ویرگول
ورودثبت نام
محسن خاوری
محسن خاوری
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

چند روایت از اورژانس

گفتم :« عکسش این است دکتر، ببینید کسی داخلش هست؟» عکس را دید و خندید :« نه دکتر، خوشبختانه کسی داخلش نیست.» به منشی نگاه کردم و گفتم « خب، اینم ترخیص.»

در همین حین، زنگ احیا به صدا در آمد. نمی‌شود تصور (و همینطور بیان) کرد که وقتی این زنگ به صدا در می آید چقدر نگرانی و استرس در ما بالا میرود.

رفتیم بالای سرش. خانمی چاق و مسن بود. همه سکوت کرده بودند. خیره بودم به مریض. حرکتی نمی‌کرد و سینه‌اش بالا و پایین نمی‌شد. احتمالا، الان دیگر بدون اینکه بتوانیم نگاهش کنیم داشت بین پرده‌های اتاق میچرخید و از پنجره‌ی باز اتاق بیرون میرفت. برای اولین بار بود که یک بیمار Expire می‌دیدم.

از خدا تشکر کردم.

قبلا، با هم قول و قرار گذاشته بودیم که نگذارد اولین Expireای که اینجا می‌بینم کودک باشد.

اینترن به من گفت: خب حالا وقتش هست به همراهان بگویی «ما تمام تلاشمان را کردیم.» دکتر طب گفت: «از همه چیز این رشته فقط از این قسمتش بدم می‌آید. هیچ چیز سخت از این کار نیست». هر سه با هم رفتیم و «سخت ترین کار این رشته» را سپردیم‌ به پرستاران احیا. کم‌کم پشت سرمان صدای گریه شروع شد.





پشت صندلی طب اورژانس نشسته بودم و سرم گرم به ثبت کردن چند دارو بود. روبرویم، آن طرف میز خانمی میانسال با لباس های بستری بخش جلو آمد: «اینا میخوان منو بُکشن، میخواهم از اینجا برم، شکمم درد میکنه، هیچکس نمیگه چم شده. واقعا نمیدونم چرا اینجام»

اینکه یک خانم با لباس های بستری در اورژانس بود خودش به اندازه کافی عجیب بود، دیگر گفتن این حرف ها که جای خودش را داشت. چند لحظه کوتاه به او خیره شدم و به این فکر کردم که با توجه به این حرف ها حتی اگر میخواست فرار هم کند چرا باید به اینجا می آمد؟ اگر بقول خودش کسی قرار بود او را بکشد باید از اورژانس فرار میکرد نه اینکه به اینجا بیاید. در آن لحظه نمیدانستم که دارد چه می‌گوید. اما از بین آن حرف ها جمله آخرش را قبول داشتم. این یک اتفاق عادی در بیمارستان است. خود ما هم بعضی وقت ها نمی‌دانیم چرا اینجاییم.

به او گفتم که جای نگرانی نیست، به بخشی که از آن آمدی برگرد و این سوالات را از پرستار آنجا بپرس. هر طور که بود فرستادیمش و بالاخره رفت.

دو روز بعد، شب پنجشنبه به بیمارستان رفتم. قرار بود با یکی از پرستاران خوب بخش icu چند بیمار را ببینیم و درباره دارو ها صحبت کنیم و کمی هم پروسیچر های بالینی را تمرین کنیم. وقتی نزدیک در ورودی بیمارستان بودم دختری را روی ویلچر دیدم که از نگاهش فهمیدم که خود اوست. به من گفت کمکم کن بالا بروم. بهیاری ویلچرش را گرفته بود. کمک‌کردم و پله‌ها را بالا رفتیم. هیچ چیزی نپرسیدم و مسیر خودم را گرفتم. در ذهنم بود که حالش را بپرسم. اما نپرسیدم.

وقتی به icu رسیدم چند دقیقه‌ای طول نکشید که دیدم دختری را با ولچر به داخل می‌آوردند. خود او بود. در icu با این شرح‌حال ادمیت شد: خانم ۳۱ ساله، ۳۰ هفته باردار با آپاندیس فلگمون، بستری جهت R/O آمبولی.

همانطور که روی تخت ‌بود و به اتاق ایزوله ‌می‌رفت، رو‌ به من گفت: «ممنون که کمک کردی بالا بیایم، سریع رفتی. نشد تشکر‌ کنم.» و من دوباره چیزی برای گفتن نداشتم. به این فکر میکردم که چقدر راحت میتوان دچار یکی از هفت گناه بزرگ در پزشکی شد.



یک بار دیگر زنگ احیا به صدا در آمده بود. اینبار بیماری که رو تخت دیدیم کودک بود. شاید شش ساله اش میشد. مادرش کنار ما بود. اشک در چشمانش جمع شده بود. دو پرستار سمت راستش و دوتای دیگر سمت چپ اش بودند و سعی داشتن از عروق آن بچه به آن نحیفی با آنژیوکتی سبز رنگ مسیری پیدا کنند. بالای سرش هم کارشناس اتاق عمل اکسیژن را مانیتور میکرد.

پزشک طب پرسید: «چش شده؟» گفتند: «با BS:380 آمده.» با شنیدن این جمله همه ما همزمان از مادر و برادرش پرسیدیم: «دیابت دارد؟» و آنها گفتند نه. سوال بعدی همه ما این بود: «در خانوادتان کسی دیابتی است؟» دوباره همان جواب را گرفتیم و سوال بعد: «دارویی مصرف میکند؟» اینبار، برادرش گفت: «بخاطر لکنت زبان دارو میخورد.»

حین احیا 5-6 بار دیگر این سوال ها از آنها پرسیده شد و جواب ها همان بود. میخواستیم حداقل مطمئن باشیم که این کودک قرار نیست اولین نفر باشد؛ اما بود. در عرب های اینجا بیشتر این مشکلات را می‌دیدم. آنها که بیشتر از بقیه ازدواج فامیلی دارند.

نتیجه ABG آمد. ph: 6.54. تشخیص مشخص بود. پزشک طب به من گفت: «خداروشکر که حداقل در این سن فهمیدند.» حالا باید کم‌کم به مادرش میگفتیم که لکنت زبان، آخرین چیزی نیست که باید برای کودکت نگرانش باشی. دوباره، یک کار سخت دیگر در پزشکی.


از شهریور 1402

گاه‌نوشته های من در تلگرام: AzMasirMan

اورژانسپزشکیبیمارستاندانشجوی پزشکیدیابت
دانشجوی دکترای پزشکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید