امروز صبح وقتی درِ آسانسور بیمارستان روبرویم باز شد، یک دختر روپوش سفید مضطرب را دیدم. به محض اینکه اتیکتام را دید و فهمید برای این بیمارستان هستم گفت: «ببخشید من گم شده ام! راه خروج از کجاست؟». مسیر را بهش نشان دادم و پرسیدم: « حالا چرا گم شدی؟ اصلا اینجا چکار میکنی؟ »
گفت: «دانشجوی ترم یک پزشکی ام. اومدم همینطوری بیمارستان رو ببینم»
یاد ترم اول خودم افتادم. تا آن روز، هیچ دانشجوی پزشکی ای را ندیده بودم. تصورم این بود که دانشجویان پزشکی بعد از دانشگاه به یک زیر زمین خاص میروند و حق تردد در سطح شهر یا عروسی ها و اینها را ندارد. چون هیچ جا نبودند و منِ ۱۸ ساله تا حالا دانشجوی پزشکی ای ندیده بودم. آن روز، روز ثبت نامم بود. گوشه ای نشسته بودم و حیران و سردرگم به بالا و پایین دانشگاه نگاه میکردم، که پسری پشت یک میز به من نگاه کرد و سری تکان داد.
بلند شدم و سمتش رفتم. سلام کرد و گفت: به دانشگاه ما خوش اومدی، چه رشته ای هستید؟ و من که آن روز ها عاشق این سوال بودم سریع گفتم: «پزشکی». گفت: «بهبه، بسیار تبریک میگم. خیلی خوش اومدی به این رشته. مسیر طولانی ای در پیش داری اما مطمئن باش که ارزشش رو داره و زیبایی زیادی قرار هست که در این مسیر با هم ببینیم. من هم ترم ۷ پزشکی هستم.» و بعد خودکار و دفترچه ای به من داد و توضیح داد که پزشکی چیست و چند مرحله و مقطع دارد و اینکه قرار نیست دیگر سرخرگ و سیاهرگ را با این اسم ها صدا بزنیم و باید به جای آنها از شریان و ورید استفاده کرد. بعد ها من و او صمیمی تر هم شدیم. با کمک هم کارهای بزرگی در دانشگاه انجام دادیم و همیشه از این گفت و گوی اولمان به خوشی و خاطره ای دلنشین یاد میکردیم.
خوشحال بودم. از این که اولین دانشجوی پزشکی ای که میبینم او بود. بعد ها دانشجویان ترم بالایی بیشتری را هم دیدم. البته آنها معمولا اولین حرفی که به منِ ترم اولی میزدند این بود که: «به هیچ دختری اعتماد نکن یا حواست را بده که اگر میخواهی با کسی باشی بهتر است خارج از این دانشگاه لعنتی باشد» و یا اینکه «اگر خواستی از کلاس بیرون بروی نباید از استاد اجازه بگیری» و نصایح مشابه. کسی از پزشکی و چیستی و هستی آن صحبتی نمیکرد. از اینکه قرار است چه اتفاقی بیافتند. از اینکه در این مارتن سخت و نفسگیر چگونه انگیزمان را حفظ کنیم و امیدمان را زنده نگه داریم. انگار دیگر همه چیز تمام شده بود. تو دانشجوی پزشکی بودی و کنکورت را پشت سر گذاشته بودی و دیگر وظیفه ای نداشتی. تنها چیزی که باید میدانستی این بود که فراموش نکنی که از هر دانشجوی دیگری در این دانشگاه بالاتر هستی. برو و از این اسم و جایگاه جدیدت استفاده کن و لذت ببر و با پایین تر از خودت ها کاری نداشته باش. آن روزهای ما اینطور بود. اما آن روز ها هم گذشت ...
به دانشجوی ترم اول پزشکی که روپوشی سفید به تن داشت و مضطربانانه و حیران کنارم قدم میزد گفتم: «بهبه بسیار هم عالی. تبریک میگم، خیلی خوش اومدی به این رشته ارزشمند. بدون که مسیر طولانی ای در پیش داری اما مطمئن باش که ارزشش رو داره. من هم ترم ۸ هستم. زیبایی زیادی قرار هست در این مسیر با هم ببینیم.»
و بعد، از اساتیدش پرسیدم و گفتم که آنها اساتید من هم بوده اند و آنها را دوست دارم و قدرشان را الان بیشتر میدانم.
نوشته های من در تلگرام: AzMasirMan