سر شب بود سلانه سلانه داشتم پیاده میومدم طرف خونه ... نزدیکای پل عابر پیاده ماشین وانتی وایستاده بود داشت چند تا کارتن رو خالی میکرد .. یکی از کارتن ها افتاد و یه دونه از اون شیر ها پاره شد بنده خدا هم پاکت پاره رو برداشت و به دیوار مغازه تکیه داد .
خلاصه با خودم گفتم ای بابا این همه زحمت کشیدن شیر رو درست کردن تو کارخونه بسته بندی کردن الان هم به خاطر یه بی احتیاطی مجبور شدن یه پاکتشو بندازن دور ..
تو همین فکرا بودم که دیدم یه کارتن خواب تقریبا جوان از زیر پل عابر پیاده امد بالا و همینجوری ویلون و سرگردون داشت دور خودش میچرخید یهو چشمش افتاد به اون پاکت شیر و بعد خم شد و از رو زمین برش داشت
....
منم تقریبا رسیده بودم به مغازه یه کم نگاهم کرد و اومد جلو و پرسید این شیر رو میشه خورد نباید جوشیده باشه منم گفتم : نه اینا پاستوریزه هستن نیازی به جوشیدن نداره
بعد شنیدم که گفت خدایا شام امشبم که جور شد تا فردا خدا بزرگه ..
سرمو بالا بردمو و آسمونو نگاه کردم ... یه حس عجیبی داشتم ..
اون شب خدا رو به چشم خودم دیدم .....