دوشنبه ۱۶ بهمن ماه
تحت نظر بودیم که از اورژانس جنرال یک مشاوره داخلی خواسته شد. رفتم بالای سرش. من و اینترن بودیم. ماسک اکسیژن زده بود. نگاهمان میکرد و لبخندی (نه از روی خوشحالی) به لب داشت. دستش را به حالت بالش گذاشته بود زیر سرش. به هم ترمم که بعد به ما اضافه شد گفتم: باز هم از همان مشاوه های بی جهت داخلی. حالش خوب بنظر می آمد. پرسیدیم: چش شده؟ گفتند: یکهو خون بالا آورد. کمی بعد پرستارش با لرز و استرس گفت: سریع ببریدش CPR.
اسمش سعید بود و تنها ۳۴ سالش بود. فشارش را گرفتند: ۶۰ بود، چیزی فراتر از یک شوک. آن روز اورژانس به شکل عجیبی شلوغ بود. قابل حدس بود که امشب باید حداقل یک نفر کارش به اینجا برسد. یک قانون نانوشته بود که می گفت: همیشه از بیمارِ اورژانس جنرال که سر از CPR در می آورد باید ترسید. اینتوبه اش کردند. چاق بود. راه هوایش به سختی قابل دسترسی بود.
برای محو شدن آن لبخند و نگاه، سعید تنها به شش دقیقه زمان نیاز داشت. آن روی سکه که منتظرش بودیم بالاخره رو شده بود. او رفته بود و ما به جسد بی جان اش نوراپینفرین و پک سل تزریق میکردیم. با این حال CPR را تا دو ساعت ادامه دادیم، صرفا برای اینکه همراهانی که بالای سرش بودند فکر کند که «تمام تلاشمان را کردیم و نشد». تلاش برای بیماری که میدانستیم قرار نیست برگردد.
وقتی آنجا باشی میفهمی. میفهمی که خیلی آسان تر از چیزی که فکرش را کنی اتفاق می افتد. وقتی آنجا باشی به ناتوان بودن به خوبی پی میبری، هم برای بیمارت و هم برای خودت. اولش فکر میکنی که مثل یک شوخی است. فکر میکنی یک سوال چهارگزینه ای است که جواب اشتباه به آن دادی و حالا آنچنان هم مهم نیست. اما بعد که به او خیره میشوی و گریه ها آغاز میشوند میفهمی که اوضاع آنقدر ها هم به شوخی و یک تجربه ساده و گزینه اشتباه، شبیه نیست.
گاهنوشته های من در تلگرام : https://t.me/azmasirman