مُحـــی؛
مُحـــی؛
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

قفسی به جست‌وجوی پرنده‌ای رفت...



چندطاقه پارچه‌ی سفید برداشت‌. از هر مدل، لوکس‌ترینش بود. گیپورهای فرانسوی با کریستال‌های تراش‌خورده، هر چشمی رو به سمت خودش می‌کشید.
اگر صدای جیپ‌های نظامی به طبقه‌ی بالایی هم نمی‌رسید؛ از لرزش قیچی‌ در دستش عبور آن‌هارا می‌شد حس کرد‌‌.
سربازان جوان زیر پنجره‌ی خیاطی می‌ایستادند و به گونه‌ای اوقات خود را می‌گذراندند. نفس عمیقِ رهگذران را چون دود ماشین‌های سنگین، تلخ و غلیظ می‌کردند و گاهی با یک تشر، دستان عاشق و معشوقی جوان را از هم جدا می‌کردند.
شاید آن‌ها درد عشقِ دور سربازان رو بهشون نزدیک می‌کردن.
پنجره رو نیم‌باز گذاشت. با خیال عروس شدن دامنش رو کوک می‌زد. کسی به در کوبید. سوزن از مسیر دوخت منحرف شد و جاده خاکی‌اش، انگشت ظریف و ضعیفش شد.
یقه‌ی لباسش رو از ترس چشم نظامیان محکم کرد. زخمِ فشنگِ چشم آن‌ها هنوز بر تن و جان دختران شهر بود.
مطمئن شد که ضبط صوت موسیقی شاد پخش نکنه. پرنده‌اش جیک نزنه. که یادش افتاد کل روز از قفس هیچ صدایی نیومده. چشمش به قفس و فکرش پشتِ در بود. به سمت در رفت. پدرش بود؛ مشتش رو محکم می‌فشرد و حرفی نمی‌زد.
باد پنجره رو باز کرد و پارچه‌ها رو به‌هم ریخت.
مشت بسته‌ی مرد در دست دخترش باز شد. فلزِ پلاک گرم بود. چند قطره خون روی پلاک خشک شده بود اما به‌نظر تازه بود.‌
برگشت. قفس رو برداشت و رفت. پرنده قبل از پدرش خبر رو بهش رسونده بود.
مرد، لباس عروس رو به دیوار خیاطی زد و نوشت؛ قفسی به جست‌وجوی پرنده‌ای رفت...


محدثه قاضی


این عکس رو خودم گرفتم. شعرش رو خیلی دوست دارم. برای همین تو متنی که نوشتم جا خوش کرد:)))
این عکس رو خودم گرفتم. شعرش رو خیلی دوست دارم. برای همین تو متنی که نوشتم جا خوش کرد:)))






نوشتن فقط یکی از کارهایی‌ست که انجام می‌دم:)))) صفحه اینستاگرامم @bymohiii
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید