:« برادر! مگر قصد نداری بگذاری من هم کلامی بر زبان آورم؟». ع…
yalda.aoa·۱ ماه پیشسیف الدین قطز(حماسه قطز_ فصل دوم_ بخش اول) با حالی زار به قصر بازگشتیم .به سرای اصلی قصر شتافتیم. آنگاه که رسیدیم، جمعیتی که برای ضیافت آمده بودند ، د…
yalda.aoa·۱ ماه پیشسیف الدین قطز(حماسه قطز_بخش نوزدهم)باران ریز و بیامان بر تن هایمان تازیانه می زد و هوا رو به روشنایی بود . باران بر چهرهام میچکید و باد، موی تر را…
yalda.aoa·۱ ماه پیشسیف الدین قطز(حماسه قطز_بخش هیجدهم)در جایگاه مخصوص نشستیم. سلطان آبیک، نورالدین، علی، شجرالدر، وزیر شرفالدین، سلطان کوچک و چند نفر دیگر نیز حضور داشتند…
yalda.aoa·۱ ماه پیشسیف الدین قطز(حماسه قطز_بخش هیفدهم)ذهنم آرام نمیگرفت؛ پس به کتابخانه رفتم، شاید میان کتابها ، درمانی برای این آشفتگی بیابم. همین که وارد شدم، صدای قصه…
yalda.aoa·۱ ماه پیشسیف الدین قطز(حماسه قطز_بخش شانزدهم)سوار بر اسب هایمان شدیم و همراه لشکریان راه قاهره را در پیش گرفتیم. در طول مسیر، همگان از دلاوریهای خویش حکایت می…
yalda.aoa·۱ ماه پیشسیف الدین قطز(حماسه قطز- بخش پانزدهم) چون به خانه بازگشتیم، افشین همچنان در خواب بود. خواستم او را برای خوراک بیدار کنم، اما چون کرمی در ملافه پیچیده ب…
yalda.aoa·۱ ماه پیشسیف الدین قطز(حماسه قطز_بخش سیزدهم). در میان آن همه آشوب و سردرگمی، سپاه، افشین را دیدم که به سویم میتاخت. کنارم اسبش را متوقف کرد و گفت:( از جناح چپ…