خب دوستان و رفقای ویرگولی . خدمتتون عارضم که میخوام بزنم تو کار رمان ..
چند وقتی که کلی داستان و ماجرا تو سرم تلنبار شده و نمیدونم چیکارشون کنم .
نمیدونم تجربه شو داشتین یا نه .. ولی شبا که میخوام بخوابم میان و جلوم رژه میرن . خیلی کیف میکنم انگار یکی دیگه رمان های خودمو برام میخونه ...
پر رنگ ترینش رمان "منم برفو" میاد جلوی چشمام. همش به نظرم میرسه که هی میگه "منو بنویس منو بنویس"
خلاصه هر چی فکر کردم دیدم بهترین جا برای نوشتن رمان همین ویرگوله !
خب تصمیم گرفتم که رمان هامو همینجا بنویسم کی به کیه شاید یه اثر هنری شد !!
منم برفو قسمت اول
.... خیلی دلم گرفته بود حوصله هیاهوی شهر رو نداشتم آهسته و بی پروا اومدم لب رودخانه شور همون جایی که برای اولین بار همدیگر رو دیدیم ..... دلم هوای همون روزا رو کرده بود ..... روی تپه کوچکی که بعد از سالها هنوز دست نخورده بود لم دادم و به افق طلایی خیره شدم خورشید بال های زرینشو همه جا گسترده بود ، هوای نسبتا خنک دم دمای غروب خیلی دلچسب بود ... صدای همهمه شهر از دور به گوش می رسید .... کم کم چشام سنگین شد و سرمو گذاشتم رو دستام و با حالتی نیمه بیدار به افق دور دست خیره شده بودم ......
تو همین حال و هوا بودم که صدای زوزه گنگی توجه منو جلب کرد اولش اهمیت ندادم فکر کردم نجوای باد تو گوشم پیچیده ولی کم کم زوزه واضح تر شد و تو گوشام پیچید و ...... وای خدای من ! زوزه خیلی اشنا بود . گیج و بنگ سرمو به اطراف چرخوندم تا صدا رو بهتر بشنوم ... دلشوره عجیبی به دلم افتاد خدای من ! یعنی .... درست فهمیده بودم ؟ یعنی صدای خودش بود ؟؟!!! یعنی اون برگشته ؟!!!!
یکمرتبه مثل برق گرفته ها از جا پریدم و به سمت صدا حرکت کردم دیگه طاقتم تموم شد خدای من مگه میشه ... یه دفعه مثل برق گرفته ها از جا پریدم با سرعت هر چه تمام تر به طرف صدا دویدم .... انگار بال در آورده بودم اصلا زمین و زمان رو حس نمی کردم از خوشحالی به سرعت برق و باد به سمت صدا دویدم ........
مرگ گلمراد
دم دمای غروب بود تقریبا همه اهالی روستا جمع شده بودن و منتظر مرده شوری بودن که قرار بود از ده بالا بیاد و گل مراد رو کفن و دفن کنه چون تقریبا وقت گذشته بود همه کلافه بودن و به ساعت شون نگاه میکردن بعضی ها ناراحت بودن و به جنازه گل مراد خیره شده بودن بعضی ها هم همینطور بی خیال ایستاده بودن و با هم حرف میزدن بیچاره زن گل مراد ( منور خانوم ) خیلی بی تابی میکرد . حق داشت با اون بچه های لاقید بی خودش ناراحت باشه . بچه های گل مراد هم کمی دورتر مثلا عزادار بودن و خودشونو ناراحت جلوه می دادن . گل مراد دوتا پسر داشت و سه دختر که همگی توی شهر زندگی میکردن و فقط مادرشون تو آبادی زندگی میکرد. همشون هم به اصطلاح رفته بودن سر خونه و زندگیشون ..
بالاخره سر و کله مرده شور با موتور قراضه اش از جاده ی بالای تپه که به روستا منتهی میشد پیدا شد . مردم کم کم اومدن نزدیکتر و دور جنازه جمع شدن .. مرده شور یه پیرمرد مسن بود با موهای مجعد فرفری سفید و ریش وسبیلی بلند به رنگ موهاش که بیشتر شبیه بابا نوئل بود تا مرده شور، یه عینک ته استکانی هم به چشاش زده بود که قیافشو خیلی بانمک جلوه میداد ...
موتورشو زد رو جک و کیف بزرگ رنگ و رو رفته شو هم از رو موتور برداشت و گذاشت نزدیک جنازه ... عینکشو بالا داد و یه نگاهی به جمعیت کرد و بعد دستشو گذاشت رو دهنش و یه سرفه خشکی کردو رو به جمعیت با صدای کلفت و خشنی گفت " چند تا از جونا بیان جنازه ببریم نزدیک نهر آب برا شستشو"
یه چند نفر اومدن و جنازه رو بلند کردن و تا نزدیک نهر بردن مرده شور هم دست به کار شد آستیناشو بالا زد و وسایل و مواد لازم برا شستشو رو گذاشت کنار جسد و حدودا بعد از یک ساعتی شستن جنازه تموم شد و گل مراد رو تو یه پارچه سفید پیچیدن و اونو بلند کردن تا ببرن طرف قبرستون ....
چند سال پیش !
تا یادم میاد تو همین روستا بودم و دور و بر مردم این روستا می پلکیدم جوون بودم و کلم بوی قورمه سبزی میداد اینو هم بگم که خیلی جذاب بودم همه سگ های آبادی دنبالم بودن و به هیچ وجه اجازه نمی دادم بهم نزدیک بشن .....