از چند ماه پیش در ذهنم بود که برای بخش داخلی یک روپوش نو بخرم. روپوش قبلیم از تعدد آثار کارهای بیمارستانی دیگر قابل استفاده نبود، از خون و pus بیمار گرفته تا خودکار و جوهر و خراش و پارگی. از طرفی دیگر نیاز بود برای این بخش مقداری تر و تمیزتر باشم. مدیر گروهمان آدم حساسی بود و تمیز و مرتب و منظم بودن ما جزء خط قرمز هایش بود؛ البته بنظرم واقعا هم مهم است. من هم اگر بیمار بودم به اینترن یا استاجری که زیر روپوش هودی پوشیده بود شرح حال نمیدادم.
بالاخره عصر چهارشنبه تصمیمم را گرفتم و به بازار رفتم. وارد فروشگاه تجهیزات پزشکی شدم و روپوشی را انتخاب کردم و برای پرو پوشیدم. مردی هم کنارم بود که آمده بود باند و کچ بخرد. به من گفت: «ماشالله، ایشالله روپوش دکتریت». من هم لبخندی زدم و تشکر کردم :«انشالله». ادامه داد: «پرستاری فعلا؟» گفتم:«بله فعلا». گفت: «پرستاری هم خوبه. اما دکتری یه چیز دیگه است، هیچ کاری نمیکنن خون ماها رو هم میکنن تو شیشه، مخصوصا این ارتوپدی ها»، و بعد با فروشنده و مرد ناشناس، دور هم کمی خندیدیم و دوتا بد و بیراه هم به جامعه پزشکان دادیم. با این حال، آخر سر هم نفهمیدم منظورش از «پزشکی یه چیز دیگست» چه بود و چرا برایم آرزو کرد روزی کسی بشوم که خون او و کسانی مثل او را در شیشه میکند.
***
درِ کلاسِ خالیِ درمانگاه جراحی را باز کردم و روی یکی از صندلی های نزدیک به میز پزشک نشستم. بعد از چند دقیقه دو تا از اینترن ها وارد کلاس شدند. باز هم همان جمله همیشگی: «تو دیگر اینجا چکار میکنی؟». خنده دار بود اگر میگفتم به این جراح علاقه دارم و دوست دارم بیمار دیدنش را ببینم، پس کار خودم را سخت نکردم و چیزی را گفتم که قابل باور تر باشد: «در بخش جراحیام چند غیبت داشتم و گفته اند تا درمانگاه ها را نیایی برایت نمره رد نمیشود.» اینترن های مضطرب و متلاطم، حالا آرام شده بودند و HR و RR شان به حالت قبل برگشته بود و نگاه تعجب آمیز حالا جایش را به نگاهی ترحم آمیز داده بود.
چند دقیقه بعد، دختری کم سن و سال با کودکی در بغل وارد درمانگاه شد تا قبل از ویزیت متخصص، ما شرح حالی از بیمار بگیریم. بیمار در آغوش مادرش بود. اینترن شروع کرد به صحبت و گرفتن شرح حال. مادرش میگفت ورمی بین پاهایش دارد. اینترن نگاهش کرد و گفت:«این که فتق عه باید عمل کنه». نفهمیدم چه دلیلی داشت که اینطور با ذوق و شوق این را بگویید، البته برای خودم هم این اتفاق قبلا افتاده بود که چیزی را تشخیص بدهم و ذوق کنم ولی حواسم نباشد که روبروی چه کسی دارم این حس را بروز میدهم. مادر که تعجب کرده بود و مشخص بود که اولین بار است که در عمرش کلمه فتق را میشنود، سکوت کرد و هیچ چیز دیگری نگفت. چند دقیقه بعد یک بار دیگر وارد اتاق شد تا اینبار متخصص هم نظرش را بدهد. معانیه اش کرد، سونو و آزمایشش را دید، و بعد گفت: «بهتر است عمل شود تا نگرانی ای بوجود نیاید. عمل دشواری نیست». مادر جوان سکوت کرد، سری تکان داد و بعد شروع کرد به گریه کردن. تمام مدت میدیدمش که چطور چشم های سفیدش کمکم قرمز و بعد با اشک پر میشدند. آن لحظه، با خودم میگفتم ای کاش میشد تا آخر عمر اینترن ماند.
ای کاش، هیچکس خبر های بد ما را جدی نمیگرفت.
***
رزیدنت سال چهار داخلیمان وارد کلاس شد و برای اولین بار من یک رزیدنت چیف میدیدم. گفت استاد خواسته است که کلاس هایتان را من برگزار کنم و الان من خدمتتان هستم. قبل از اینکه شروع کند چیز هایی را گفت که دوست داشتم سال اول فیزیوپات آنها را میشنیدم. همان چیزهایی را که انتظار داشتم آن روز ها، مدرسین پیر داخلی به من میگفتند. بالاخره، کسی را میدیدم که از پزشکی و چگونه فکر کردن صحبت میکرد نه چگونه درمان کردن و دارو دادن. همان حرف هایی که طول کشید تا بتوانم آرام آرام درکشان کنم و بفهمشان. مطمئناً، خود او هم میدانست که چقدر طول خواهد کشید که آن حرف ها، آنطور که باید و شاید فهمیده شوند.
از آسلر نقل قولی کرد و گفت: «باید به چشم و گوش و دست ها آموزش داد که چگونه ببینند، بشنوند و حس کنند و در نهایت بتوانند تشخیص بدهند. باید تعاریف و کلمات را درک کرد و نباید سریع از کلمات گذشت. تک تک این کلمات به شما برای دسته بندی کردن بیماران کمک میکنند. برای ما قبل از هر چیز این مهم است که بدانیم از چه کلماتی برای توصیف بیماریها استفاده میکنیم.» یاد آن جمله دکتر تسلیمی افتاده بودم که میگفت: «هنر پرشک در یادگیری تشخیص افتراقی هاست نه درمان ها». حین صحبت کردنش لبخند میزدم و خوشحال بودم. خوشحال از آشنایی با او، و از اینکه در بیمارستان ما، هنوز هم اساتیدی هستند که میتوانند همچین رزیندتی هایی را تربیت کنند و هنوز، امیدی هست به آموزش ...
***
شب قبل، اطراف ساعت ۱۱ خبر دادند که فردا قرار است مبحث لوپوس را برایتان تدریس کنند. یک هفته از بخش داخلیمان میگذرد و با اینکه در کورس گوارش هستیم از مباحث مختلف، کیس های متنوعی میدیدیم و برایمان کلاس های مختلفی میگذاشتند. منظم کردن ذهن و برنامه درسی در همچین شرایطی سخت بود. درست مثل کودکی بودیم که در دریایی ۳ متری انداخته بودنمان و حالا باید زنده میماندیم. البته که ماهیت این بخش هم همین است.
در کلاسِ لوپوس و تظاهرات آن نشسته بودیم که ناگهان مردی مسن با روپوشی سفید اجازه گرفت و آمد و ردیف اول کلاس نشست. همه ما شوکه شده بودیم و باورمان نمیشد. او، مدیرگروه بخش داخلی و فوق تخصص غدد بود که آنطور به یاد زمان دانشجوییاش روپوشی به تن کرده بود و مثل دانشجو های دیگر بر روی صندلی های کلاس مانند بقیه دانشجو ها نشسته بود و گوش میداد و در بحث های کلاس شرکت میکرد و نظر میداد. تا دقایقی بعد از نشستن اش به او خیره بودم. این اتفاق از جالب ترین چیزهایی بود که این مدت دیده بودم.
همهمان چند دقیقهی بعد غرق کلاس شده بودیم. غرق در دنیای پزشکی داخلی و روماتولوژی. حس میکنم دو رشته هستند که تنها کسانی به سمت آنها میروند که عاشق و دلباخته پزشکی و علاقهمند به همان «حلکردن مسئلهای که صورت مسئله آن مشخص نیست» باشند: یکی رماتولوژی و دیگری هماتولوژی یا همان خونشناسی.
وقتی استاد خوب روماتولوژیستمان برایمان سناریو میساخت تا ما تشخیص بگذاریم، میدیدمش که چگونه چشمانش از حل کردن این پازل برق میزد. لحظهای حس کردم که چقدر پزشکی و پزشک بودن میتواند آدم را ذوقزده کند؛ سوا از هر چیز دیگری مثل کمک به خلق یا زدن پول به جیب، و چقدر حس فهمیدن آن مسئله های سخت و پیچیده کیف میداد. انگار، آن کلمات، نشانهها و علائم وقتی از زبان او گفته میشد با وقتی که از کسانی دیگر میشنیدیدم فرق داشت و همین چیز ها بود که ما را مجذوب علم و دروس داخلی میکرد. وقتی که به کارت علاقه داشته باشی، بقیه را هم به آن کار علاقه مند میکنی.
پزشکی، مانند مارِ شاهکبریای بود که با فلوت و نوای مارگیر، رام شده بود و رقص میکرد و ما، همان هایی بودیم که به تماشا نشسته بودیم و از این جادو و نمایش لذت میبردیم.
گاهنوشته های من در تلگرام: AzMasirMan