مدتها پیش در جریان یک بحث و جدل مجازی که میان چند کاربر دیگر رخ میداد، کار به تهدیدهای کلامی و … کشید و یکی از کاربران این چنین پاسخ داد:
«به مرحلهای از پختگی رسیدم که از هیچکس و هیچچیز جز خدا نمیترسم.»
این پاسخ اما مرغ خیال را به سمت و سویی به پرواز درآورد تا این «خداترسی و آدمیزادنترسی» را در وقایع امروز و دیروز زیر و رو کرده و ببینیم این «آدمیزاد ناترسهای خداترس» در تاریخ چه کردند و عاقبتشان چه شد.
ما عاشق مرگ هستیم، آمریکا عاشق زندگی است. این است تفاوت بین ما دو تا.
اینکه این جمله متعلق به «اسامه بن لادن» است یا خیر، مسئلهی اصلی نیست. اینکه تعلق مرگ و زندگی به القاعده و آمریکا صحیح است یا خیر هم مسئلهی اصلی نیست. مسئلهی اصلی دوگانهای است که در عمیقترین لایههای آن نه به «شرق-غرب» یا «بنیادگرایی اسلامی-لیبرالیسم» بلکه به «پیشامدرنیته-مدرنیته» باز میگردد.
مرگ در دوران پیشامدرنیته برای انسانها و جوامع وزنهای سنگین داشت. تکاپوی انسان برای یافتن معنا و چیستی در زندگی، منجر به روی آوردن به ایدئولوژیها و مکاتبی میشد که به پرسشهای وجودی انسان پاسخ میدادند. در این مکاتب، مرگ گاه پلی میان این جهان و آن جهان، گاه دریچهی ورود به یک زندگی جدید، و گاه به معنای پایان یافتن یک تکلیف و نقشآفرینی بود. بدین ترتیب، انسانها در بزنگاههای حساس از بذل جان شیرین خود و پایان دادن به «زندگی» به نفع «مرگ»، ترس و واهمهای نداشتند.
با آغاز مدرنیته اما ترازو به تدریج به سمت یک تعادل حرکت نمود. «زندگی» و انسان، محوریت و مرکزیت بیشتری یافتند و دیگر «مرگ» به اندازهی گذشته پر رونق نبود. البته دور از واقعبینی است اگر نقش «انقلاب صنعتی» و پیشرفتهای علمی بشر را نادیده بگیریم. این پیشرفتها برای مثال با ریشهکردن بیماریها مرگ را به عقب راندند و با توسعه اسباب رفاه و راحتی انسان به زندگی کیفیت بخشیدند. در چنین شرایطی میل انسانها به زندگی افزایش یافت و ترس از فقدان زندگی، موجب دوری از مرگ میشد.
تقابل این دو جهان متفاوت که در یکی «مرگ» و در دیگری «زندگی» سالار بودند را میتوان در آن جملهی منسوب به «بن لادن» جست و جو نمود. از این زاویه دید، میتوان درک نمود که چرا در «بنیادگرایی»(دینی یا غیردینی) که به ستیز علیه مدرنیته و تمامی مظاهر آن برخاسته، «مرگ» کالایی ارزشمند و مقدس است.
در حرارت سالهای منتهی به ۱۳۵۷ که قرائتهای گوناگونی از اسلام و شیعه ارائه میشد و همه به سوی انقلاب حرکت میکردند، جوانی بلند پرواز به نام «اکبر گودرزی» که در حدود بیست سال سن داشت، در برخی مساجد و خانهها، مجالس تفسیر قرآن برگزار میکرد و برداشتهایی متفاوت از شریعت ارائه مینمود. تحت تاثیر تفکرات علی شریعتی یا هر منبع الهامبخش دیگری، اکبر گودرزی و پیروان او اعتقاد به نوعی برابری و ضدیت با جامعهی طبقاتی داشتند که از همین چند کلمه نیز میتوان تعارض آن با گروههای سیاسی آن زمان کشور را پیشبینی کرد.
گروهی که اکبر گودرزی بنیانگذار آن بود، «فرقان» نام داشت؛ «فرقان» به معنای جداسازندهی حق از باطل. اما این بلندپروازی فرقانیها صرفا در انتخاب چنین عنوانی خلاصه نمیشد. فرقانیها پس از انقلاب ۱۳۵۷، دست به اسلحه بردند تا بلندپروازی خود را از طریق ترور چهرههای شناختهشده ثابت کنند: مرتضی مطهری، محمد مفتح، محمدولی قرنی از ترورهای موفق و سید علی خامنهای و علی اکبر هاشمی رفسنجانی از ترورهای ناموفق اعضای «فرقان» بود.
اما چه چیزی به «فرقان» چنین اعتماد به نفسی میداد تا آنها دست به چنین اقداماتی بزنند؟ فرقانیها نه شبیه لیبرالها، فکل و کراواتی بودند و نه شبیه مارکسیستها، عینک به چشم و سبیل به لب داشتند. آنها شبیه بسیاری از جوانان مذهبی دههی ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ بودند که میشد در کوچه و خیابان نظیرشان را دید. سبک زندگی بسیار سادهی اعضای فرقان نیز تایید میکند که از ثروت و مظاهر مادی نیز رویگردان بودند و طمعی به مال دنیا نداشتند. با چنین حجم از دهنکجی به «زندگی» و با علم به مجازات سنگین قتل نفس، موتور محرک فرقان چه چیزی بود؟ «عشق به مرگ(در ادبیات اسلامی، «شهادت»)» در راه تحقق جامعهی توحیدی.
با توجه به چنین توصیفاتی، آیا فرقان مصداق آن نقل قول آغازین متن نیستند که «به مرحلهای از پختگی رسیده بودند که از هیچکس و هیچچیز جز خدا نمیترسیدند»؟ این «آدمیزاد نترسی» و «خداترسی» توامان نبود که فرقان را وادار به قدم گذاشتن در راهی نمود که به ترور و مبارزه مسلحانه متوسل شوند؟
تجربیات تاریخی بسیاری وجود دارد از کسانی که از «هیچ کس» و «هیچ چیز» نمیترسیدند و دست به کارهای دیوانهوار زدند. این تفسیر از «شجاعت» در واقع نوعی از «حماقت» است که با صدای بلند افتخار میکند که از هزینهتراشی هیچ ابایی ندارد، حتی اگر بهای این هزینهتراشی، مرگ خود یا دیگران باشد.
دنیای واقعی(و شاید دنیای مدرن) دنیای «هزینه و فایده» است. در نقطهی مقابل این قرائت از «شجاعت»، عقلانیتی است که به ما میآموزد برای انجام هر کاری، «هزینه»های کوتاهمدت و بلندمدت آن را در نظر بگیریم و سپس تصمیمگیری کنیم. این دسته از به اصطلاح «شجاعان» که «به مرحلهای از پختگی رسیدهاند که از هیچکس و هیچچیز جز خدا نمیترسند»(همانطور که فرقانیها مدعی رسیدن به آن درجه از پختگی بودند!) البته این «عقلانیت» را با صفاتی چون «بزدلی»، «سستعنصری» و «نفاق» مورد تمسخر قرار میدهند. با این حال کیست که نداند که از قضا انسان «عاقل» به وقت مناسب از هزینههای واقعی تصمیماتش «میترسد» و انسان «احمق» از هیچ چیز و هیچ کس «نمیترسد» و خود و دیگران را گرفتار میکند!
در «از هیچ چیز و هیچ کس نترسیدن» هیچ فضیلتی وجود ندارد. شاید بهتر باشد در دنیایی که «حماقت» روزافزون است و میان «احمقها» مسابقهی حماقت برگزار میشود، عطای «احمق شجاع» را به لقایش ببخشیم و برچسب نامنصفانهی «عاقل ترسو» را که واقعگرایانهتر است به جان بخریم.