(حماسه قطز_بخش نوزدهم)

باران ریز و بیامان بر تن هایمان تازیانه می زد و هوا رو به روشنایی بود . باران بر چهرهام میچکید و باد، موی تر را بر پیشانیام میکوبید. آسمان تیره گون، گویی با من میگریست. دلم در آتش میسوخت، و رگهایم در هیاهوی خشم میتپید. ادامه داد :( تو مرد دون مغزی هستی . به جای این که برای نجات جان معشوقه ات ، مقابلم به زانو در آیی، زبان به تهدید گشوده ای !. خوب ببین....چگونه به خون خواهی سربازان کشته شده مان ، سر از تن این زن جدا می کنم ..این ، انتقام منه...).
پیش از آن که قدمی به سویشان بردارم ، سیاه پوشانی از دل تاریکی برآمدند، مرا در میان گرفتند و حلقهای آهنین پیرامونم بستند. دست به شمشیر بردم، تیغه را برکشیدم، ولیکن.... برای این که خورشید آسیبی نبیند ، آن را به خون آغشته نکردم . خورشید در سکوت می گریست . عاجزانه گفتمش :( برای چه گریه می کنی ؟ ما با هم از اینجا می رویم... من جان یک به یک اینان را می گیرم .). شمسالدین ، قهقههای موزیانه سر داد و دهن خورشید را باز کرد ؛ گویی از دیدن این مناظره لذت می برد . خورشید چنین گفت: ( ببخش...مرا ببخش ! ببخش که نتوانستم خورشید روز و ماه شبت باشم . زیاد غصه نخور ...من ، دوستت دارم ...). شمس الدین با یک ضربه شمشیر ، گردن اورا برید . و سپس، آهسته، بر زانو فرود آمد. دستانش بر زمین لغزید، و قامتش چون شمعی نیم سوخته فرو ریخت. صدای سقوطش در گوشم چون ناقوس مرگ پیچید. او رفته بود... و من، در میان شمشیرهای آخته و بارانی که بیامان میبارید، تنها ماندم
پاهایم سست شد. نگاه آخرم بر چشمانش نشست، چشمانی که آینهی هزار راز بود. کلماتش چون خنجری نرم در جانم نشست .تا آخرین نفس ، با لبخندی بر لب به من نگریسته بود . به آرامی مقابل رویم به زانو در آمد و بر زمین افتاد .او رفته بود و دیگر ، چیزی از من باقی نمانده بود . چونان شکستم که تکه هایش یافت نمی شد .
فریادی از درد سر دادم ، خود به سوی شمسالدین لولو دویدم. شمشیرم هوا را شکافت ، ولیکن سیاه پوشانش راه را سد کردند . خون در رگهایم چیزی جز آتش نبود. چنان که با سیاه پوشان درگیر شدم ، شمس الدین پا به فرار گذاشت . سیاه پوشان ،6 نفر بودند . چنان خشم و دردم را بر سرشان ریختم که یکی پس از دیگری بر خاک افتادند. با کشتن آنان، به دنبال شمس الدین دویدم ؛ بر پشت اسبش نشسته بود و برای خود می تاخت. خنجرم را از میان به در آوردم و ان را پرتاب کردم به سویش . هوا شکافته شد و سینه ی او را درید. بانگی کشید و از زین به زیر افتاد . اسبش بی آن که لحظه ای بییستد ، شیهه ای کشید و به مسیرش ادامه داد ..
با کشتن آنان ، خشمم فروکش کرده بود ولیکن با این درد و غم بی انتها چه کنم؟ . این پیروزی ،زهر بود؛ مرهمی بر زخم تازه ام ننهاد. انتقام گرفته بودم، لیکن دلِ من ، در آتش نبود او میسوخت. به سوی او دویدم، تن بیجانش را از خاک برداشتم و در آغوش گرفتم. زمستان سرد و سوزناکی بر پیکرش نشسته بود. بر گونههایش بوسهای نهادم؛ میخواستم گرما در جانش بدمد، ولی پیش از من، مرگ با سرمای ابدیاش رسیده بود.
آسمان به گریه درآمده بود، باران نم نم بر چهرهام فرو میچکید. آتشی درونم شعله میکشید، اما قطرهای اشک از دیدگانم فرو نمیآمد؛ گویی روزگار گریستن را هم از من دریغ کرده بود. من مانده بودم و پیکری که چون آینهای شکسته، تمام گذشتهام را پیش رویم میگذاشت. آخرین نگاهش در خاطرم حک شد . برای ندیدن چشمانت زود نبود ؟.
با شنیدن پای اسبی ، سرم را بلند کردم . دو سواره به سویمان می آمدند ، علی یار و افشین بودند . با دیدن ما ، باشتاب از اسب به زیر آمدند و به سویمان آمدند . سکوت دره سنگین تر شد. ابری سیاه بر فراز سرمان میگذشت، گویی آسمان نیز به سوگ آمده بود . دست سرد و بی جان خورشید را بلند کردم و خطاب به علی یار گفتم :( تو خوب از طبابت سر در می کنی استاد...درمانش کن ! زندست نه؟ قلبش میزند ....نمرده ....). علی یار تنها با نگاهی به سر و گردن او فهمید که خیلی وقت پیش جان داده است . من نیز می دانستم ، ولیکن قلبم مقاومت می کرد .
سرم را بر سینه اش نهادم و و بغضی که در گلو داشتم، به جنون بدل شد. با لبخند به علی یار گفتم :( قلبش می زند .....باور کن! باید او را درمان کنی برادر....من بدون او، می میرم....). خود مرا به آغوش کشید و سرم را به سینه اش فشرد. دو دستش را بر شانه هایم نهاد و گفت :( نمی گویم قوی باش . می گویم گریه کن . من عزیز از دست دادم ، می دانم چه حالی داری پس.. گریه کن برادر ).
چون کودکی بی پناه سر بر سینه اش نهادم و گریستم؛ گریستنی که گویی همه جانم را با خود میبرد. اشک، گونههایم را میسوزاند و از آتشی میگفت که درونم شعلهور بود . افشین تاب دیدن حال مرا نداشت ؛ کمی آن سو تر پهلوی اسبش نشسته بود و با چشمانی به خون نشسته به من نگریسته بود . علی یار چنان که با دستش به پشتم میزد ، گفت:( وقتی خواهرم به رحمت خدا رفت ، من کسی را نداشتم . تو مرا مهمام آغوشت کردی برادر ! . این زخم ، تا ابد بر دلت می ماند ، ولیکن به مرور زمان کمتر می سوزد ..). افشین نیز لنگ لنگان به سویم آمد. خود را رویم انداخت و پا به پای من گریست.
زخم جدیدی بر قلب شرحه شرحه ام جا خوش کرد ؛ جایی در کنار زخم پدرم ، دایی ام ، عمویم و مادرم . ولیکن این زخم ، از همه برایم عذاب آور تر بود .او با همه آرزو هایش رفت ، این مرا نابود می کرد . باران با خشم بر تنش میبارید و من، از بیم آنکه آسیبی ببیند یا دردی بر او وارد شود، خود را سپرش کردم.
علی یار، بر سرِ پیکر خونین، شمسالدین ایستاده بود و در اندیشه ای ژرف به سر می برد .چشمانش تاریک بود ، گویی مسیر را گم کرده بود . سردرگم شده بود .
پایان فصل اول
یلدا عبدالله پور