پس از بیست سال من را درست یاد رمان نامیرا می انداخت. قرار بود یک داستان عاشقانه با شخصیت های ملموس بگوید که داستان ها و شخصیت های تاریخی که برای ما دور از دسترس غریبه اند، قابل فهم بشوند. انگار وقتی همینجور یک کتاب تاریخی میخوانیم و با همین تاریخ هایی که میدانیم، مثل یک پرنده داریم شهر تاریخ را از بالا نگاه میکنیم. شهر یک قاب هنری است که خیابانهایش خط اند و آدمهایش نقطه. اینجور کتابها قرار است دست ما را بگیرند و پایین ببرند و در کوچه های تاریخ راهمان ببرند و در خانه ها را بزنند و قیافه و صدا و رفتار آدمها را نشانمان بدهند.
حالا این رمان دست من را گرفت و برد وسط دمشق سال ۳۵ هجری، تا بنی امیه را ببینم. به من نشان داد که حرف زدن با ابوذر و عمار و مالک اشتر و علی چقدر لذت بخش و معاشرت با معاویه و عمروعاص و اشعث بن قیس و بقیه چه نفرت انگیز است.
این رمان به من نشان می داد که شامیان چرا حاضر به جنگ با امیرالمومنین شدند، که چرا از در جنگ صفین شامیان محکم تر از کوفیان پای کار جنگ ایستادند، و در آخر چرا شامیان برای کشتن حسین ع جشن گرفتند و پایکوبی کردند. نشان میداد سختی کار علی ع در دوره خلافتش چه بود. نشان می داد علی ع چرا معاویه را شکست نداد.
داستان شما خیالی بود آقای سلمان کدیور، اما همه سرجایشان بودند. دم شما گرم.