امروز که طبق معمولِ هرروز از «میدان حافظ» به سمت خانه برمیگشتم از روی پل قدیمی به رودخانه نگاهی انداختم. معمولاً زیر پل وسایل کارتنخوابها هست و گهگاهی نیز خودشان حضور دارند. اما امروز فرق میکرد! زیر پل تازهتاسیس آتشی بود که زبانهاش مرا خاکستر کرد. با کمی تلاش که کمبودنش ناشی از زندگی در آتش و عادت به آن است پیکر جدیدی از همان خاکستر برای خود بنا کردم تا بتوانم از آن زبانهها بنویسم.
زنی نحیف و ژندهپوش با خمیدگی کمرش که سر را بین پاهایش کشیده بود مشغول مصرف مواد حلال بود و یا شاید هم مصرف کرده بود. این تردید را بگذارید پای ثبات بدنش؛ ثباتی همچون مجسمهی آزادی! زن، بدون تکان نشسته بود بر لب رود. عرض رودخانه را با چشمانم طی کردم بدون اینکه خیس شوند، چون به دیدن خمیدگیِ زن عادت دارند. به خشکی آن طرف که رسیدم مردی ایستاده بود، مبهوت و بیتاب. تمام بدنش سست بود بهجز سر و دستش؛ دست راستش، که سرِ راستش را میمالید. سرش را در دو امتداد رود به صورت مداوم و راداروار میچرخاند تا راهی بیابد به مقصد. مقصد قبلهای بود که رو به آن ایستاده بود. جهت قبله را توسط جهتنمای میانهی تنش یافته بود. راستی! زیرِپلیها دغدغهی مکان ندارند، چون خودشان دغدغهی کسی نیستند!
زن همچنان خمیده بود. مانند بتی که سر به سجده برده باشد. زنی بود فرسوده و استخوانی با چادر مشکی خاکیشده و کثیف. و مرد بدون اینکه گامی بردارد، در حین مالش فاق شلوارش به اینسو و آنسو مینگریست. گویی نمازگزاریست که حضور قلب ندارد.
تمام اینها را در حال ردشدن دیدم؛ هم خسته بودم هم تماشایی نبود. تمام اینها زیر پل اتفاق میافتاد و این بالا همه در حال ردشدن بودند و اصلاً پل برای ردشدن بنا میشود. خرت که از پل گذشت دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد.
از روی پل به دوردستها که بنگری مناظر زیبایی را خواهی دید و فراموش خواهی کرد. آن چرخ و فلک را ببین که در غروب خورشید چه زیباست!
م.ق | کرج - تیرماه ۱۳۹۵
عکسها
بالا: کرج - پل تازهتاسیس(پل حامی - البته اون موقع که این متن رو توی ویرگول منتشر کرده بودم تازهتاسیس بود!) - اردیبهشت ۱۳۹۵
پایین: کرج - نمای پارک چمران(از سمت میدان حافظ) - خرداد ۱۳۹۵