شهریور ۱۴۰۳ ، کارآموزی بخش روانپزشکیام را پشت سر گذاشتم. برای من در «درمانگاه روانپزشکی» چند درس مهم وجود داشت که اگر دانشجوی پزشکی هستید شاید به کارتان بیاید و اگر هم نه، خواندن آنها خالی از لطف نیست، امیدوارم خالی از یادگیری هم نباشد.
1)
بیمارانی که به روانپزشک مراجعه میکنند همان مردمانی هستند که تو هر روز آنها را میبینی. من در اینجا داستان های عجیب چرا، اما بیماران عجیبی ندیدم. و این همان نکته ای است که احتمالاً تو را به عنوان یک انسان و بعد یک دانشجوی پزشکی مقداری نگران و شاید آشفته کند؛ چرا که تا قبل از امروز (به عنوان یک انسان معمولی) فکر میکردی سازش با مشکلات کاری است که همیشه به آن عادت کردهای (از زمانی که احتمالاً یادت نمیآید) ولی حالا میبینی بخاطر همان شکایات بیماران به اینجا میآیند. و ترسناک بودنش شاید اینجا باشد که تو با خودت همیشه میگفتی مراجعه به روانپزشک را میگذارم برای مرحله های آخر و حالا (اینبار به عنوان دانشجوی پزشکی) خواهی فهمید که برای رد شدن از غول مرحلهی آخرت(که برای کُشتناش قرار بود به روانپزشک تکیه کنی) قرار نیست معجزهای برایت رخ دهد و کسی (بغیر از خودت) کمک چندانی به تو کند.
2)
همدلی و همدردی؟ در درمانگاه روانپزشکی این واژه ها چقدر غریب اند. آن هم برای بیمارانی که گاهی بسیار به تو شبیهاند اما تو باز هم نمیتوانی با آنها همدردی کنی. در اینجا باید کسی بالاتر از پزشکی باشی تا بتوانی بیماران را آنطور که باید درک کنی. سلامت روان یعنی همه چیز. به قول استادمان، همدردی با بیماری که مشکلی جسمی دارد کمک میکند بُعد روانی غالب باشد و آن مشکل فیزیکی کمتر به چشم بیاید، حالا فرض کنید ما این جنبه درمانی را نداشته باشیم، احتمالا کارمان خیلی سخت تر است.
3)
در این بخش تنها بودن را بهشکلی متفاوت از همیشه میبینی. شاید اگر دانشجوی پزشکی نبودم و پا به اینجا نمیگذاشتم هیچوقت نمی دیدم که تنهایی چه شکلی دارد. میدانم که همه ما آن را در طول روزهای زندگیمان حس میکنیم، حتی وقتی در جمع دوستان و خانوادهمان هستیم. اما اینکه این فرصت به تو داده شود که به تماشای تنهایی دیگران بنشینی، تجربه ای است که هر جایی نمی توان آنرا بدست آورد. چرا که بیمار ها، درست مثل تو اینجا آمدن را برای مرحله آخر گذاشته اند و در مرحله آخر خبری از پرده و نقاب نیست. دیدن آدم هایی که در مرحله آخر اند، تجربهی متفاوتی بود که تنها در این بخش امکان پذیر میشد.
4)
در بخشی که خبری از آزمایشات و چکاپ و تصویربرداری های متعدد و ... نیست، همه چیز و هر تشخیصی وابسته کلمات شما و بیمار است. پس اهمیت کلمات اگر در صحبت با هر بیماری در بخش های دیگر مهم باشد، در اینجا خیلی مهمتر است. من در اینجا میدیدم که گاهی بیماران بدون مشکل خاص و فقط برای اطمینان یافتن از اینکه آیا زندگی خوبی دارند؟ پا به اینجا می گذارند و با نسخه ای از داروهای روان درمانگاه را ترک میکنند و بعضی ها هم بودند که میدانستند که مشکلی هست اما اینکه آن مشکل چیست را نمیتوانستند بیان کنند. در این شرایط باید مراقب برچسب زدن ها هم باشیم. به قول استادمان: یک روانپزشک خوب تنها (و بهترین) سلاحش زبانش است.
5)
روزی یک دوست در بات پیام رسان تلگرام برایم پیامی گذاشت که :
«بعضیها فکر میکنن هرکس میره رواندرمانی حتما یه مشکلی داره یا روانیه! درصورتی که حتی میشه گفت فردی که طولانی مدت میره رواندرمانی سلامت روان بهتری داره تا کسی که هیج وقت نمیره! یه استاد (رواندرمانگر) داشتیم که میگفت اونایی که میان پیش ما اتفاقا سالمن، وگرنه برا روانی ها کاری از دست ما برنمیاد! »
این پیام بعدها خیلی برای افتراق کسانی که در درمانگاه روانپزشکی میدیدم به دردم خورد. اینجا هم دوباره نوشتمش، بلکه شاید بعد ها برای کسی دیگر هم کاربرد داشته باشد.
6)
در این مدت متوجه شدم یک ویژگی در تمام بیمارانی که می گفتند :«به این فکر میکنم که دیگر تمامش کنم» وجود دارد. آن هم این بود که همه آنها قبل از آمدنشان به اینجا به کسی گفته بودند که همچین قصدی دارند. حالا یا به شکل مستقیم، و یا غیر مستقیم با اعلام نارضایتی از وضعیت موجود. گاهی آخرین نفری که در این باره با او صحبت میکردند خود پزشک بود (بهترین حالت) اما در اکثر مواقع، دوستان آنها شنونده این صحبتها بودند.
به قول استاد خوبمان، هرکسی که این فکر را داشته باشد حتما قبلش نشانه ای میدهد و به شکلی تلاش میکند که به شما پیامی را برساند تا منصرفش کنید.
درسی که من از ماجرا گرفتم این بود که گاهی وقت ها لازم است نه به عنوان یک پزشک یا دانشجوی پزشکی، بلکه به عنوان یک دوست، شنونده حرف های اطرافیانمان باشیم و از آنها حمایت کنیم. همین صحبت و حمایتهای کوچک شاید برای ما هزینه ای نداشته باشند، اما گاهی برای طرف مقابل حکمی نهایی است برای رفتن یا ماندن.
گاهنوشته های من در تلگرام : https://t.me/azmasirman