
"نگاهی به زندگی از پشت شیشه ماشین؛ جایی که پیرمردی با شلوار زرد، درس بزرگی به ما داد."
توی ماشین بودم، رانندگی میکردم و محمد کنارم نشسته بود. خیابان مثل همیشه شلوغ بود، آدما میرفتن و میاومدن. یهو محمد با تعجب گفت:
"اون پیرمرد رو ببین! با کت و شلوار زرد! آخه با این سن چه فکری کرده این رنگی پوشیده؟"
نگاهم افتاد بهش. یه پیرمرد، حداقل 75 ساله، با قدمهای آروم و یه کولهپشتی روی شونههاش. زردِ شلوارش تو نور روز برق میزد. لبخند زدم و به محمد گفتم:
"چرا اینجوری که من میبینم نگاه نمیکنی؟"
این پیرمرد، با اون موهای سفید و چینوچروک صورتش، یه کتاب زندهست. پیچ و خم زندگی رو دیده، فراز و فرود رو پشت سر گذاشته. دیگه به حرفای بقیه اهمیتی نمیده. دنبال چیزی میره که دلش میخواد، نه چیزی که بقیه میگن. کودک درونش زندهست، انگار تازه فهمیده ته خط هیچ خبری نیست. دنیا رو سبک کرده، فهمیده ارزش این قضاوتها رو نداره.
به محمد نگاه کردم و گفتم:
"ما یه بار زندگی میکنیم، محمد جان. اون زرد پوشیده چون دلش زرد خواسته."
شاید اون پیرمرد نمیدونست، ولی تو اون لحظه، با شلوار زردش، به من یاد داد که گاهی باید بیخیال دنیا شد و فقط برای دل خودت زندگی کرد.