مادرش با این شکایت آورده بودش: در رفتگی کتف. از شوشِ دانیال می آمدند. گفت: «با خواهرش که بازی میکرد فکر کنم دستش را کشیده». نوزادی دو ماهه که در ملافه ای نارنجی رنگ آرام گرفته بود را تماشا میکردیم. چشم هایش درشت و زیبا بود و بوی شیر مادرش را میداد.
دوباره معاینه اش کردیم. اینبار پیراهنش را در آوردیم. حرکت بازو و کتف چپش نرمال و عادی بود. روی میز گذاشته بودیمش. من، اینترن طب و GP بالای سرش بودیم. دوباره لمس کردیم. قوامش مثل استخوان سفت بود. بزرگ و غیر متحرک بود. یک لحظه همه نگران شدیم و فکرمان رفت به همانجا. به همان تشخیص. سونوگرافیاش آمد. درست حدس زده بودیم. سرویساش عوض شد. فرستاده شد به اورژانس اطفال و ویزیت بخش اطفال شد. آزمایشاتش رسید:
ESR:80 / WBC:15 / Hb: 8 و ...
به چشمان مادرش نگاه میکردم. به این طرف و آنطرف رفتن های پدرش. به خود دانیال که در آغوش مادر آرام گرفته بود، بی خبر از سرگذشت احتمالیای که در انتظارش بود. به آن پوشه نارنجی رنگی که دست پدرش بود و پر بود از ده ها سونو، ده ها آزمایش، ده ها نسخه.
غرق در افکار و دنیای خودم بودم. یک لحظه که به خودم آمدم، چشم هایم خیس شده بود. زبانم بند آمده بود. به خودم خندهام گرفته بود. به قول اینترن ها «من اینجا چکار میکردم؟». در اینجا آنقدر سرعت لود بیماران بالا بود که فرصتی برای اینکار ها نمیماند. وجود این نوع احساسات فقط کار را سخت تر میکرد. اما فایده ای نداشت، نمیتوانستم جلوی آنرا بگیرم.
به خودم حق میدادم. او با بیماران دیگر اورژانس فرق داشت. او بخاطر نزاع و درگیری، یا بی اعتنایی نسبت به استفاده از داروها، یا تصادف بخاطر رانندگی پرخطر اینجا نبود. او با بقیه بیماران اورژانس فرق داشت و بخاطر آن شرایط، استحقاق حداقل این چند قطره اشک را داشت و من فقط حقش را داشتم به او میدادم. حقی که بر گردنم بود و چون کار دیگری نمیتوانستم انجام بدهم، باید اینگونه آنرا ادا میکردم.
به دستور اتندینگ اطفال بستری شد و کشت خون و آزمایشات تکمیلی دیگر برایش درخواست شد. اینترن اطفال کارهایش را انجام میداد. دوباره پیش آنها رفتم و خواستم که نگران نباشند. ای کاش در آن لحظه، یک نفر هم اینها را به من میگفت.
گاهنوشته های من در تلگرام: AzMasirMan