شعر و صدا از خودم است. شعر را در زمستان ۱۳۹۵ سرودم و صدا را در زمستان ۱۳۹۸ ضبط کردم. لطفاً هندزفری فراموش نشود. از بر و بچههای ویرگول هم خواهش میکنم حذفش نکنند! اگر آمدید و صدایی یافت نکردید بدانید که بر و بچههای ویرگول خواهش ما را به تعداد زیادی کتف گرفتهاند!
از مرد کهنسالی دربارۀ عشق پرسیدند. او عشق را به مِهِ صبحگاهی مانند کرد که زود ناپدید میشود. بوکوفسکی بود. سخن بیراهی نگفت. انسانِ کمی نبود. دستکم مسن و مجرب بود.
من نیز مسن هستم. حتی یک «ح» بیشتر دارم! حرف دارم! بیتجربه نیز نیستم. از روی معده سخن نمیگویم. سخن من از توی مغز است. از دیدهها و لمسشدههاست. من سالها پرستندۀ عشق بودم. مُبلّغ عشق بودم. لطفاً صبر کنید! از مرسومترین معنای عشق سخن میگویم نه از عشق والدین به اولاد، نه از عشق آسمانی، نه از عشق به اشیاء، نه از عشق به مفاهیم. از عشق به یک «شخص» میگویم. شخصی که از دیدنش دگرگون میشویم. از گلباران چشم تا قلب میگویم! از پیچیدن عطر تن یار در ذهن، به هنگام تجسّم او. منظور من «لیلا»ست.
پیشنیاز: آیا موافقید که انسان یک گونه از حیوانات است؟ اگر پاسخ شما «بله» است ادامۀ متن برای شماست.(با اشاره به اینکه خود این موضوع یک مبحث گستردۀ دیگر است.)
انسانها در هزاران سال قبل بنا به دلایلی مجبور به اقامتهای طولانی در یک نقطه میشدند و برای اینکه در آن نقطه، از گرسنگی و تشنگی و بلایای طبیعی در امان باشند اقدام به ساخت خانه و آغاز به کشاورزی و دامپروری کردند. البته شکلگیری و رشد همینها نیز سالها و بلکه قرنها به طول انجامید. آسایشی که امکانات یکجانشینی به ارمغان آورد خودِ یکجانشینی را تقویت و همهگیر کرد. امنیت و خوراک که مهیا باشد حیوان میل به تکثیر دارد. اینگونه شد که انسان در خانۀ امن و گرم خویش مشغول به تکثیر شد!
ده نفر که باشید اعضای سرکش با چهار پسگردنی سر عقل میآیند اما با هزار نفر چه میشود کرد؟! اصلاً وایسا ببینم! ما تا دیروز ده نفر بودیم، چطور شد که شدیم هــــــــــزار نفر؟! جایمان تنگتر شده، آب به همه نمیرسد، غذا کم شده، سیصد نفر سرکش داریم که سی گروه شدهاند! چه باید کرد؟ باید «حکم» کنیم. باید چیزی بگوییم که خوردن و نوشیدن را محدود کند. باید بترسانیم. باید تنبیه کنیم. اگر کاری نکنیم «هزار» میشود «ده هزار»! آن وقت است که یکدیگر را خواهیم خورد!
ممنوعترین غریزۀ حیوانی ما آمیزش است. هم گناه است و هم در قانون برای آن مجازات تعیین شده است. حتی در مناطق مختلف کرۀ زمین گاهی خوردن و نوشیدن بعضی چیزها را نیز مجازات میکنند و گاه گناه خوانده میشود! بماند. نمیشد خوردن و نوشیدن را نیز به طور کلی منوط به خواندن خطبهای کرد چرا که حیوان از نخوردن و ننوشیدن «حتماً» و «جسماً» میمیرد! وگرنه آنان که در مسئولیتپذیری افراط میورزند و خود را پدران دلسوز دیگران میدانند(شما بخوانید زمامداران و قانونگذاران و البته حمایتکنندگانشان) حتماً برای این دو موضوع نیز مانع آسمانی و زمینی میتراشیدند.
اما «کسی از عدم ارضای غریزۀ جنسی نمرده است»! جملهای که از حقیقتی بهره میبرد تا حقیقتی را پامال کند! وقتی میگویم «زبان، تفکر را میسازد» و هدایت میکند منظورم همین است. وقتی میگویم زبان نارسا و ناقص است منظورم همین است. ما کلماتی اختراع کردهایم و برای آنها معنا و معانی قرار دادهایم و در حصار تنگ و گریزناپذیر همان معانی ماندهایم. ما «مرگ» را برای «حذف جسم از جلوی چشم» قرار دادهایم و همین «ما» که باورمند و قائل به چیزی جدا از جسم به نام «روح» هستیم، پشیزی ارزش و اهمیت به طراوت و نشاط آن نمیدهیم و چشمی برای دیدن روح نداریم چه برسد به دیدن «مرگ روح»!
اینجاست که آمیزش جنسی که از طبیعیترین امیال و غرایز حیوان است، میشود آرزویی دور و مفهومی غریب که برای برآوردن آن باید شرایط و موانعی را طی کشید! باز هم ببخشید! طی نمود.
برای دستیابی به این آرزوی ساختگی سالها ریاضت و اضطراب بر حیوان بدبخت تحمیل میشود. اضطرابهایی که هر لحظه توسط «بلندگوها» تقویت میشود، چنان که حیوان به قدری شرطی میشود که در میان بیابان نیز صدای بلندگوها را در درون مغز خویش میشنود و اضطراب و ترس تمام وجودش را فرا میگیرد که نکند مرتکب خطایی بشود!
طبیعت به گونهایست که هورمونهای نرینه، نر را دنبالکننده و هورمونهای مادینه، ماده را دنبالنکننده(!) ساخته است. فرایند ساخت قوانین و ترسها نیز در راستا و با یاری همین موضوع بوده که توانسته است به صورت قانونی نانوشته، جنس ماده را عشوهگر و خودپسند و گریزان و جنس نر را تشنه و محتاج و خواهان بسازد در صورتی که هدف هرگز «ماده» نیست بلکه «تولید مثل» است!!
نکتۀ ناگهانی(!): نگاه عارفانه به مقولۀ عشق از نظر من فاقد اهمیت است. شاید بتوانم با نگاه شاعرانه به این مقوله کمی کنار بیایم.
ماحصل عمر «تمدّن» برای غریزۀ جنسی، سرکوب شدید این میل طبیعی به شیوههای ناکارآمد و مرزبندیهای مضر بین انسانها بر اساس آلت تناسلی بوده است.
ما نام اندوه و غمی را که از دوری جفت جنسیمان(چه بالقوه چه بالفعل) دچارش میشویم «عشق» گذاشتهایم.
چه فراوان ازدواجهای دو عاشق که پس از مدتی معلوم(!) یا نامعلوم به طلاق میانجامد!
من به «شباهت» باور دارم. شباهتهایی که پیوندساز است. شباهتهایی که به عنوان مثال دو «دوست» را سالها کنار هم نگه میدارد بدون اینکه حتی احساس ویژهای به یکدیگر داشته باشند.
ما با یک احساس خوشبختی و خوشحالیِ همیشگی به دنیا نیامدهایم. ما با ترکیبی از احساسها به دنیا آمدهایم. همهچیز ناپایدار است حتی عشق و صمیمیت. همهچیز ناپایدار است حتی غم و خشم. پس حالا که همهچیز ناپایدار است چه چیزی موجب بقای رابطههای طولانیمدت میشود؟ بستر مناسب بقای رابطههای طولانیمدت در صمیمیتهای ناپایدار اما تکرارشونده است. صمیمیت عمیق و شفابخش زمانی در رابطه ایجاد میشود که هر دو نفر لحظهای کوتاه همدیگر را درک میکنند و جهانشان با هم یکی میشود.
از کتاب تکههایی از یک کل منسجم | پونه مقیمی
عشق، اغلب یا در یک نگاه اتفاق میافتد و یا اگر نگاهی نباشد، در طولانیشدنِ دوری و فاصله. اشخاصی که زندگی غنی از رابطۀ جنسی دارند چه میزان از عشق را تجربه میکنند؟ آنها دیگر توانایی عشقورزیدن را از دست دادهاند! اگر اندوهی سراغشان بیاید، از همین ناتوانیست. این ناتوانی، روی دیگرِ سکۀ عشق است. عشق سکۀ بیارزشیست که هر دو طرفش آهنیست. از یک طرف «آرزوی رسیدن به آهن» است و از طرف دیگر «داشتن صد سکۀ آهنی»!
عشق نیز از بینهایت کلماتِ ناقص و نارسای زبان است. نام هر حس و پیوندی را عشق میگذاریم! عشق نافرجام، عشق موفق، عشق ابدی، عشق فلان! عشق فقط همان است که گفتم. آنچه که پس از عشق پیوند دو نفر را حفظ میکند شباهتها و «مهر» و «محبتـ»ـیست که دو نفر به هم دارند. عشق در ابتدای پیوند، تنها جرقهایست. اگر هیمۀ مهر در اجاق دلها باشد آتشی درمیگیرد و اِلّا اجاق، آتشی نخواهد دید. عشق از خود هویت و زیستی ندارد. عشق حرف ربط است. عشق رابطه نیست. رابطه بزرگتر از عشق است. عشق اندوه است. رابطۀ مهرآمیز پر از شادیست. بر همین اساس است که زندگی مشترک بدون ازدواج رسمی را صحیحترین شکل پیوند و زوجیت میدانم.
اگر ایجاد پیوند آزاد باشد، اگر با آزادی همراه باشد، شادی از راه خواهد رسید، چون آزادی ارزش غایی است. چیزی از آن بالاتر نیست.
اگر عشق تو سوی آزادی رهنمونت کند، عشق تو عین برکت است و اگر سوی بردگی براندت، نه برکت که لعنت است.
از کتاب The Little Book Of Relationships | اوشو
همچون دو دوست اما صمیمیتر و خصوصیتر. دو دوستی که انواع و اقسام شباهتها را با هم دارند. انواع شباهتها و همچنین شباهتهای فـــــراوان. دو درونگرا، دو برونگرا، دو ورزشکار، دو کتابخوان، دو فیلمبین، دو هنرمند، دو خانگی، دو سفری، دو مذهبی، دو لامذهب، دو نوازنده، دو دونده، دو هیجانی، دو آرام، دو دو تا چار تا! هان؟! کبوتر با کبوتر، نه؟ باز با باز، درسته؟!
یک نگاه انداختهای و از روکش صورت یک انسان خوشت آمده!
بعید میدانم یک مشت غضروف و گوشت و چربی و خون و استخوان که درون پوستی پیچیده شده است باعث شده باشد دوستش بداری!
آدمیت عضوی از بدن نیست. محبت در قلب پمپاژ نمیشود. خوبی را سلولهای عصبی با هم داد و ستد نمیکنند.
م.ق | زمستان ۱۳۹۴
این نامش عشق است. یک احساس و حدس دربارۀ یک انسان دیگر، بر بنای سستِ ظاهر. پیش میروید و میبینید یکیتان خرچنگ است و دیگری مورچهبالدار! من از انسانی که باور میکند پلنگِ ماده میمونِ ماده را کشته و از بچۀ چسبیده به او که حالا یتیم شده است محافظت میکند توقع درک حرفهایم را ندارم!
احساسات، همجهتِ منطق نیست. احساسات همهچیز را جور دیگر نشان میدهد. در شعر و ترانه میشنویم که طرف از فرط خواستن معشوق میگوید «برایت میمیرم» و نمیاندیشد که اگر بمیرد به معشوق نمیرسد! و نمیاندیشد که معشوق، اگر عاشق وی هم باشد منتظر روح وی نمینشیند و به عشق عشاق دیگر مشغول میشود.(لطفاً از استثنائات با من سخن مگویید!) عواطف ما، اشخاص و اشیاء و حالات را فانتزی میکند. چشمِ یار را زیباترین چشم در جهان میپنداریم در حالی که آنها فقط دو چشم هستند که درست مانند چشم خودمان از چربی و عدسی و شبکیه تشکیل شدهاند! نسیمی بر صورت عاشق میوزد و وی فراموش میکند که زمستان است و بیمار خواهد شد! اشیاء لمسشده توسط معشوق برایمان جور دیگری به نظر میرسند، انگار نه انگار که سازندههای آنها، حملکنندگانشان، فروشندگانشان و خودمان نیز آنها را لمس کردهایم! اثر انگشت، بیشترین کاربرد را در امور جنایی دارد تا داستانهای رومانتیک!
احساس، جهانی گسترده و بیانتهاست. هر اغراق و گزافی به آن میچسبد. یک نفر از هشت میلیارد نفر تافتۀ جدابافته میشود. او با همه فرق میکند! نه! خیال نکنید عشق را نچشیده و درک نکردهام. اگر اینگونه میاندیشید پس من هم میتوانم همین اندیشه را به شما داشته باشم. شاید این شمایید که نمیدانید عشق چیست! چطور بود؟! برچسبزدن و نفهم فرضکردن راحت است، نه؟! یقه را رها کن! :)
همۀ ما انسانیم با خوبیها و بدیهای مخصوص به خود. همۀ ما شبیه به یکدیگریم. از معشوق شما، ۱۲،۸۵۳ تای دیگر هم هست!! کـــــــدام فرق؟! لطفاً ترازوی سنجش خود را با هورمونهای جنسی تنظیم نکنید. تحریک و برانگیختگی ملاک محکمی برای دوام یک رابطۀ متمدن نیست.(تمدن یعنی شهرنشینی و فصلِ بین انسان غارنشین و انسان خانهنشین. متمدن از نظر من و در کلام من، «تمجید» نیست.) چرا که این تحریکها در یک روز، میتواند بارها و با سوژههای بسیار زیادی رخ دهد. حتی با یک عکس! اگر به حیوانبودن انسان باور ندارید(بماند که این مساله به باور من و شما کمترین کاری ندارد) چطور است که عیناً مانند یک حیوان پیرو سایر غرایز هستید؟! اگر هم باور دارید، پس در شرایط متمدنانه، مجبور به کنترل حیوان درون هستید؛ حیوانی که «تله» را از «راه» تمیز نمیدهد.
تله یا همان دام به مکان یا چیزی گفته میشود که شباهتی با تله ندارد اما تله است!
م.ق | پاییز ۱۳۹۵
عشق تله است! میآید و چشمک میزند. قلب میتپد و خونِ پُرهورمون را جابهجا میکند. نابهجا میکند! بیجا میکند! بعد، مغزِ هورمونزدۀ مست، هدف هورمونها، یعنی تولید مثل را برای خودش «همراه همیشگی زندگی» ترجمه میکند! و هنگامی که دیگر آن هدف نابهجا، یعنی همان همراهِ همیـــــــشگی زندگی توان تحریکِ ترشح را از دست داد مغز با کارکرد هشیارانۀ اصلیاش آغاز به عیبیابی میکند و ناگهان چشمهای واقعنگر ظاهر میشوند! متعجبترین انسانها از آمار جداییها و طلاقها شاعرانند! البته آن قِسم از شاعران که در شعرشان از مرگ برای معشوق مینویسند و او را الهۀ عشق میخوانند. همانها که عشق را مکتبی خردمندانه دانسته و آن را تقدیس میکنند.
من «مهر» را تقدیس میکنم. مهر میتواند به رابطه دوام دهد. اگر دو نفر به هم مهر داشته باشند کنار هم میمانند. همان دو نفری که آنقدر شباهت و نزدیکی دارند که «نیمۀ گمشده» را معنا میکنند. بوسه و آغوش از نیازهای طبیعی حیوان است؛ در حقیقت «تماس فیزیکی». اینها مراتب والایی دارند و با آمیزش جنسی همجنس نیستند. بوسۀ هر کسی دلچسب نیست. آغوش هر کسی امن نیست. دو مهرورز پس از آمیزش یکدیگر را محکمتر در آغوش میگیرند. دو آمیزشگر پس از آمیزش دیگر یکدیگر را نمیبینند! «عشق قوّاد است»!
پیشنیاز! (چرا باید پیشنیاز در میانۀ متن باشد؟!)
اغلبِ قریب به تمامِ ما انسانها را چنان با تعالیم و تربیت رشد دادهاند که بسیاری از مفاهیم، ملکۀ سرزمین وجودمان شده است. من درخواست میکنم در خلوت خود و فقط در لحظاتی، «بیتربیت» بشوید! تمام خط قرمزها و اندیشههای خویش را برای لحظاتی معطل گذاشته و «جور دیگر» بیندیشید. آن معنای رایج و مرسوم و بدیهی برای واژۀ عشق که فوراً به ذهنتان میرسد را تحویل نگیرید! لطفاً دستکم یک بار این نوشته را بدون گارد گوش کنید. من قول میدهم قاضی اصلی که همان خدا باشد کسی را برای «فکر»های گناهآلود و خارج از چارچوب مجازات نخواهد کرد! اینجور کارها فقط از انسان متمدن برمیآید. لحظاتی را در خلوت عصیان کنید. فقط در فکر.
اینهمه سخنان را کسی میگوید که میداند اندوه عشق و فراق چیست. کسی که میداند نگاه یار تا مغز استخوان نفوذ میکند. کسی که برای معشوق شعرها سروده. کسی که وقتی برای دومین بار عاشق شد فهمید عشق عدد نمیشناسد! فهمید عشق آنچه که در اسطوره و داستان شنیده است نیست و وقتی میتوان دو بار عاشق شد، یعنی میتوان بارها عاشق شد. این «بارها» موضوع تاریکی را روشن مینماید. «چرا میتوان بارها عاشق شد؟» مستقیم و بیتعارف به اصل مطلب میروم: چون میتوان بارها ارضا شد!
هیچوقت با یه آدم دنیات رو پُر نکن، مخصوصاً با آدمی که با یه آدم دنیاش رو پُر نمیکنه!
م.ق | امردادماه ۱۴۰۱
ارکان مهم دیگری نیز در ساختمان عشق وجود دارند که نباید ناگفته بمانند.
عادت؛ میگویند بنیآدم بنیعادت است!
مغز انسان کارکردی به نام حافظه دارد. مغز اطلاعات مورد علاقه را حفظ میکند و بر آن اطلاعات پردازش میکند. «انسان» نیز میتواند موضوع مورد علاقه باشد. حافظه سبب خوگرفتن ما با جهان اطراف ماست. یادم هست یک بار که به طبیعت رفته بودیم دوربینک قشنگم از دستم افتاد و به چند صخره برخورد کرد تا روی سطح صاف زمین متوقف شد! من مات و مبهوت در حال تماشای این صحنه بودم که سرتاسر بدنم شروع به گزگز کرد! داشتم صحنۀ رفتن و خداحافظی دوربینک را میدیدم!(البته که دوربینک قوی و قشنگم هنوز با من است.) حال تصور کنید یک موجود زنده با مزایای پُرشمار غریزی و زیستی با شما خداحافظی کند!
نداشتن؛ انسان چیزی را که ندارد بیشتر گرامی میدارد!
عشق موضوعی انسانیست و موضوعات انسانی با حضور دستکم دو نفر انسان معنا مییابند. اما انسان شیء نیست. انسان هم در حرکت است و هم دائماً در نوسان احساسات. لحظهای شاد است و لحظهای غمگین، لحظهای پر از مهر است و لحظهای سرشار از کین. در عشق، اختلافداشتن، شبیه به اختلافداشتن در دوستیها نیست. اگر دلخوری پیش بیاید و معشوق روی بگرداند دمار از روزگار عاشق درمیآید! معشوقِ دم دستی و به همهچیز راضی و بلهگو، هرقدر هم که عزیز باشد، به کاغذی خالی میمانَد که جز آنچه تو بر آن مینویسی چیزی از آن خوانده نمیشود! صادق هدایت گفته است: «وای به حال مملکتی که من بزرگترین نویسندهاش باشم.»! او یکی از بزرگترین نویسندههای این مملکت بود و هست، چه بخواهد چه نخواهد اما نمیخواست! نتیجه اینکه او عاشق کاغذ نبود!
چه بسیار زندگیهای مشترک که عاشقانه آغاز شده و با خیانت به پایان رسیده! چون عشق تا پیش از وصال تعبیرات روحانی دارد و وصال به چه معناست؟! قبلاً گفتهام!
صفحه را چرخاندی
سفید به من افتاد
مهرهام را حرکت دادم
نوبت تو شد
تو اما
تنها، نگاه کردی؛
چشمات...
«من، مـــــــات...»
بازی با باخت من آغاز شد
در پایان
تو رفتی و بردی
و من
پشت میز
با باختم تنها ماندم
و نتوانستم هیچگاه
از مهرههای سیاه
بردارم نگاه...
م.ق | مهرماه ۱۴۰۱ / ویرایششده در آذرماه ۱۴۰۲
میل به تعادل؛ هیچکس مشتاق به اندوه مداوم نیست اما نباید انکار شود که هیچکس نیز شادی مدام نمیخواهد.
عشق، نگاه دلبرانۀ دو کبوتر عاشق را دارد، دوری یار را هم دارد. بر اساس قانونِ «نداشتن»، گهگاه دو انسان عاشق، از کنار هم بودن خسته و دلزده میشوند. اینجاست که اقدام به دورشدن میکنند. این دوری به غم متصل است اما چارهای نیست. این غم لذت دارد چون قرار نیست بعد از این غم هنوز غم باشد.
اینها نمونههایی از جذابیتهای انتزاعی عشق است. جذابیتهایی که با تابش آفتاب وصال رنگ میبازد. موضوعی که به همین سادگی محو میشود و چنین ساختمان سست و لرزانی دارد و در عین حال مقدس و والا خوانده میشود موضوعی پیش پا افتاده و مسخره است. این طبیعت ماست که به چیزهای مسخره بخندیم و تمسخرشان کنیم. من طبق طبیعت رفتار میکنم. آیا من استثناء هستم؟! آن جملۀ معروف را با اندکی تغییر بازنویسی میکنم:
اگر پنجاه میلیون نفر یک چیز «مسخره» بگویند، آن چیز همچنان «مسخره» است!
در مستند پرندگان یک پرندۀ زیبا را نشان میدهد. فصل جفتیابی است. پرندۀ نر با همراهی خیرهکنندۀ پرهای رنگین و بلند خویش آغاز به آواز میکند. بهترین صوتی که از حنجرۀ کوچکش میتواند تولید کند را اجرا میکند. رفتار عجیبی که جنبۀ جلبکنندگی دارد به نمایش میگذارد. شبیه به رقص اما بدون آهنگ. تمام اینها نیاز به صبر و تلاش دارد. چه انگیزهای این رفتارها و اعمال جالب و عجیب را در این پرنده ایجاد کرده و شکل میدهد؟
عمر این موضوع میلیاردها سال است. یعنی درست از زمانی که آن تکسلولی آغاز به تقسیمشدن کرد. هر دو سلول جدید، همان سلول قبلی بودند با تمام ویژگیهای سلول قبلی اما دیگر همان «یک» سلول قبلی نبودند! حالا آنها دو سلول شده بودند. این دو سلول رفتار تقسیمشدن را با خود به همراه داشتند و هنگامی که هر کدامشان به دو قسمت دیگر تقسیم شدند جمعیتی که این رفتار را در خود داشتند بیشتر شد. سلولهای از هم جدا شده، واکنشهای متفاوتی به محیط نشان دادند. حالا هر کدام از آنها ویژگیهای مخصوص به خود را نیز داشتند. تقسیمشدن عادت شد. میلیارد سال گذشت و همهچیز پیچیدهتر شد و اَشکال گوناگون به خود گرفت اما عادتِ نخستین به قوت خود باقی ماند. ما میراثداران آن سلول، حالا به گونهای پیچیده خود را تقسیم میکنیم. ما دستگاههایی در بدنمان داریم که ویژگیهای ما را کپی میکند و در بستهبندیهایی به اندازۀ سلول به عنوان محصول بیرون میدهد. ما دیگر خود را نصف نمیکنیم! اما همچنان میل به تکثیر و تقسیمشدن داریم. اینکه معروف است «عشق به اختیار نیست» از اینجاست! پرنده، سنّت «پدربزرگسلول» را به خلوص تمام به جا میآورد و دم نمیزند. انسان، زبان و پس از آن فکر و شهر و قانون و دین را ساخت و پدر خود و پدربزرگ را درآورد! من هم که دربارۀ پدربزرگ حرف میزنم توبیخ میشوم که «تو از مفهوم مفاهیم چه میدانی؟!» گویی حروف الفبا و تلفظهایش منطق بی چون و چرایی همچون سنگبودن سنگ است. انگشت اندرز را بالا گرفته میگویند: «عشق فراتر از جسم است. عشق فلان است. عشق بهمان است.»
عشق امر طبیعی و زیباییست. من هرگز آن را انکار نمیکنم. اما این وصلهها به آن نمیچسبد!
«حباب بزرگ»
دو حباب کوچک
لغزان بر سطح آب
رفتهرفته به یکدیگر نزدیک شدند
به هم که رسیدند «یکی» شدند؛
«یک حباب بزرگ»
حباب بزرگ دو هوا شد
بیدرنگ ترکید.
«نگاهم را از کف توالت برداشتم.»
م.ق | آبانماه ۱۴۰۲
مسالهای که دارای قدرت زیادی در وجود ماست «خودخواهی» است.
این حالت چنان ما را در تسخیر خود درمیآورد که هرچه را میپسندیم و خوشمان میآید و اندازۀ ظرفیت فکری ماست فوراً «درست» و یا «حقیقت» میخوانیم و در برابر هرچه که با آن مخالف است دیوار بلند و ضخیم «مقاومت» میکشیم و بدتر از آن اینکه این مقاومت را تحسین و تمجید کرده و از احساس اعتمادبهنفسی که این مقاومت در ما ایجاد میکند، بر خودِ مقاومت میافزاییم! این انباشت احساساتِ خوش، ما را در مسیر تفکرمان -هرچند خطا- پابرجا نگه میدارد. عشق نمونهای از مفاهیمیست که زیر این فرمول درمیآید. گرچه تنها یک نمونه از آنهاست اما از پایهایترین و مهمترین نمونههاست.
شاید بپرسید: «حالا چرا داری زیرآب عشق را پیش ما میزنی؟! حتماً از عشق زخمی شدهای!»
اصولاً عشق با زخمهایش تعریف میشود!
اما دوست عزیز! من حتی یک جمله هم دربارۀ برتری مرد یا نفرت از زن ننوشتم. من یک مثال از هزاران مثالی هستم که خودِ تو هر روز شاهدی. دوباره مبحث زبان و نقصهایش را یادآوری میکنم. برای صد جور رابطه یک اسم داریم! بیشترین سبب شکلگیری یک مکالمه و یا یک رابطه که با اختلاف زیاد توسط جنس مذکر آغاز میشود صرفاً کشش یا همان جاذبۀ جنسی است.(اما به هزار دلیل، این واقعیت، از عرصۀ خودآگاه ما به درۀ تاریک و عمیق ناخودآگاهمان پرتاب میشود.) اگر این رابطه کمی طول بکشد و حتی اگر مهر و محبت عمیقی هم در دلهای دو طرفِ رابطه نباشد ممکن است هم خودشان و هم دیگرانی که از رابطۀ این دو آگاهند نام عشق بر آن بگذارند. حتی در روانشناسی، نظریههایی دربارۀ عشق وجود دارد که آن را به انواعی تقسیم کرده است اما در ابتدای نام آن انواع، هنوز عشق را میتوان دید!
چارهای نیست. من به کسی که بر اغلب روابط نام عشق میگذارد گلایهای نمیکنم اما به آن کسی که در برابر نقص و محدودیت زبان مقاومت میکند ایراد وارد میکنم! عشق وجود دارد. عشق زیبا و جذاب است. اما عشق نام حالتیست که با پمپاژ فراوان خون توسط قلب، گره خورده است! خونِ پر از هورمون! اگر نمیتوانید بپذیرید، یک رابطه بسازید با کسی که میپرستید! چند وقتی را با او سپری کنید. قول میدهم حتی اگر به او کافر نشوید قطعاً آن پرستش آغازین نیز به جای خود نمیمانَد. تپشهای قلب کمتر میشود. کشش جنسی به وی کمتر میشود و متاسفانه خواهید دید که دیگر عاشق او نیستید. حتی شاید خیانت را تجربه کنید! شاید موقعی ناگهان متوجه شوید تپشهای قلبتان بازگشته است اما برای شخصی تازه!
این پرسش، و پاسخ آن بسیار مهم است. واقعاً چرا؟ آیا شخص تازه را میشناسید؟ آیا میدانید که چیزهایی در این شخص وجود دارد که از عشق سابق بهتر و برتر است؟ آیا به ماندگاری این چیزهای بهتر و برتر ایمان دارید؟!
به نظر میرسد انسان به زور نمیتواند موضوعی که دلخواهش نیست را «تکرار» کند. به عبارت دیگر تکرار نیز باید به دلخواه باشد که به دل آدم بنشیند. پسرخالۀ من بدون تپق و شرم میگوید از ورزش بیزار است! اگر این آدم به سبب یک آسیب مجبور به ورزش شود آیا تکرار ورزش برایش جذاب و لذتبخش است؟ یا اینکه وقتی آسیب رفع شد و دیگر احتیاجی به ورزش نبود در اسرع وقت آن را کنار خواهد گذاشت؟
ما با یک نگاه عاشق فردی میشویم که هیچ شناختی از او نداریم اما با هزارمین نگاه اثری از آن بُت نمیبینیم.
من و همسرم در پیادهرو قدم میزنیم. شخص دیگری در پیادهرو به همسر من زل میزند و دلش میلرزد! من دست همسرم را در پیادهرو نگرفتهام و آن شخص دوست دارد بگیرد! من همسرم را میشناسم و آن شخص نه. تفاوتی که بین من و آن شخص وجود دارد در همین شناخت است. من میشناسم و چشمهای زیبای همسرم به چشمم نمیآید. آن شخص نمیشناسد و فقط دو چشم زیبا میبیند! معادله حل شد! شخص غریبه در پیادهرو به فرمان غریزۀ تولید مثل جذب همسر من شده است. حتی اگر نام آن را عشق آلوده بگذارم، از عشقنامیدن آن کوتاه نمیآیم! او برای لحظاتی عاشق انسانِ کنار من که نام همسر برایش میگذاریم شده است! اگر خـــــــیلی بدجور عاشق شده باشد و فشار عشق آزارش دهد ممکن است زمانی کوتاه و یا حتی دراز را خوشرقصی کند و آواز بخواند تا معشوق را به لانۀ خود بکشاند! حال، به آغاز نوشته بازمیگردیم و سخنان بوکوفسکی را -برای بار هزارم- مرور میکنیم. عشق در وصال میمیرد. قِیس به لیلا نرسید و مجنون ماند. محمدحسین به معشوق نرسید و شهریار شد. حتی اینکه اکبر اکسیر در سراسر دفتر شعرش نام «ملیحه» را آورده است به خاطر ازدواج موفق نیست! او طناز است و زنش ولش نمیکند!
باید سخن را کوتاه کنم! اینجا ظرفیت همین مقدار را هم ندارد! قرار است متهم به خیلی چیزها بشوم. زندگی در جوامعِ باز هم دشوار است چه برسد به جامعهی بسته و عقبافتادهای همچون جامعهی ما. ناگفتههای بسیاری باقی میمانَد. این نوشته بلند است و این داستان سر دراز دارد اما خودِ موضوع، یعنی خود عشق چنان کوتاه و گذراست که از عین آن تا قافش یک شین ناقابل فاصله است!
این متن به چند انگیزه نوشته شده است. یک اینکه عشق مسالۀ بسیار پررنگی در طول زندگی من بود و روزی نبود که از آن فارغ باشم! حتی در زمانهایی که معشوقی در کار نبود. قرار نیست حتماً معشوقی باشد. او که قلبی تپنده دارد پتانسیل عشق را دارد و حتی ممکن است برای در و دیوار و در خلوت خویش نیز عاشقانه رفتار کند! «رفتار» اعم است از تفکر، رویاپردازی، تولید اثر هنری، مصرف آثار هنری دیگران و مانند اینها. عشق، انرژی و زمان زیادی را از من سلب کرد. این نوشته انتقام از عشق نیست! من کودک یا نوجوان نیستم که لِج کنم! هزاران انسان را در طول زندگیام دیدهام. با خانوادههای بسیاری آشنا هستم. از زوجیت و زندگی مشترک بیخبر نیستم. نکتۀ مهم اینکه کسی با استثنائات قانون نمینویسد. «اصل» مهم است. «اصل» این است که اغلب زوجها زندگی مشترک خوشی ندارند اما پرسش قابل توجه این است که چند درصد از ازدواجها زورکی بودهاند؟! و چند درصد آنها با عشق آغاز شده است؟
من چشمانم را نمیبندم.
دومین انگیزه احساس مسئولیتیست که در قبال انسان دارم و وظیفۀ خویش میدانم که اگر نظری را راهگشا و یاریدهنده ببینم برای دیگران بیان کنم.
سوم، تخلیۀ کلمات! آدم دوست دارد بنویسد و حرف بزند و اثر تولید کند حتی اگر مخاطبی نباشد! در واقع انسان به اینها «نیاز» دارد. مهمترین فرد در زندگی انسان خودش است. وقتی انسان چیزی را در دفترش مینویسد دارد برای خودش حرف میزند. انسان چیزهای زیادی برای تخلیه دارد. کلمه، بهترینِ آنهاست!
و در نهایت:
ساز مخالف نمیزنم که کسی با آن برقصد؛ قصد دارم آهنگی تازه بشنوند.
م.ق | مهرماه ۱۳۹۶ - +G
در پناه مهر و آرامش 🤍🌱
م.ق🌻
آغاز ۱۳ بهمنماه ۱۴۰۲
انجام ۲۹ بهمنماه ۱۴۰۲
کرج – جهنّم – کنج اتاق
پینوشتها
یک/ همانطور که در توضیحات پست نیز آوردهام، این یک جُستار است. پس کمبودها، تناقضات، پیچیدهگوییها و ابهامات را بر من ببخشید.
دو/ اگر بگویید نگاه من به مسالۀ عشق سطحی است به شما حق میدهم! عشق همچون یک دریاست. همچون تصویر زیر از آقای سجاد حیاتپور
اما اینجا حوض سلطان است! دریایی با چند سانتیمتر عمق! ها ها ها!!
سه/ برای نوشتن و گفتن از چنین موضوع مهمی وقت و تمرکز بیشتری نیاز است. من در این مدت کم سعی کردم دیدگاهم را بسیار خلاصه دربارۀ این موضوع برای مخاطبین مجازی نیز بیان کنم. خودم خودم را برای بیکیفیتبودن پست تبرئه میکنم.
چهار/ به جهت خشکنبودن فضا، پست را به عکس و فیلم و موسیقی و اشعار و جملاتی از خودم و مشاهیر آراستم که شما کمتر خسته شوید! این هم از مهربانی من است!