بعد از تعطیلات، بیمارستان را با بخش رادیولوژی شروع کردیم. خوب میشد اگر بعد از حداقل یک بخش ماژور به این بخش میرسیدیم. هنوز جا داشت که با داخلی بیشتر اُخت بگیریم. اما از طرفی شروع سال با این بخش خوبی هایی هم داشت، اینکه دوباره به داخلی برگردیم و آنچه را قبلا خوانده بودیم مروری کنیم.
هر بخشی از بیمارستان که باشی آخر میبینی نیاز است به دروس داخلی رجوعی داشته باشی. ردپای داخلی همه جا هست. عمده بیماران در اینجا مشکلات داخلی دارند، حتی اگر مستقیم هم نباشد بطوری به داخلی مرتبط هستند. بیماران کسی را دوست دارند که علت مشکلشان را به آنها بگوید و برای این پرسش کمترین هزینه را بپردازند، معمولا متخصصان داخلی این ویژگی را دارند. خلاصهاش این است که اینجا، هرکه بهتر داخلی را بلد باشد انگار بیشتر پزشک است.
اما برخلاف بیماران، دانشجویان پزشکی زیاد داخلی را دوست ندارند. منظورم از دوست داشتن، آن جنس دوست داشتن است که خودشان را جای رزیدنت یا متخصص داخلی بگذارند. وگرنه اینجا خیلی ها را میبینیم که اهمیت داخلی را به خوبی میدانند و به آن علاقه هم دارند و البته که در آن بسیار خوب هم هستند، اما معمولا پاسخ به «میخواهی در آینده چکار کنی؟»، «میخواهم داخلی بخوانم» نیست. اگر هم این باشد باید دفاعیه خوبی داشته باشی و «علاقهام این است» برای کسی قانع کننده نیست. در مسیر پرفراز و نشیب پزشک شدن، علاقه به داخلی و بیمارانش به مرور بین دانشجویان کم و کمتر میشود. بعضی ها این علاقه را میانه راه از دست میدهند، بعضی ها تا پایان اینترنی، و بعضی ها هم در روز انتخاب رشته رزیدنتی آنرا را چال میکنند.
در این روزهای دنیای پزشکی، رشته های مینور اند که ارزش سر و دست شکاندن را دارند. دانشجویان در اینجا به رادیولوژیست ها و متخصصین پوست غبطه میخورند نه جراحان پنجه طلای مغز و اعصاب و قلب و عروق یا ارتوپدیست هایی که مرده را زنده میکنند. تفاوت این رشته ها و این متخصصین با هم زیاد است. در یک یا دو مطلب نمیگنجد و حرف هم زیاد است برای گفتن. با این حال نشستن در کلاس کسانی که وضعیت حالشان، آرزوی آینده دانشجویان پزشکی است، فرصت خوبی بود تا از نزدیک آن روی دیگر پزشکی را هم ببینیم. رویی که در آن خبری از خون و آنکال و فریاد و ناسزا و درگیری و بیخوابی و ... نبود.
بخش رادیولوژی دنیای خاص خودش را دارد. استرساش کمتر است. همه چیز آرام است. خیلی آرام تومور را در سی تی اسکن میبینیم. به همان آرامی خونریزی های مختلف مغزی یا شکستگی های عجیب غریب استخوان را. ما پشت شیشه هستیم و اتفاقات همه از قبل افتاده است. قرار نیست کار خاصی انجام بدهیم. اما همین کار به اصطلاح ساده هم مهارت های خاص خودش را میخواهد.
مدرس رادیولوژیمان، خانمی جوان و مسلط است. نوع شخصیتش برایم آشناست. نگاهش را همانگار قبلا دیده بودم، آشنا بود ولی غیر صمیمی، همراه با حرف هایی برای نگفتن در پشت آن چشمها. روز اول که دیدمش حدس میزدم که او هم از آن دسته است که چیز هایی را چال کرده است که الان اینجاست.
جلسه دومی بود که با او کلاس داشتیم. تدریسش تمام شد. لیست کلاس را گرفت. جویای دانشجویی شد که جلسه قبل حضور داشت اما این جلسه خبری از حضورش نبود. ما هم نمیشناختیمش. از ورودی ما نبود. پرسید دانشجو است؟ گفتم شاید علاقهمند است. خندید؛ گفت خیلی وقت است که دیگر علاقهمندی ندیده است، اگر همکسی بوده در انتها انتظاری دیگر داشته. منظورش را متوجه شدم.
از او پرسیدیم چطور میتوان فهمید چه کسی علاقه مند است. گفت اینکه بدانید به چه رشتهای علاقهمند هستید یا اینکه کلا میخواهید در آینده در اینجا بمانید یا نه، بیشتر در زمان اینترنی مشخص میشود، برای من که اینطور بود. و سپس خودش را مثال زد. «من در زمان اینترنی بود که فهمیدم، عاشق داخلی ام.» حدسم دربارهی او درست از آب در آمده بود.
ادامه داد. حرف هایی از جنس درد دل. سعی میکرد انتخابش را توجیه کند. خاطرات برایش مرور شد و دوباره به یاد آن چیزی افتاد که چند سال پیش گوشهای خلوت آنرا دفع کرده بود.
میشد فهمید که آهی عمیق پشت آن حرف هاست، شاید اگر بیشتر توجه میکردم متوجه بغضاش هم میشدم. خودش را جمعوجورکرد. ادامه حرف هایش را قورت داد، و با یک جمله حرفش را به پایان رساند و از اتاق خارج شد: « اما شما به دنبال علاقهتان بروید.»
خردهنوشته های من در تلگرام: AzMasirMan