ویرگول
ورودثبت نام
ø 𝐍𝕀ℍ𝕀𝕃𝕀𝕊𝐓 ø
ø 𝐍𝕀ℍ𝕀𝕃𝕀𝕊𝐓 ø
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

ایستگاه آخر، میدان آزادی

احمدآباد انتهای مسیر بود. من راننده بودم. وارد باغ‌تالار شدم و به سمت پارکینگ حرکت کردم. پیاده که شدند ماشین را خاموش کردم. رفتند و ماندم و صندلی را خواباندم. آن‌چه در چشم و ذهنم بود سقف ماشین و درخت بالای سرم بود که از شیشه‌ی عقب همچون نقشی در قاب به نظرم می‌آمد.

قطر ماه نصف شعاع زمین است، عرض برگِ درخت چهار سانت! اما ماه یک غروب طولانی و یک طلوع طولانی را برای گذر از پشت برگ سپری کرد. برگی که در بی‌بادی بی‌تکان مانده بود. گاهی چیزهای بزرگ در مقابل چیزهای کوچک، کوچک می‌شوند! مثلاً نتیجه گرفتم! شاید هم من خودم را پشت چیز کوچکی اسیر کرده بودم!

صدای آن آهنگ‌ها و جیغ و هوراهای گنگ که بی‌اجازه از تالار به درون ماشین وارد می‌شد به پایان رسید. گویی آب در لانه‌ی مورچه‌ها ریخته باشند که مهمان‌ها، تک‌تک و گروهی، عجولانه در حال خروج بودند.

عده‌ای از آن‌ها پیش از پایان جشن و بسیاری دیگر با پایان‌یافتن جشن قصد منزل نموده و راهی شدند. اندکی نیز ماندند تا رسم بیهوده و مضحکِ دنبال‌کردن ماشین عروس را اجرا کنند. ما نیز از اینان بودیم! هرچند که من صرفاً یک راننده بودم و از اینان نبودم!

تهران بود و خلوتیِ شب. دقایقی گاززنان و ترمزکنان، ده دوازده ماشین، کنار ماشین لوکس اما اجاره‌ایِ عروس در هم می‌لولیدیم.

عروسِ آن شب عروسِ رویاهای من بود اما داماد آن شب من نبودم. خوشحال نبودم ولی غمگین هم نبودم. جالب این‌جاست که بی‌تفاوت هم نبودم! حس عجیبی داشتم. غیر قابل وصف بود. نه از آن جهت که شگفت‌انگیز باشد، هرگز. تنها توان بیانش را ندارم. از این جهت!

سال‌ها چشم در چشم یکدیگر پیام‌های عاطفی تبادل می‌کردیم و سال‌ها پشت به پشت یکدیگر از هم بی‌خبر ماندیم تا شب عروسی‌اش.

حدود نیم‌ساعت رالی داشتیم. کاملاً بی‌دلیل -البته دلیل عاطفی- و فقط برای این‌که ماشین ما نیز موازی با ماشین عروس و داماد قرار گرفته باشد دمی، دمی هم‌سرعت و همراه، کنارشان گازیدم. چقدر با جزئیات می‌نویسم!

لحظه‌ای سر چرخاند. مرا دید. تن چرخاند. من لبخند. او لبخند. شوهرش که نگاه کرد، سرعت ماشین ما کم شد! من و پدر و مادر ماندیم و محمدحسن*.

به میدان آزادی رسیدیم. توقف کردند تا شادی کنند. من جلوتر ترمز کردم. مسافرانم برای ملحق‌شدن به جمع پیاده شدند. حس یک راننده را داشتم! شاید خود را می‌فریفتم! اما میدان آزادی در شب خلوت تهران بسیار زیباست. در روز شلوغش نیز زیباست اما کم‌تر به آن توجه می‌شود. عکسی گرفتم.

همچون ماهِ پشت برگ از میدان آزادیِ بدون ازدواج هم نتیجه گرفتم!

من، او، ازدواج، آزادی!
من، زنجیر به گردن نداشتم...!



م.ق
مهرماه ۱۳۹۶


خواهرزاده‌ی عروس*


عکس: همان عکس است. با یک گوشی قدیمی گرفتم. پس از آن سال، امشب آن را ادیت کردم. اصل عکس کیفیت پایینی داشت اما بسی لذت بردم از روند ادیت و نتیجه‌اش.😇⭐


پ.ن: دیدم متن قشنگی بود، گفتم در وبلاگم بیاورم. دستکاری‌اش نکردم. و این‌که شخصاً سال‌هاست هیچ حسی به داستانش ندارم. تقدیم به خوانندگان.🌻

میدان آزادیخاطره نویسیعکس قشنگ
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...ــــــــــهیچــــــــــ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید