ویرگول
ورودثبت نام
ø 𝐍𝕀ℍ𝕀𝕃𝕀𝕊𝐓 ø
ø 𝐍𝕀ℍ𝕀𝕃𝕀𝕊𝐓 ø
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

نادرپور؛ شاعر تیرگی‌ها و روشنایی‌ها

🔘 پیش‌گفتار

خیلی اهل دل‌بستن به یک هنرمند نیستم و از باغ هر هنرمندی گلی را دوست می‌دارم. باغ‌هایی نیز هست که زیبا و خوش‌عطر و رنگ است اما با مزاج من جور در نمی‌آید که در آن قدم زده و گلی بچینم. شاید نیم‌نگاهی از لای در! از باغ‌هایی که پر از گیاهان حساسیت‌برانگیز است نمی‌گویم که حساسیتم برانگیخته نشود!

اما چه شود وقتی کسی را پیدا کنی که از رنگ‌ها و عطرهایی که تو را مست می‌سازد باغ خود را آراسته و طوری چیدمان کرده که گویی مغز و قلب وسواسی تو را با دستان خویش منظم و مرتب ساخته‌ است! بهشت که می‌گویند همین‌جاست!

نادر نادرپور صاحب باغی‌ست از شعر. سال‌ها پیش نام ایشان با خواندن شعر انگور به چشمم خورد. شعری بسیار زیبا در وصف شعر و کلمات. شعری که از اهمیتِ دل‌دادن به اثر هنرمند می‌گوید؛ که اگر شعری را می‌خوانید با دل بخوانید نه با چشم و زبان. واژه‌ها را به‌آسانی بر لب نیاورید. کمی از ویژگیِ انسانی خویش بهره برده، خود را به جای شاعر قرار دهید و تلاش به فهم وی کنید.

اردیبهشت‌ماه همین امسال بود که کتابی به نام گزیده‌ی اشعار متعلق به سال ۱۳۵۸ از همین شاعر به من معرفی شد و خریدم. با خواندن آن گزیده‌ها بود که در خود دلبستگی احساس کردم. اهل پرستش نیستم اما از تحسین دریغ نمی‌کنم. هرچه باشد محسن هستم! چنان با شعرها دست‌دردست می‌شدم و چنان احساس نزدیکی با آن‌ها داشتم و دارم که گاهی نادرپور را "خودم" می‌بینم اما با نامی دیگر! با آن‌که کتاب قدیمی بود و باید از آن بیش‌تر محافظت می‌کردم اما این سبب نشد که همسفرم نباشد. این خوشه‌ی پُربار انگور را با خود به هر جا بردم و در وقت استراحت دانه‌ای از آن را زیر دندانِ دقّت فشردم. خیالَت راحت آقای نادرپور! من خون شما را با جانم چشیدم؛ شرابی بس ناب...

چه می‌گویید؟!
کجا شهد است این آبی که در هر دانه‌ی شیرین انگور است؟
کجا شهد است؟ این اشک است؛
اشک باغبانِ پیرِ رنجور است
کجا شهد است؟ این خون است؛
خون باغبان پیر رنجور است

شما هم ای خریداران شعر من!
اگر در دانه‌های نازک لفظم
و یا در خوشه‌های روشن شعرم
شراب و شهد می‌بینید، غیر از اشک و خونم نیست.
شما از خون من مستید،
از خونی که می‌نوشید،
از خون دلم مستید!

کجا شهد است این خونی که در هر خوشه‌ی شعر است؟
چنین آسان میفشارید بر هر دانه لب‌ها را و بر هر خوشه دندان را!
مرا این کاسه‌ی خون است
مرا این ساغر اشک است
چنین آسان مگیریدش!
چنین آسان منوشیدش!



🔘 درد

این شاعرِ نادر، مزه‌شناس است! به خوبی مزه‌ی درد را می‌فهمد؛ درد مشترک فلسفی که کم‌وبیش همه‌ی ما داشته‌ایم. اما این درد از "کم‌ها" نیست. این شاعر کم‌درد نیست! در شعر بیگانه پرسشی می‌کند که اگر از پاسخ حاضر در آستین چشم‌پوشی کنیم و زبان به دهان گیریم شاید ما نیز دردی حس کنیم:

چو بی‌دلخواهِ خویشم آفریدند
مرا کی چاره‌ای جز زیستن بود؟

و در جای دیگری از این قطعه‌ی باارزش آینه‌ای را در برابر خویش دیدم. تصورم این است که بسیاری از خوانندگان این شعر از کنار این آینه گذر کنند و خود را در آن ببینند؛

بُرونم کی خبر داد از درونم؟
که آن خاموش و این آتشفشان بود.

نقابی داشتم بر چهره، آرام
که در پشتش چه طوفان‌ها نهان بود



🔘 خانواده

نادرپور خانواده را نیز در باغ شعرهایش کاشته است. از شعرهایی که برای دخترش "پوپک" سراییده معلوم می‌شود. مثلاً از شعر زنبق؛

ای دختر شیرین من آسوده خفتی
دیشب، که بی‌خوابی نصیب مادرت بود

تا صبحگاهان دیده از هم وا نکردی
زیرا حریر سینه‌ی او بسترت بود



🔘 طبیعت

طبیعت جایگاه ویژه‌ی خود را در ذهن زیبای نادرپور دارد؛ ذهنی که من از شاعر دردمند سراغ دارم. وصفی که وی از گل و درخت و خورشید و ماه و روز و شب و تابستان و زمستان می‌کند مخاطب را از جا کنده و به آن‌جا می‌بَرَد! حالا تابستان و زمستان نه، پاییز! :

نسیمِ ظُهرِ خزان، آرام
چو بال مرغ صدا می‌کرد
هوا، سرود کلاغان را
به بام شهر رها می‌کرد

به زیر ابر مِسین، خورشید
سر از ملال، به بالین داشت
ز نور مِفرغی‌اش، آفاق
لعاب ظرف سفالین داشت



🔘 یک اتفاق خوب

آن‌قدر لیست بلندبالا از کتاب دارم و آن‌قدر شپش در جیب، که هیچ‌گاه جای لیست در جیب نیست! بی‌خیالی، تسکین درد سنگینی شپش‌هاست. در شهر که قدم می‌زنم کتاب‌فروشی‌ها را با ذوق کودکانه و حسرت بالغانه می‌نگرم. شاید گاهی نیز پله‌های آن‌ها را پایین و بالا کنم و خود را تا لب چشمه ببرم! سه‌چهار روز پیش که با دو تن از دوستان، پاهایمان را برای هواخوری به خیابان‌ها کشاندیم، به پیشنهاد من وارد فروشگاه کتاب بهمن شدیم. من یک‌راست به قفسه‌ی "شعر فارسی" رفتم که دست‌کم لحظاتی به چشمه‌ی زلال کتاب نگاهی بیندازم. ناگهان چشمانم برق زد و با سرعت برق دستم را دراز کرده و یک پیاله‌‌ی زرّین از آب چشمه برداشتم و نوشیدم! آه، این‌بار تشنه برنگشتم! و کودکم، ذوقی بالغانه کرد! کتابی که چند هفته پیش از وجودش باخبر شده و وارد لیست کرده بودم را دیدم. کتابی هزار صفحه‌ای در هزار نسخه! مجموعه اشعار نادر نادرپور

در این‌که این کتاب چاپ بهمن‌ماه ۱۳۹۹ است و با وجود انتشار تنها ۱۰۰۰ نسخه هنوز بعد از دو سال در فروشگاه‌ها موجود است، مظلومیت کتاب و شعر و نادرپور عیان است.

پولمان به کتاب نمی‌رسد...

اتومبیلتان چه بود؟! هزینه‌ی آرایش ماهانه‌تان چقدر است؟! لباس چطور؟ خورد و خوراک؟ کنسرت فلان خواننده؟!

لطفاً خفه شو!!!

👣

خلاصه، شپش‌ها گلریزان کرده و از جیبم هزینه‌ی کتاب تامین شد. "سالانه" که خوش‌بینانه است، هر سه‌ سال دو سه کتاب خریدن اصلاً هزینه به حساب نمی‌آید. کتاب‌خواندن سرمایه‌گذاری‌ست(برای من البته ریسمانی‌ست برای چنگ‌زدن به زیست و سببی برای سقوط‌نکردن). کتاب را که خریدم با خود گفتم مختصری معرفی، وظیفه است؛ نادرپور است، شوخی که نیست! معرفی درخوری نیست اما خدای نادرپور می‌داند که وسع و حوصله‌ی من همین‌مقدار است! برای همین‌مقدار هم بیش از دو روز تمام با عدم تمرکز و بدخوابی و بی‌سوادی‌ام جنگیدم.


جهانا! ملال از تو دارم؛
ملالی که آغاز و پایان ندارد

ملالی که سامان نگیرد
ملالی که درمان ندارد



🔘 جامعه و سیاست

جناب نادرپور از موسّسین کانون نویسندگان ایران بوده‌اند. پس انتظار می‌رود از فعالان اجتماعی و سیاسی باشند. به‌ خصوص که در دوره‌هایی از تاریخ ایران زندگی می‌کردند که اتفاقات گوناگونی رخ می‌داد. از آن‌جا که شاعر بودند، بازتاب افکار و نظراتشان درباره‌ی اتفاقات را در "شعر" می‌بینیم. در یکی از شعرها "به دوست دیرینش هـ.ا.سایه" می‌نویسد:

چه روزگار غریبی!
برادری، سخنی بیش نیست
و معنی لغت آشتی شبیخون است.
پسر به خون پدر تشنه‌ست
و رودها همه از لاشه‌ها گرانبارند
و دام ماهی صیادها پُر از خون است.*

پیام دست، نوازش نیست
و پنجه‌های جوان، دیگر
به‌روی ساقه‌ی نالان نی نمی‌لغزند،
به‌روی لوله‌ی سرد تفنگ می‌لغزند.

و آن‌که سایه‌ی دیوار، خوابگاهش بود،
به خشت سینه‌ی دیوار می‌فشارد پشت
و برق خنده‌ی تیر
نگاه خیره‌ی او را جواب می‌گوید!
و او، دوباره در آغوش سایه می‌خوابد

در توضیحات پایانی کتاب، از کشتار اندونزی* می‌گوید(استفاده از لینک سایت خبری داخلی صرفاً برای سرنخ‌دادن است نه تایید مطلق محتوای آن). از این‌که خبرش چنان که باید در هیچ‌جا منتشر نشد. "تنها ماهیگیرانی که مدت‌ها پس از قتل‌عام، دست و پای کشتگان را به جای ماهی در دام خود می‌دیدند، اهمیت آن را دریافته‌ بودند."برای انتقاد از وضع موجود احتمالی و برای بیان شاعرانه‌ی درددل خویش با دوست دیرین، گوشه‌چشمی نیز به پیشامدهای بین‌المللی دارد.



🔘 عشق

عشق را باقی گذاشتم که در پایان بنویسم؛ بُگذار دفتر زندگی شاعر زیبااندیش و رنجور و دغدغه‌مند ما با عشق و زیبایی بسته شود. شاعری که بیست‌وسه‌ سال پیش در چنین روزی و دور از زادگاهش آرامگاه گُزید. چکّه‌ای از دانه‌ی عاشقانه‌ی نادر را بنوشیم:

وقتی که صبح، پنجه به در کوبید
انگشت‌های نرم تو، چابک‌تر از نسیم
نازک‌ترین حریر نوازش را
بر پیکر برهنه‌ی من می‌بافت

روح تو در تمام تن من
از رشته‌های موی
تا ریشه‌های دل، جریان داشت
من، شمع واژگون سحر بودم
من در تو می‌چکیدم، من آب می‌شدم


ای مهربانِ دور!
اکنون که بر دو سوی جهان ایستاده‌ایم
آیا تو را به خواب، توانم دید؟
یا در پگاه روشن بیداری
چون سایه در کنار تو خواهم خفت؟

آیا دوباره، نام عزیزت را
-در اوج لحظه‌های شگفت یگانگی-
نجواکنان به گوش تو خواهم گفت؟

ای کاش در سیاهیِ آن شب که با تو رفت
از بوی گیسوان تو می‌مردم
کاش آن شب از کرانه‌ی آغوشت
یِکسَر به بی‌کرانی پرتاب می‌شدم



🔘 پس‌گُفتار

می‌مانَد صدای خود جناب نادرپور! از شعرِ رسا، خوانش زیبا و صدای گیرای او لذت ببرید:

https://www.aparat.com/v/VtEo0


م.ق 🌻

آغاز ۲۷ بهمن‌ماه

انجام ۲۹ بهمن‌ماه ۱۴۰۱

کرج - جهنّم - کف اتاق


پ‌ن

عکس‌ها از خودم هستند

شاعرشعرنادر نادرپورکتابشعرخوانی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...ــــــــــهیچــــــــــ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید