
روزی مردی تصمیم گرفت بفهمد «خوب بودن» یعنی چه.
در روزنامهها گشت، سرمقالهها را خواند.
از دوستان و خانواده پرسید، اما هر کس تعریفی برای خودش داشت.
یکی گفت: «خوب کسیست که همیشه لبخند بزند.»
دیگری گفت: «خوب کسیست که هرگز اشتباه نکند.»
و خانوادهاش گفتند: «خوبی یعنی مثل بقیه بودن.»
مرد در آینه نگاه کرد.
صورتش خسته بود، اما لبخندش ساختگی.
برای لحظهای نقابش را برداشت.
نه زیبا بود، نه کامل — اما واقعی بود.
آن روز فهمید:
خوب بودن یعنی «صادق بودن» با خودت،
نه با تصویری که دیگران از تو میخواهند.