محسن فیاض
محسن فیاض
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

من آزادم ، آزاد آزاد !


خیلی دلم گرفته بود از همه کس و همه چیز بدم میومد تو تنگنای سختی بودم قلبم فشرده شده

بود با خودم گفتم خدایا این چه حال خرابیه که من دارمیه حس خیلی بد تو وجودم بود . از همه چیز بریده بودم ….

خلاصه دنبال یه بهانه خوب میگشتم که حالمو خوب کنه توی اینترنت دور دور میکردم تا به یه عنوان جذاب رسیدم ..

وقتی برگشتم …

این عنوانی بود که داشت منو قلقلک میداد تا ببینم قضیه چیه . از کجا برگشته ؟ کی برگشته ؟ چرا برگشته ؟ اصلا کجا بوده که بخواد برگرده ؟

خلاصه بازش کردم به فایل صوتی بود در مورد جوانی بود که تو یه تصادف کشته شده بود ولی بعد از مدتی روحش برگشته بود به بدنش …

اینش خیلی مهم یا جذاب نبود چون تا به حال خیلی شنیدیم که طرف مرده بعد از چند ساعت دوباره زنده شده …


پس کجاش جذاب بود ؟

جذابیش به این بود که این مدتی که روح در بدن نداشته تونسته خیلی از عالم ماوراء رو سیر کنه … چند جمله از صحبت های خودشو براتون میزارم

وقتی روح از بدنم خارج شد احساس سبکی بسیار شیرینی رو تجربه کردم حالم خوبه خوب شد اصلا دردی نداشتم و یک شادی زایدالوصفی رو تجربه کردم

اما هنوز کنار جنازه ایستاده بودم . دخترک پرستار داشت گریه میکرد رفتم جلو ببینم برای چی گریه میکنه دیدم اصلا نیازی نیست بپرسم خودم میتونم ذهنشو بخونم !!!!

اون داشت برای من گریه میکرد .. توی ذهنش میگفت جوانک بیچاره جونمرگ شد

اما من نمرده بودم ..

رفتم نزدیک دخترک و بهش گفتم من نمردم چرا گریه میکنی ؟ اما متوجه شدم که مرا نه می بیند و نه می شنود

خیلی دلم برایش سوخت . یک مرتبه یاد مادرم افتادم که ای وای اگر بشنود که من مردم خیلی نگران میشود . به محض اینکه فکر مادرم از سرم گذشت خودم رو توی خونه خودمان کنار مادرم دیدم .

او هنوز خبر نداشت که من مردم . رفتم جلوش نشستم و گفتم سلام مادر …اما در کمال تعجب دیدم صدایم را نمی شنود و مرا نمی بیند .

اما خوشحال بودم که هنوز خبر مرگ مرا نشنیده ..

دوستم را هم ملاقات کردم

نمیدونم چی شد یاد دوستم تو امریکا افتادم یک مرتبه خودمو تو آمریکا کنار دوستم دیدم .

و مهمتر اینکه میتونستم فکرشو بخونم .. اون ازدواج کرده بود و اصلا به فکر من نبود خیلی دلگیر شدم اما نمیخواستم حال خودمو بد کنم.

یک مرتبه متوجه یه موضوعی شدم …. من در آن واحد سه جا بودم پیش جنازه ام پیش مادرم و پیش دوستم …..

خلاصه خیلی اتفاقات افتاد

بعد از اینکه چند ساعتی مرگ رو تجربه کردم دوباره به بدنم برگشتم و همان درد و سنگینی دوباره به سراغم آمد ولی چند نتیجه خوب گرفتم ..

اینکه ما جاودانه ایم متعلق به عالم ملکوتیم این جسم فقط چندروزی مهمان ماست و مهمتر از همه ما محدود نیستیم آزاد آزادیم .

هر جا برویم هر چی بخواهیم مهیاست .

حالم خوب شد ..

بعد از شنیدن صدای این بنده خدا آروم گرفتم و جهان تازه ای پیش چشمانم گشوده شد دیگه ناراحت نبودم دیگه افسرده نبودم خودمو توی دنیای ملکوت مجسم کردم هر جا میخواستم می تونستم برم هر کسیو اراده میکردم میتونستم ملاقات کنم

فهیمدم که من والاتر ازاین حرفام من مقدس تراز این چیزام من قسمتی از وجود خدایم فقط برای چند روزی به این دنیا آمده ام تا ماموریتی روکه به عهده ام گذاشته شده رو انجام بدم و برم

خیلی خیلی خوشحالم خیلی خیلی سبکبالم خیلی خیلی آزادم ……..

لینک دانلود فایل :

http://mohsenfayaz.ir/Files/marg.zip

چنانچه اجرا نشد از نرم افزار VLC استفاده کنید







خودشناسیشفا با ذهنقانون جذبمحسن فیاضmohsenfayaz
.... آخ که چه حس خوبی داره نوشتن ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید